eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
211 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻#قسمت_بیست_و_یکم ▪به گمانم از شدت اضطراب، فشار خونم بالا رفته بود که سرم
📕رمان 🔻 ▪او داد و بیداد می‌کرد و من دیگر نمی‌خواستم حتی صدایش را بشنوم که دستم را به سمت دستگیره بردم و پیش از آنکه در را باز کنم، هر چهار در را با هم‌ قفل کرد و در برابر وحشتم، با صدایی غرق غیظ و غضب، خط و نشان کشید: «تا من نگفتم هیچ‌جا نمیری!» ▫از اینهمه بدرفتاری‌اش مغزم از کار افتاده بود، قلبم هر لحظه هزار بار می‌شکست و با بُغضی مظلومانه اعتراض کردم: «حامد تو چِت شده؟» ▪سرش را از پشت به صندلی تکیه داد، چشمانش را بست و از تپش تند نفس‌هایی که می‌کشید، صدایش لرزید: «معلوم نیس چِم شده واقعاً؟ باید کسی رو که عاشقش هستم بفرستم تو دهن شیر، فکر می‌کنی این کم دردیه؟! خیال می‌کنی واسه من راحته؟!» ▫از ضربان احساسش زبانم بند آمد و او انگار نایی برایش نمانده بود که به زحمت حرف می‌زد: «از چند روز پیش که قرار شد برای مصاحبه بیای اینجا و با این آدم حرف بزنی‌ تا همین امروز هزار بار مردم و زنده شدم اما راه دیگه‌ای برام نمونده...» ▫️سپس چشمانش را باز کرد، سرش را به سمتم چرخاند و انگار زیر آواری از درد دفن شده بود که با ناامیدی آرزو کرد: «منم دلم نمی‌خواد اما باید دعا کنیم بهت زنگ بزنه! تو هم اگه امنیت این کشور برات مهمه باید جوابش رو بدی، بعد تو اون شرکت مشغول به کار میشی. ما آدم دیگه‌ای سراغ نداشتیم که مطمئن باشیم دکتر امیری حتماً قبولش می‌کنه اما امیدواریم تو رو استخدام کنه، همین!» ▪مطمئن بودم این کار را نخواهم کرد و با اینکه سکوت کرده بودم، نافرمانی نگاهم را می‌دید که خسته از این مجادلۀ طولانی، هر دو دستش را روی فرمان گره زد، سرش را روی دستانش قرار داد و اینبار به جای داد و بیداد، درددل کرد: «من این مدت اینهمه عذاب نکشیدم که تو انقدر راحت خرابش کنی! عقدمون رو عقب انداختم، با پدر و مادر خودم، با پدر و مادر تو، با محمد، با دلم، با همه جنگیدم! دل تو رو شکستم که آخرش بتونم یه کاری واسه کشورم انجام بدم، پس تو رو خدا خرابش نکن، بذار این قضیه تموم بشه و دوباره همه چی برگرده به قبل... من هر جوری شده از دل خودت، از دل پدر و مادرت در میارم، همه چی رو دوباره درست می‌کنم.» ▫اما من با حرف‌هایی که امروز شنیده بودم، مطمئن بودم دیگر هیچ چیز مثل قبل نخواهد شد و انگار حامد حرفم را نگفته، شنید که قفل در را باز کرد و من بدون ادای حتی یک کلمه از ماشین پیاده شدم. ▪️همانطور که سرش روی فرمان بود، صورتش را به سمتم چرخاند و تا خواستم در را ببندم، بی‌صدا زمزمه کرد: «ما امروز همدیگه رو ندیدیم، هیچ حرفی هم با هم نزدیم... هیچکس نباید چیزی بدونه حتی محمد...» ▪به اندازۀ یک پلک زدن نگاه‌مان در هم گره خورد و برای گفتن حرف آخر، نفس کم آورد: «اگه بهت زنگ زد فوراً به من خبر بده!» و من در را بستم تا حتی یک کلمۀ دیگر نشنوم. ▫حضورم در ماشین حامد شاید یک ساعت هم نشد اما در همین یک ساعت، حرف‌هایی شنیده بودم که قلبم از وحشت کنج قفسۀ سینه‌ام کِز کرده و انگار از تمام آدم‌های زندگی‌ام می‌ترسیدم. ▪امنیتی بودن حامد و شغلی که تا امروز از من مخفی کرده بود، جاسوس بودن دکتر امیری و جنایتی که برای انجامش به ایران آمده بود، نقشه‌ای که حامد برای نزدیک شدن به دکتر امیری کشیده و نقشی که در این نمایش برای من نوشته بود؛ سرم شبیه گردابی شده بود که این فکر‌ها هزار بار در ذهنم می‌چرخید، در عمق ناباوری‌ام فرو می‌رفت و هر لحظه حالم را بدتر می‌کرد. ▫به خیال استخدام در یک شرکت معتبر به این کوچه آمده بودم و حالا طوری دنیا پیش چشمانم تیره‌و‌تار شده بود که حتی محل پارک ماشینم را در انتهای کوچه پیدا نمی‌کردم. ▪می‌دیدم حامد از پشت شیشۀ ماشینش خیره به رفتار سرگردانم مانده و به گمانم دلش برایم سوخت که بلافاصله پیاده شد و آهسته صدا رساند: «بیا سوار شو خودم می‌رسونمت، برمی‌گردم ماشین رو برات میارم.» ▫اما من دیگر حاضر نبودم حتی یک لحظۀ دیگر کنارش بنشینم که با دستانی لرزان درِ ماشین را باز کردم و بی‌معطلی به راه افتادم. ▪️به خانه که رسیدم، مادر منتظر نتیجۀ مصاحبۀ کاری‌ام بود و من با کوله‌باری از وحشت و حیرت از آن معرکه‌ای که فقط اسمش مصاحبه بود، برگشته بودم. ▪تلاش می‌کردم عادی باشم و هر ثانیه یک سؤال تازه در ذهنم سر بلند می‌کرد که هر چه مادر می‌پرسید، من از بیراهه می‌رفتم مبادا بفهمد در چه جهنمی گرفتار شده‌ام. ▫حامد گفته بود به کسی حرفی نزنم اما طاقتم طوری طاق شده بود که دلم می‌خواست محمد زودتر از جنوب لبنان برگردد و مطمئن نبودم حتی جرأت کنم به برادرم یک کلمه بگویم... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
49.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 گفت و گو با همسر در ملازمان حرم 🎞 نشر به مناسبت سالروز شهادت آقامحمد/ ۳۱ شهریور @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
بســ🌺ــم رب الشـ🕊ـهدا و الصدیـ🍃ـقین
3.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
والله منم در کربلا جز زیبایی، ندیدم... اَللّهُمَّ ارْزُقْنی شَفاعَةَ الْحُسَیْنِ یَوْمَ الْوُرُودِ @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
و او کسی است که با یک ساعت سخنرانی ، کل نقشه های خائنین و دشمنان را نقش بر آب می‌کند. @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
دلم سوخت برای تیتراژ پایانی سریال بچه مهندس‌‌‌‌‌‌.... 💔 @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
📸 تولد ۴۰ سالگی حاج اصغر، آخرین جشن تولد... 💖زندگی من و اصغر آقا سراسر خاطره ست، پستی و بلندی های زیادی را پشت سر گذاشتیم، یکی از خاطراتی که شاید هیچوقت برای من اتفاق نیفتاد و آخرین خاطره ای بود که با همسرم داشتم، برای تولد اصغر آقا بود. 🎈🎂یادم است آخرین تولد اصغر آقا برایشان کیک درست کردم اما کادو ندادم، اصغر آقا شیرینی ناپلئونی خیلی دوست داشتند، دو ماه بعد یکی از دوستان اصغر آقا همراه خانواده از ایران اومدند منزل ما و کادویی که سفارش داده بودم زحمت کشیده بودند و با خودشان آوردند. 😓با توجه به اینکه مهمان داشتیم یادمان رفته بود کادوی اصغر آقا را به او بدهیم، ایشان همراه دوستانشان رفتند محل کار، زنگ زدم و گفتم می شود یک ساعتی منزل بیایید، اول قبول نکردند و گفتند که کار دارند، اما با اصرار من آمدند. 🍃از ایشان خواستم چشمشان را ببندند و شیرینی ها را از یخچال آوردم بیرون و خیلی ذوق زده شدند و تشکر کردند و گفتند که با این تعداد مهمان این شیرینی کم نیست، گفتم شما بخورید من کاری می کنم از همه مهمانها پذیرایی کنم. 😇این یکی از بهترین خاطرات زندگی من و اصغر آقا بود. نشر مجدد به بهانه سالروز تولد حاج اصغر/ ۳۱ شهریور @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻#قسمت_بیست_و_دوم ▪او داد و بیداد می‌کرد و من دیگر نمی‌خواستم حتی صدایش را
📕رمان 🔻 ▪حامد منتظر خبری از دکتر امیری هر روز پیام می‌داد و پیام‌هایش را انگار رمزگذاری می‌کرد که کسی چیزی از محتوای جملاتش نفهمد و تمام کلماتش ایما و اشاره بود. ▫به هیچکدام از تماس و پیام‌هایش پاسخی نمی‌دادم و این بی‌خبری دیوانه‌اش کرده بود که لحن هر پیامش، عصبی‌تر از قبلی می‌شد تا سرانجام یک جمله جواب دادم: «کسی زنگ نزده.» ▪از استرس تماسی از طرف شرکت، هر بار صدای زنگ گوشی بلند می‌شد، تمام تن و بدنم می‌لرزید و دعا می‌کردم هرگز تماسی برقرار نشود که من آدم این کار نبودم! ▫تمام دوران نوجوانی و جوانی‌ام به حضور در تشکل‌های مذهبی و سیاسی گذشته بود، در قلب نیویورک با پلیس آمریکا جنگیده بودم، حاضر بودم همراه محمد و حامد به لبنان بروم اما بازی در این فیلم امنیتی، نقشی نبود که از عهدۀ من بربیاید. ▪از نزدیک شدن دوباره به جاسوسی که خودش را عاشق من جا زده بود، سخت می‌ترسیدم و سخت‌تر آنکه من عاشق حامد بودم و حتی از نگاه این مرد غریبه حالم به هم می‌خورد. ▫بنا بود فردا محمد از بیروت برگردد، هنوز مردد بودم حرفی بزنم و خبر نداشتم در همین لحظات، چه محشری در ضاحیه به پا شده است که شاید دیگر حتی برادرم نتواند من را ببیند. ▪خسته از اینهمه فکر بی‌نتیجه، روی تختم دراز کشیدم بلکه خوابم ببرد و همان لحظه موبایلم زنگ خورد. ▫شماره‌ای ناشناس روی صفحۀ گوشی نقش بست؛ حدس زدم از طرف شرکت باشد و از همین حدس، ضربان قلبم تندتر شد. ▪از قبل تمام سناریوها را بررسی کرده و خودم را برای هر پاسخی آماده کرده بودم که با چند لحظه مکث، تماس را وصل کردم و صدای دختر جوانی در گوشم نشست. ▫با لحنی رسمی و مؤدبانه خبر داد در مصاحبه پذیرفته شدم و دعوت کرد تا برای ادامۀ روند اداری استخدام، شنبۀ هفتۀ آینده به شرکت بروم. ▪می‌ترسیدم جواب منفی‌ام، دستم را رو کند و تا شنبه چند روز فرصت داشتم که عجالتاً پاسخی سر هم کردم: «باید برنامه کاری‌ام رو هماهنگ کنم، بهتون اطلاع میدم.» ▫خیال می‌کردم تا شنبه می‌توانم چاره‌ای پیدا کنم بلکه بی‌دردسر این قائله را خاتمه دهم اما استرس بعدی به نوبت ایستاده بود که بلافاصله پیام بازجویی حامد مثل هر روز رسید: «زنگ نزدن؟» ▪اغراق نیست اگر بگویم در تمام این سال‌ها هرگز به او دروغ نگفته بودم و اینبار هم نمی‌توانستم فریبش دهم که پیامش را بی‌پاسخ رها کردم بلکه دست از سرم بردارد. ▫️موبایل هنوز در دستم مانده و مثل تمام این روزها تنها علاج ذهن درگیرم، چرخ زدن در شبکه‌های اجتماعی بود و خبری که چشمانم را از وحشت میخکوب کرد. ▫تمام صفحات و کانال‌های مجازی پُر شده بود از خبر انفجارهای متعدد در ضاحیۀ بیروت؛ در گزارش‌های اولیه هیچ توضیح مشخصی وجود نداشت جز انفجار تعداد زیادی دستگاه پیجر در جنوب لبنان و ضاحیه و حتی نقاطی در سوریه. ▪تصاویر افرادی که غرق به خون در خیابان و خانه و مغازه افتاده بودند، نگاهم را به لرزه انداخته و انگار میان شهدا و مجروحین دنبال محمد می‌گشتم که برای باز کردن هر تصویر، جانم به لبم می‌رسید. ▫دلم برای برادرم بال‌بال می‌زد؛ با آوار استرسی که این چند ماه روی دلم ریخته بود دیگر نمی‌شد شبی شبیه آن شب پُر از تشویش و دلهره در نیویورک را سپری کنم و فقط خداخدا می‌کردم همین حالا تماس بگیرد. ▪می‌ترسیدم خودم با محمد تماس بگیرم و ظاهراً مادرم این کار را کرده بود که از همان پشت در، وحشتزده صدا رساند: «محمد جواب نمیده!» ▫برای یک لحظه قلبم طوری گرفت که دردش تا شانه‌ام کشید و نفسم بند آمد. نمی‌خواستم قبول کنم برایش اتفاقی افتاده باشد اما هر لحظه که می‌گذشت آمار مجروحین و شهدا بالاتر می‌رفت و تماس‌هایمان با محمد همه بی‌پاسخ بود. ▪حال مادرم طوری به هم ریخته بود که پریشانی خودم فراموشم شده بود؛ فقط دور او می‌چرخیدم تا نفسش کمی جا بیاید و به یک ساعت نکشید که پدرم با رنگی پریده به خانه برگشت. ▫تازه خبر را شنیده بود و او هم هیچ خبری از محمد نداشت که کاسۀ صبر مادرم شکست و اشک از چشمانش مثل ناودان می‌چکید. ▪تصاویر جوانان لبنانی که هر کدام پیجر در دست یا جیب پیراهن یا حتی کنج اتاق‌شان منفجر شده و چشم و دست و سرشان را متلاشی کرده بود، قلبم را پاره‌پاره کرده و برای شنیدن یک لحظه صدای محمد جان می‌دادم. ▫حدس می‌زدم شاید حامد به واسطۀ همکارانش از وضعیت محمد خبری داشته باشد اما جرأت نمی‌کردم تماس بگیرم. ▪حساب زمان از دستم رفته و چندین ساعت بی‌خبری از برادرم بلایی سر دلم آورده بود که دور از چشم پدر و مادرم، گوشۀ اتاقم پای روضۀ حضرت عباس (علیه‌السلام) ضجه می‌زدم. ▫دست به دامان حضرت ام‌البنین (علیهاالسلام) التماس می‌کردم محمد زنده باشد و همان لحظه صدای زنگ موبایل پدرم را شنیدم... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
Khamenei.ir14040701_47212_64k.mp3
زمان: حجم: 18.33M
🎧 صوت کامل سخنرانی تلویزیونی رهبر انقلاب خطاب به ملت ایران. ۱۴۰۴/۰۷/۰۱ @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
8.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 روایت امشب رهبر انقلاب از رفتار غیرقابل اعتماد آمریکا و اشاره به ترور سردار شهید سلیمانی به‌عنوان نمونه‌ای از این رفتار @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊