شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻#قسمت_سی_و_ششم ▪از وحشت، تپشهای قلبم به گلو رسیده بود؛ موبایلم هنوز دس
📕رمان #تَله_در_تهران
🔻#قسمت_سی_و_هفتم
▪نمیتوانستم در چشمانش نگاه کنم مبادا بفهمد فریبش دادم اما هنوز حلقۀ اشک پای چشمانم بود و به نظرم همین حلقه، گرفتارش کرده بود که جعبۀ دستمال کاغذی را روی میز به سمتم هُل داد و آهنگ آرام کلامش در گوشم نشست: «هیچوقت فکر نمیکردم یه کاری کنم اشکت دربیاد!»
▫انگار نبض نفسهایش زیر سرانگشت اشکهایم شدت گرفته بود؛ آهسته سرم را بالا آوردم و او فقط میخواست همین یک نگاه را از من بخرد که لبخندی زد و قلب کلماتش تپید: «کارت خیلی اشتباه بود ولی من معذرت میخوام که ترسوندمت!»
▪برای خلاصیِ خودم تا همینجا هم زیادی به این خائن باج داده بودم؛ نمیخواستم بیش از این فرصت زبان ریختن پیدا کند و بی آنکه حتی نگاهش کنم، از جا بلند شدم.
▫شاید انتظار داشت در برابر سخاوت احساسش، پاسخی بدهم که از برخاستن ناگهانیام جا خورد و من مؤدبانه بهانه آوردم: «ببخشید آقای دکتر، من حالم خوب نیس، اگه ممکنه امروز زودتر برم.»
▪از سردی لحنم، لبخند روی صورتش یخ زد و باور کرد هنوز همان دختر مغرور پارک ریورساید مقابلش ایستاده که نگاهش را از چشمانم پس گرفت و با لحنی گرفته جواب داد: «مشکلی نیس، برو! در ضمن میدونم دوست داشتی اون اسناد رو بخونی، هر وقت خواستی میتونی بیای اینجا خودم همه رو برات توضیح میدم.»
▫نگاهش رنجیده و تکتک کلماتش غرق محبت بود که باور کردم دشمنم عاشق شده و نمیفهمیدم چرا ساعتی پیش تهدیدم میکرد و میخواست من را تحویل حراست دهد.
▪شاید از ترس اینکه شناسایی شود، عشق و عاشقی از خاطرش رفته بود و حالا به تلافی آن لحظات تلاش میکرد دلم را به دست آورد که موبایل را به دستم داد و با لحنی لبریز حیا عذرخواهی کرد: «باور کن تو عمرم از دست هیچکس اینجوری چیزی رو نکشیده بودم!»
▫حقیقتاً موبایل را بد از دستم چنگ زد اما همینکه پیام حامد، مدرک جرم دستش نداد و پیام دیگری هم نفرستاد، شبیه معجزه بود و حالا فقط میخواستم هرچه زودتر از معرکۀ احساسش بگریزم که با تشکر کوتاهی از اتاق بیرون رفتم و تا لحظۀ آخر، سنگینی نگاهش آزارم میداد.
▪احساس میکردم از پای چوبۀ دار زنده برگشتم و زندگی را دوباره به من هدیه دادهاند که به سرعت وسایلم را جمع کردم و از شرکت بیرون زدم.
▫سوار ماشین شدم، دیگر از این شرکت و حتی در و دیوار این کوچه میترسیدم؛ بلافاصله حرکت کردم و تا رسیدن به خانه هیچجا توقف نکردم مبادا تعقیبم کنند.
▪چند ساعت زودتر از هر روز به خانه برگشتم و ردّ پای وحشت هنوز روی صورت و صدا و نگاهم پیدا بود که مادر با نگرانی پاپیچم شد و من فقط باید با حامد حرف میزدم.
▫کنج اتاق، روی تخت خوابم چمباته زده بودم، بالبال میزدم زودتر پاسخم را بدهد و همین که تماس را وصل کرد، بغضم ترکید: «بهت گفتم نمیشه ولی تو قبول نکردی...»
▪️تمام ترس و وحشتی که چند ساعت تحمل کرده بودم، همه باران اشک شده و ظاهراً حامد بیش از من ترسیده بود که هجوم نفسهای وحشتزدهاش گوشم را پُر کرد: «من تا الان جرأت نکردم بهت زنگ بزنم. جواب پیامم رو که ندادی ترسیدم گیر افتاده باشی!»
▫به گمانم او هم مثل من باورش نمیشد همه چیز ختم به خیر شده باشد که بیآنکه فرصت پاسخی بدهد، با نگرانی سؤالپیچم میکرد.
▪چند دقیقهای کشید تا داستان پُردلهرۀ امروز را مو به مو برایش گفتم به جز شرح احساس دکتر امیری که از آن عبور کردم اما راز نگفته را حامد فهمیده بود که به تلخی طعنه زد: «معلومه حسابی هواتو داره که نخواسته برات مشکل درست کنه وگرنه هر کی دیگه بود به این راحتی زیرسبیلی رد نمیکرد!»
▫نگاه پُر از احساس و خالی از حرف دکتر امیری پیش چشمم بود و عجالتاً باید فکری برای این دردسر تازه میکردیم که اهمیتی ندادم و او با استرسی که هنوز در صدایش پیدا بود، به جای همدردی، سرزنشم کرد: «خیلی بیاحتیاطی کردی، ممکن بود همه چی رو نابود کنی! آخرم که هیچی گیرت نیومد.»
▪اینهمه وحشت را تنهایی تحمل کرده بودم و حتی نمیخواست به اندازۀ چند کلمه به قلب بیقرارم قدری آرامش دهد؛ این روزها به بیمحبتی و بیتوجهیهایش عادت کرده بودم که این درد را هم روی باقی دردها در دلم تلمبار کردم و او بیخیال خاطر شکستهام، خبر داد: «باید با بچهها صحبت کنم ببینم چیکار کنیم، تا یکی دو ساعت دیگه بهت زنگ میزنم.»
▫امیدوار بودم با خطری که امروز از بیخ گوشم رد شده بود، معافم کند و فکرش را هم نمیکردم باز هم مرا در تیررس دشمن قرار دهد که چند ساعت بعد، برای ابلاغ مأموریت جدیدم تماس گرفت و آنچه باورم نمیشد از من خواست: «جمعه باید بیاریش جایی که بهت میگم.»...
📖 ادامه دارد...
✍️ نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻#قسمت_سی_و_هفتم ▪نمیتوانستم در چشمانش نگاه کنم مبادا بفهمد فریبش دادم ام
📕رمان #تَله_در_تهران
🔻#قسمت_سی_و_هشتم
▪چند دقیقه دیدنش در شرکت و در یک جلسۀ رسمی، عذابم میداد و حتی نمیتوانستم تصور کنم او را در خارج از شرکت و در دیداری غیر رسمی، ملاقات کنم!
▫امروز مرگم را به چشم خودم دیده و دیگر حاضر نبودم چنین اضطرابی را تحمل کنم که با کلافگی تکلیف این مأموریت بی قاعده و قانون را روشن کردم: «من دیگه یه قدم هم بر نمیدارم!»
▪از جواب ردّم جوش آورد و ظاهراً عقدۀ مأموریت شکست خوردۀ دسترسی به لپتاپ هم روی ذهنش مانده بود که باز هم در برابرم فریاد کشید: «چرا باید هر دفعه چند روز التماست کنم تا قبول کنی یه کاری انجام بدی؟!»
▫برای نخستین بار احساس کردم برایم غریبه شده که هر چه میگفتم، پاسخم فقط فریاد بود و داغ قلب غمدیدهام حتی با داد و بیداد هم خنک نمیشد که با صدایی خسته، پای دلش را به محکمه کشیدم: «ای کاش یه ذره انصاف داشتی و میدیدی من چه حالی دارم!»
▪خواستم وجدانش را قلقلک دهم بلکه کمی پای درددلهایم بنشیند و مثل تمام این روزها، باز هم طلبکار بود: «ای کاش تو هم یه ذره این شرایط رو درک میکردی!»
▫طوری به تلخی توبیخم کرد که چشمانم را از درد در هم کشیدم و قطره اشکی بیهوا چکید اما اجازه ندادم بفهمد و با لحنی محکم سینه سپر کردم: «بگو باید چی کار کنم.»
▪از اینکه بلاخره مُجابم کرده بود، نفس راحتی کشید؛ نمیدید از روی ناچاری و ناامید از حمایتش، تسلیمش شدم و با خیالی تخت، رفت سر خط: «جمعه بعد از ظهر به یه بهانهای بیارش باغ کتاب.»
▫باغ کتاب مجموعهای فرهنگی و وسیع در غرب تهران و پاتوق اهل کتاب بود؛ مانده بودم چرا چنین کاری را از من میخواهد، اصلاً به چه بهانهای میتوانستم رئیسم را جای دیگری جز محل کار ملاقات کنم و محتاطانه پرسیدم: «برای چی باید بیاد اونجا؟»
▪لحظاتی مکث کرد و انگار مردد بود به من اطلاعاتی بدهد که چند جملۀ بی سر و ته، تحویلم داد: «تو شرکت و محل زندگیاش ممکنه تحت نظر رابطهای اسرائیلی باشه و نشه بهش نزدیک شد ولی باغ کتاب یه جای بی در و پیکره. اونجا نمیتونن راحت رفت و آمدهاش رو کنترل کنن.»
▫نمیتوانستم حدس بزنم چه برنامهای برایش چیدهاند و نمیخواستم بیش از این چیزی بدانم که فعلاً تراشیدن بهانه برای دیدار در باغ کتاب سختترین کار ممکن برای من بود و با درماندگی سؤال کردم: «با اتفاقی که امروز افتاده، چی باید بهش بگم؟»
▪اما همین بهانه، خوره شده و به جان حامد افتاده بود که تا حرفش را پیش کشیدم، کاسه و کوزۀ غیرتش را سر من شکست: «واقعاً نمیدونی یا خوشت میاد منو اذیت کنی؟!»
▫اصلاً حوصلۀ جرّ و بحث اضافی نداشتم؛ حتی دیگر امیدی به عشقش هم نداشتم و نمیدانستم پشت اینهمه بداخلاقی چه راز تلخی پنهان شده است که قید کمک خواستن را هم زدم و خسته از اینهمه مجادلۀ بینتیجه، خداحافظی کردم.
▪تماسمان با اعصاب به هم ریختۀ حامد و دل شکستۀ من، بدتر از همیشه تمام شد تا من بمانم و بهانهای که تمام ذهنم را زیر و رو کرده و فکرم به هیچجا نمیرسید.
▫چهارشنبه شب بود، من تا شنبه شرکت نمیرفتم و تنها گزینۀ دعوت به دیدار جمعه، تماس با تلفن همراهش بود؛ راه ارتباطی معمولی که برای ما به شدت غیرمعمول بود!
▪تا این لحظه هرگز تماس تلفنی شخصی بین ما برقرار نشده بود؛ سخت بود در همین اولین تماس، بخواهم او را به یک ملاقات غیررسمی در باغ کتاب دعوت کنم و سختتر اینکه باید تمام اینها کاملاً عادی جلوه میکرد مبادا شک کند.
▫حتی از تصور این تماس و حرفهایی که باید میزدم، حالم بد میشد و میترسیدم ماجرای امروز، وضعیت را پیچیدهتر کند.
▪برای پیدا کردن دلیل دیدارمان، فکرم به هر دری میزد و انگار مغزم از کار افتاده بود که حتی یک بهانه هم به ذهنم نمیرسید.
▫بیست و چهار ساعت سپری شده و غروب پنجشنبه رسیده بود؛ حامد هر دقیقه پیام میداد، حقیقتاً کشش اینهمه فشار را نداشتم و نمیخواستم این تماس تلفنی به شب بکشد که دل به دریا زدم و شمارۀ دکتر امیری را گرفتم.
▪با هر بوق آزادی که میشنیدم، ضربان قلبم تندتر میشد؛ شماره همراهش را از همکارم گرفته بودم و میدانستم شمارۀ من را ندارد که تا پاسخ تماسم را داد، برای معرفی خودم به لکنت افتادم: «سلام آقای دکتر... حالتون خوبه؟... موسوی هستم.»
▫طوری ساکت شد که حتی صدای نفسش هم شنیده نمیشد؛ خیال کردم تماس را قطع کرده و مردد صدا زدم: «آقای دکتر؟»
▪انتظار داشتم از تماسم شوکه شود اما در هر شرایطی به احساسش مسلط بود و تعجبش را پشت یک شوخی پنهان کرد: «فکر کنم قبل از اینکه بیای سر لپتاپ من، موبایل یکی دیگه رو هک کردی و شماره منو گیر اوردی، آره؟»...
📖 ادامه دارد...
✍️ نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻#قسمت_سی_و_هشتم ▪چند دقیقه دیدنش در شرکت و در یک جلسۀ رسمی، عذابم میداد
📕رمان #تَله_در_تهران
🔻#قسمت_سی_و_نهم
▪در برابر شوخی مشکوکش، دست و پایم را بدتر گم کردم و نمیخواستم بفهمد که تمام استرسم را به خدا سپردم و با عجله شروع کردم: «راستش آقای دکتر من یه سری ایده دارم که خیلی دوست داشتم با شما مطرح کنم. تو شرکت خیلی فرصت نمیشه، خواستم اگه فردا وقت دارید، یه جلسه تو باغ کتاب بذاریم و بیشتر در موردش صحبت کنیم.»
▫طوری دستپاچه شده بودم که بیهیچ مقدمه و حتی احوالپرسی کوتاهی، تمام جملاتم را به ردیف و بیقافیه گفتم و حرفم که به آخر رسید، صدای خندیدنش گوشم را پُر کرد.
▪خندهاش نه شبیه تمسخر بود و نه خوشحالی و پیش از آنکه حرف دیگری بزنم، با همان خنده شیطنت کرد: «الان باید باور کنم دختری که همیشه میخواست از من فرار کنه، داره دعوتم میکنه که همدیگه رو ببینیم؟!»
▫باز هم به قدری رُک و بیریا برخورد کرد که همان چند کلمهای که از قبل آماده کرده بودم، از ذهنم پرید و او با طمأنینه پرسید: «چه ساعتی؟»
▪از اینکه بدون دردسر قرار ملاقات را پذیرفته بود، راه گلویم باز شد و تا خواستم پاسخی بدهم، پیشدستی کرد: «فردا صبح خیلی کار دارم اگه عصر باشه بهتره.»
▫زمان مد نظر حامد هم حوالی بعد از ظهر بود که پیشنهاد دادم: «ساعت ۴ خوبه؟» و او به جای موافقت، باز هم رندانه جواب داد: «خوبم نباشه مجبورم قبول کنم!»
▪منظورش را نفهمیدم و فقط میخواستم قول و قرارمان مطمئن باشد که دوباره تأکید کردم: «پس فردا ساعت ۴، باغ کتاب.» اما باغ کتاب، ساختمانی دو طبقه و چند سالن تو در تو بود که تبصرهای هم زدم: «کنار کتابفروشی اصلی مجموعه.»
▫منتظر بودم تا زودتر این تماس آزاردهنده را تمام کنم و او به جای جواب، با لحنی لبریز تردید سؤال کرد: «حالا چرا باغ کتاب؟»
▪کلامش طوری از شک پُر شده بود که دلم را از ترس خالی کرد و از خیال اینکه بویی برده باشد، نفسم به شماره افتاد: «خب... فضای مناسبی هست برای گفتگوهای کاری...»
▫شاید کلام آخرم به مذاقش خوش نیامد که با حالتی متعجب و با یک سؤال، حرفم را قطع کرد: «گفتگوهای کاری؟!»
▪شاید هم فهمید برای ادای هر کلمه جان میکَنم که به آرامی خندید و مثل همیشه همه چیز را به شوخی گرفت مبادا کسی دستش را بخواند: «منظورم این بود اینهمه جا تو تهران هست واسه نشستن و حرف زدن ولی خب مشکلی نیس، هر جا شما راحت باشی منم راحتم.»
▫نمیخواستم این مکالمۀ پُر از کنایه بیش از این ادامه پیدا کند، با تشکر کوتاهی خداحافظی کردم و فقط خدا میداند تا فردا بعد از ظهر، هر ثانیه چه حال سختی را سپری میکردم و سختتر آنکه حامد دستبردار نبود.
▪از قرار ملاقاتی که با دکتر امیری داشتم، تا مغز استخوانش آتش گرفته بود؛ با اینکه خودش مجبورم کرده بود، حالا خاکسترش را سر من میپاشید و بابت تکتک کلماتی که بنا بود فردا بگویم، از امروز بازخواستم میکرد.
▫هر تماس طولانیتر از تماس قبلی و هر بار با حالتی عصبیتر پاپیچم میشد و بار آخر، درست در مسیر باغ کتاب بودم که تماس گرفت و اصل نقشه را رو کرد: «ببین محیا! چند تا از بچهها میخوان بیان اونجا باهاش حرف بزنن، من نمیدونم حرفشون چیه و تهش چی میشه اما اون موقع تو نباید اونجا باشی.»
▪ظاهر حرفهایش ساده بود اما نمیدانم چرا با هر کلمه دلهره میگرفتم و او مثل یک سناریو، خط به خط نقشم را میخواند: «تو یه ساعت میشینی و باهاش حرف میزنی تا زمانی که من بهت زنگ بزنم. وقتی زنگ زدم، طوری وانمود میکنی که پدرت تماس گرفته، کاری پیش اومده و باید سریع برگردی خونه. دیگه از اینجا به بعدش کاری به تو نداریم.»
▫این مدت هر بار سؤالی پرسیده بودم، بهقدری بد برخورد کرده بود که دیگر انگیزهای نداشتم یک کلمه بپرسم اما جملات آخرش طوری ذهنم را به هم ریخته بود که با دلواپسی پرسیدم: «چه اتفاقی قراره بیفته حامد؟ این چه حرفیه که باید براش انقدر نقشه بکشید و طرف رو بکشونید اونجا؟»
▪️اما این روزها آرامشش بهقدری شکننده شده بود که همین سؤال ساده هم بساط فکرش را از هم پاشید و با حالتی کلافه جواب داد: «من بیشتر از این چیزی نمیدونم، تو هم چیزی نپرس! نترس، نمیخوایم طرف رو بکشیم!»
▫تلخی طعنهاش طوری مذاق جانم را زد که دیگر حرفی نزدم؛ شاید از سکوتم صدای شکستن دلم را شنید و سرانجام پس از چند روز، باران عشق روی نفسهایش نم زد: «ببخشید محیا! این روزا اعصابم بدجور به هم ریخته، من شرمندتم.»
▪او عاشقانه عذرخواهی میکرد و این حرفها هیچکدام دردی از من دوا نمیکرد تا ساعتی بعد که وارد سالن اصلی باغ کتاب شدم و از دور دکتر امیری را دیدم...
📖 ادامه دارد...
✍️ نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻#قسمت_سی_و_نهم ▪در برابر شوخی مشکوکش، دست و پایم را بدتر گم کردم و نمی
📕رمان #تَله_در_تهران
🔻#قسمت_چهلم
▪کنار قفسۀ کتابهای انگلیسی ایستاده بود، کتابی را در دستش ورق میزد و از همین فاصله مشخص بود بیش از همیشه به خودش رسیده است.
▫برای هر قدمی که به محل قرار نزدیک میشدم، باید به قلبم التماس میکردم کمتر بلرزد و نگاهم، وحشتزده اطراف را میپایید که نمیدانستم در گوشه و کنار اینجا چه خبر است و چند نفر دیدار ما را رصد میکنند.
▪وارد محوطۀ کتابفروشی شدم و پیش از آنکه سلام کنم، از صدای قدمهایم به سمتم چرخید و در همان نگاه اول، چشمانش درخشید.
▫کتاب را در قفسه قرار داد و همانطور که به سمتم میآمد، با خنده شروع به شیطنت کرد: «واقعاً دوربین مخفی نیست؟»
▪مقابلم رسید، من با متانت سلام کردم و او به بهانۀ شوخی، حرف دلش را جدی زد: «الان بزرگترین چالش ذهن من همینه که چی شده یه دفعه مهربون شدی؟!»
▫احساس میکردم بوی خطر را حس کرده و میخواهد کنجکاویاش را پشت همین شوخیها مخفی کند؛ به سمت مبلمان کتابفروشی اشاره کردم و بیتوجه به اشارههای پنهان در کلامش، پیشنهاد دادم: «اگه موافقید بریم بشینیم.»
▪بهقدری مضطرب بودم که از ضربآهنگ بینظم کلماتم حالم را حس کرد، شانه به شانهام آمد تا روبروی هم نشستیم و پس از چند لحظه سکوت، بیملاحظه سؤال کرد: «صحبت کردن در مورد ایدهها بهانه بود، آره؟»
▫از تیزی سؤالش، همان رشتۀ نصفه و نیمۀ آرامشم هم پاره شد، خیره نگاهش کردم و از ترس اینکه دستم را خوانده باشد، نفسم گرفت.
▪انگار در ذهنم زلزله آمده بود که هیچ پاسخی پیدا نمیکردم و او در برابر نگاه گیجم، با صدای بلند خندید: «من همون دیشب فهمیدم میخوای با من صحبت کنی و طرح و ایده رو بهانه کردی!»
▫از اینکه هنوز ردّم را نزده و دلش جای دیگری رفته بود، راه نفسم باز شد و او انگار به اندازۀ یک عمر در انتظار چنین فرصتی بود که چشمانش دریا شد، موج نگاهش تا ساحل چشمانم رسید و یک جمله پرسید: «چی میخوای بگی؟»
▪نمیدانست من هیچ حرفی برای گفتن ندارم جز ترسی که در تمام ذرات بدنم مثل نبض میزد؛ منتظر تماس حامد بودم تا این گفتگوی نمایشی را تمام کنم و در برابر اشتیاقش برای شنیدن، آهسته آغاز کردم: «خب من دوست داشتم ایدههایی که دارم با شما مطرح کنم...»
▫فهمید نمیتواند به همین سادگی از من حرف بکشد؛ مثل همیشه، تسلیم شد تا آنچه دوست دارم بگویم اما فکر من پریشانتر از آنی بود که حتی ایدهای به ذهنم برسد و کلماتم چپ و راست به در و دیوار میخورد: «خب آقای دکتر... شما میدونید من تو دانشگاه روی موضوع ریزتراشهها تحقیق میکردم... به خصوص که الان تو همین حوزه دارم با شما کار میکنم... خیلی دوست دارم کمکم کنید آقای دکتر...»
▪سرش را اندکی کج کرده بود، با لبخندی مرموز به حرفهای بیسروتهم گوش میداد و به اینجا که رسیدم، کلامم را قطع کرد: «فکر کنم الان تنها کمکی که میتونم بهت بکنم اینه که انقدر منو آقای دکتر صدا نزنی!»
▫انتظار نداشتم آشفتگی جملاتم را به رخم بکشد و او در برابر نگاه متحیرم، باز هم خندید و با دل سردم، حسابی گرم گرفت: «همون مرصاد صدا کنی، خوبه!»
▪از احساس صمیمیتی که میخواست ایجاد کند، آتش گرفتم و طوری نگاهم شعله کشید که به گمانم دید؛ هر دو دستش را به نشانۀ تسلیم بالا بُرد و محترمانه عقبنشینی کرد: «ببخشید، یادم رفته بود من با بقیه هیج فرقی برای شما ندارم!»
▫دیگر لبخندی روی صورتش پیدا نبود اما در عوض در تکتک کلماتش کنایه پیدا بود و تا خواستم پاسخی بدهم، زنگ موبایلم بلند شد.
▪در انتظار تماس حامد، موبایل را در دستم گرفته بودم و همینکه زنگ خورد، بلافاصله تماس را وصل کردم.
▫به بهانۀ صحبت از روی مبل بلند شدم و تا میتوانستم فاصله گرفتم مبادا متوجه شود و میدیدم با هر قدم، نگاهش دنبالم کشیده میشود.
▪سلام کردم و خبر نداشتم جایی در همین نزدیکیها کشیک ما را میدهد که به جای جواب سلامم، با لحن تندی تشر زد: «هر چی حرف زدید، بسه دیگه!»
▫از تماسش فهمیدم زمان ترک اینجا رسیده است اما نمیفهمیدم چرا اینهمه با عصبانیت برخورد میکند و بیآنکه منتظر جوابی باشد، تماس را قطع کرد.
▪دوباره به سمت کتابفروشی برگشتم، دکتر امیری نگاهش همچنان به من بود و همین حالا باید میرفتم که تا رسیدم، کیفم را از روی مبل بلند کردم.
▫از رفتن ناگهانیام جا خورد و شاید گمان کرد شبیه دخترکها میخواهم قهر کنم؛ اشاره کرد دوباره بنشینم و بابت گناه نکرده، به شوخی توبه کرد: «شما همون آقای دکتر صدا بزنید! اصلاً هر چی دوست دارید بگید، خوبه؟»...
📖 ادامه دارد...
✍️ نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻#قسمت_چهلم ▪کنار قفسۀ کتابهای انگلیسی ایستاده بود، کتابی را در دستش ورق م
📕رمان #تَله_در_تهران
🔻#قسمت_چهل_و_یکم
▪از روی ادب لبخندی بیروح نشانش دادم و با حالتی رسمی عذرخواهی کردم: «ببخشید آقای دکتر، پدرم همین الان تماس گرفتن مشکلی پیش اومده من باید سریعتر برم.»
▫ابروهایش را بالا کشید، لبخند روی صورتش پُررنگتر شد و با لحنی رنجیده، گلایه کرد: «تو که به من دروغ نمیگی؟»
▪آنچنان ماهرانه به هدف زد که مطمئن شدم فهمیده و میخواهد از زیر زبانم حرف بکشد؛ کیفم را از این دست به آن دستم دادم بلکه جوابی به ذهنم برسد تا خاطرش جمع باشد و ناگزیر یکبار دیگر دروغ گفتم: «واقعاً پدرم زنگ زدن گفتن کاری پیش اومده، باید برگردم خونه کمکشون.»
▫برای اولین بار دلم میخواست حامد را نفرین کنم که ناچارم کرده بود اینهمه دروغ بگویم؛ او باز هم دروغهایم را باور کرد و اینبار به جای گلایه با نگرانی پیشنهاد داد: «میخوای برسونمت؟»
▪بیاختیار نگاهم پشت سرش را میپایید مبادا همکاران حامد همین نزدیکیها باشند و میدانستم زیادی معطل کردم که خلاصه پاسخ دادم: «ماشین دارم، ممنون!» و با عجله به راه افتادم.
▫قدمهایم به هم میپیچیدند تا از سالن خارج شدم و یک لحظه نگاه آخرش از پیش چشمانم کنار نمیرفت.
▪میفهمیدم با آن چشمان کشیده و پُراحساس برای ماندنم تمنا میکند و نمیفهمیدم در قلبم چه خبر شده که بیهوا برایش لرزید و مجبورم کرد پشت شیشههای سالن قدم سُست کنم.
▫هنوز همانجا روی مبل نشسته و انگار رفتنم، تمام حس و حالش را برده بود که سرش را با هر دو دست گرفته و امتداد نگاهش در انتهای کتابفروشی گُم شده بود.
▪نمیدانستم با چه تعداد دلار و یورو راضی به همکاری با دشمن شده اما بیاختیار تمام خاطرم برای سرنوشتش به هم ریخته بود که شاید تا دقایقی دیگر دستگیرش میکردند و همان لحظه دیدم سه مرد جوان، نزدیکش میشوند.
▫حدس میزدم اینجا آخر خط برای او باشد که یکی دست سر شانهاش زد و دو نفر دیگر درست جای من روی مبل مقابلش نشستند.
▪نفری که بالای سرش بود در گوشش آهسته صحبت میکرد و نمیدانم چه میگفت که دکتر امیری به سمتش چرخید، با عصبانیت از جا بلند شد و او با تمام قدرت سرشانهاش را فشار داد و مجدداً سر جایش نشاند.
▫دو نفر مقابل، کاملاً به سمتش خم شده و ظاهراً از همین حلقۀ محاصره، آیه را خوانده بود که تکیهاش را روی پشتی مبل رها کرد و همچنان با نگاهش تمام سالن را رصد میکرد.
▪شاید ترسیده بود و شاید دنبال من میگشت که به همان دری که از آن خارج شده بودم، نگاه میکرد؛ بلافاصله خودم را عقب کشیدم مبادا من را پشت شیشهها ببیند و همان لحظه صدایی خفه در گوشم فرو رفت: «برای چی هنوز اینجایی؟!»
▫وحشتزده به پشت سر چرخیدم و حامد را دیدم که با غیظ و غضب نگاهم میکرد و با لحنی عصبیتر حساب کشید: «چرا نرفتی خونه؟!»
▪خط نگاهم را گرفت و رفت تا به دکتر امیری رسید و همین مدرک جرم کافی بود که صورتش از ناراحتی کبود شد، قدمی به طرفم آمد و بازخواستم کرد: «اینجا وایسادی چی رو نگاه میکنی؟!»
▫سؤالی پرسید که خودم هم پاسخش را نمیدانستم و پیش از آنکه دلیلی بتراشم، متلک انداخت: «چه بهانهای جور کرده بودی که نیشش باز بود و انقدر میخندید؟»
▪باید باور میکردم از ابتدا همینجا ما را تحت نظر داشته است؛ دیگر از اینهمه طلبکاریاش خسته شده بودم که مستقیم نگاهش کردم و صادقانه گواهی دادم: «من فقط بهش گفتم یه سری ایده دارم میخوام با شما مطرح کنم، همین!»
▫پیش چشمان حامد جرأت نمیکردم به سمت شیشه برگردم و ببینم چه اتفاقی برایش افتاده اما از اینهمه دروغی که این مدت سرهم کرده بودم، هم از خدا هم از خودم هم از او خجالت میکشیدم و مقصرش فقط حامد بود که برای نخستین بار مقابلش قد علم کردم: «بهخدا خستم کردی حامد! هر کاری دلت خواست کردی، هر چه دوست داشتی بهم گفتی، به خاطر تو مجبور شدم هزار تا دروغ بگم، هنوزم طلبکاری؟!»
▪دل در دلم نبود پشت سرم چه میگذرد و همین چند جمله طوری خون حامد را به جوش آورد که رگ گردنش ورم کرد و مثل تمام این چند ماه، تمام عقدههایش را روی دل شکستۀ من خالی کرد: «تو به خاطر من هیچکاری نکردی! هر کاری کردی به خاطر کشورت بوده، نه من! پس بیخودی منت نذار!»
▫راست میگفت؛ هر چه کرده بودم برای کشورم بود اما اگر حامد نبود پای من هرگز به این بازی خطرناک باز نمیشد و انگار اصلاً این را نمیفهمید!
▪سنگینی کلامش، کاسۀ صبرم را شکست و دیگر نشد محکم باشم که مقابل چشمانش اشک از هر دو چشمم چکید.
▫از پشت شیشۀ اشک فقط نگاهش میکردم و مانده بودم چطور میخواهد این دلی که هزار تکّه شده، دوباره وصله بزند!
▪میترسیدم هرگز نتوانم او را ببخشم و دیگر حتی برایم مهم نبود چه قضاوتی میکند که به سمت شیشههای سالن چرخیدم و دیدم هیچکس روی مبلها نیست!...
📖 ادامه دارد...
✍️ نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻#قسمت_چهل_و_یکم ▪از روی ادب لبخندی بیروح نشانش دادم و با حالتی رسمی عذرخو
📕رمان #تَله_در_تهران
🔻#قسمت_چهل_و_دوم
▪نگاه سرگردانم در سرتاسر سالن میچرخید و انگار اصلاً امروز به اینجا نیامده بود که هر چه چشم میچرخاندم، او را نمیدیدم.
▫اشکهایم طوری دل حامد را لرزانده بود که نمیدید من دنبال چه میگردم؛ خیال میکرد از شدت دلگیری، صورتم را از او گرداندم و من مطمئن شدم دکتر امیری بازداشت شده است.
▪میدانستم کاری که کرده، مکافاتی بهتر از این ندارد اما دست خودم نبود که شادی چشمانش در لحظات نخست دیدارمان و دلتنگی نگاهش در آخرین لحظه، دلم را میسوزاند.
▫باز به سمت حامد چرخیدم و تازه شنیدم چه میگوید؛ شاید او هم بلاخره خیالش از این سوژه راحت شده بود که مثل گذشته تمام قلبش برای من شده و از نگاه و کلامش محبت میچکید: «محیا! تو که میدونی من چه حسی نسبت بهت دارم! بهخدا این روزها انقدر اعصابم داغونه که اصلاً نمیفهمم چی میگم و چی کار میکنم! من تا آخر دنیا شرمندت هستم!»
▪نگاهش میکردم و نمیدانستم چه بلایی سر دلم آورده که اصلاً نمیشنیدم چه میگوید و اگر هم میشنیدم، دیگر نمیتوانست با اینهمه واژۀ عاشقانهای که خرجم میکرد حتی یک لحظه حال دلم را عوض کند.
▫این روزها فراموش کرده بود ما چه قول و قراری با هم بستیم و حتی لباس عروس من و کتوشلوار دامادی خودش را خریده بودیم که خیال میکرد من سربازش هستم و هر ثانیه دستوری تازه میداد.
▪کار دکتر امیری به آخر خط رسیده و مأموریت من هم تمام شده بود که پاسخ تمام خاصهخرجیهای این رئیس بیرحم را به تلخی دادم: «فکر کنم دیگه با من کاری نداشته باشی!»
▫با حرف من مثل اینکه دوباره به یاد عملیات امروز افتاده باشد، از پشت سرم نگاهی به دیوارهای شیشهای سالن کرد و خیالش از پایان کار تیم تخت شد که باز هم برایم زبان ریخت: «این چه حرفیه میزنی دخترعمو؟ من حالا حالاها باید محبت تو رو جبران کنم! میخوام بهترینها رو برات بسازم! بهت ثابت میکنم کسی تو این دنیا نمیتونه مثل من دوسِت داشته باشه!»
▪نمیدانم چرا هر چه میگفت، در قلبم ذرهای اثر نمیکرد که با قدمهایی سُست و سنگین به سمت پارکینگ مجموعه به راه افتادم و همینکه در خلوت ماشینم فرو رفتم، تمام وجودم در هم شکست و مثل دخترکی خسته، به گریه افتادم.
▫از وحشتی که این مدت تحمل کرده و امروز و همین ساعت، قلبم را از هم متلاشی کرده بود!
▪از عشقی که در اعماق چاه دلتنگیهایم گم شد و حالا هر چه در گوشه و کنار دلم میگشتم، پیدا نمیشد.
▫از پسرعمویی که چند ماه پیش بیخبر رفت و همین چند دقیقه پیش، هر چه مقابلم پَرپَر زد، دیگر نتوانستم احساسش را باور کنم!
▪از مردی که انگار حقیقتاً عاشقم بود و ساعتی پیش درست در لحظاتی که خیال میکرد با دلش مهربان شدم، او را در محاصرۀ نیروهای امنیتی تنها رها کردم و حدس میزدم تا چند ماه دیگر خبر اعدامش را بشنوم!
▫زیر آواری از درد و دلهره، حالم خرابتر از همیشه، تا خانه فقط گریه کردم و انگار شهر شبیه دل من، در دام دلگیرترین غروب جمعه گیر افتاده بود که هر چی میرفتم، خیابانها تمام نمیشد!
▪ماشین را در پارکینگ خانه، متوقف کرده بودم و نمیدانستم چه دلیلی برای این چشمان سرخ و صورت پژمرده پیدا کنم که پایم برای بالا رفتن از پلهها پیش نمیرفت.
▫تا پشت درِ خانه، فقط خداخدا میکردم کسی سؤالی نپرسد و همین که از در وارد شدم، خشکم زد.
▪عمو و زنعمو میهمان منزلمان بودند؛ جعبۀ بزرگ شیرینی که روی میز دستنخورده مانده و مادر که باعجله تا مقابل در آمد و نگران حالم، سؤال کرد: «چی شده؟ تصادف کردی؟»
▫با اشارۀ سر، پاسخ مادر را دادم و با این حال آشفته فقط همین یکی را کم داشتم که از راهروی ورودی، خودم را تا اتاق هال کشاندم و با لبخندی که به زحمت روی صورتم جا داده بودم، سلام کردم.
▪هر دو به احترامم از جا بلند شدند، عمو با لحنی گرم جواب سلامم را داد؛ زنعمو مشتاقانه به سمتم آمد و همانجا در آغوشم کشید.
▫رفتار پُر شور و هیجان اینها و سایۀ اخمی که صورت پدرم را پوشانده بود و محمد که با چشمان بسته ساکت نشسته بود؛ هیچ توضیح اضافهای نیاز نداشت اما من نمیخواستم باور کنم که با عذرخواهی کوتاهی به اتاق خودم رفتم و مادر سراسیمه پشت سرم وارد شد.
▪چادرم را از سرم برداشتم و تمام خستگی تنم را روی تخت رها کردم. چشمان مادر دلنگران پریشانیام، پُر از پرسش بود و باید تکلیف این جعبه شیرینی مشخص میشد که با حالتی خسته سؤال کردم: «اینا دوباره برا چی اومدن؟» و پاسخ مادر همانی بود که حالم را بدتر کرد: «میگن حامد ازشون خواسته بیان با تو صحبت کنن.»
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
▫ساعتی پیش حامد را دیده بودم؛ همانجا که وقتی خیالش از دکتر امیری راحت شد، وعدههای عاشقانه میداد و
📕رمان #تَله_در_تهران
🔻#قسمت_چهل_و_سوم
▪انگار نه انگار در حساسترین لحظه ترکم کرده بود، در این چند ماه به اندازۀ تمام عمرم، زجرم داده و حالا امشب در بدترین زمان ممکن، دوباره سراغم را گرفته بود!
▫نمیدانستم جواب اینهمه خودخواهیاش را چه باید بدهم و مادر دلواپس چشمان خیسم، دوباره پاپیچم شد: «مگه نگفتی میری باغ کتاب؟»
▪ذهنم درگیر حماقت حامد، قفل کرده بود که خلاصه پاسخ دادم :«تو راه برگشت، دلم گرفته بود تو ماشین گریه کردم.» و باید تکلیف این خواستگاری بیموقع را مشخص میکردم و قاطعانه نظرم را گفتم: «مامان من اصلاً حالم خوب نیس، نمیتونم بیام بیرون. بهشون بگو محیا گفت نه!»
▫مادر دلش نمیآمد پیک پاسخ منفیام باشد؛ تا میتوانست اصرار و نصیحتم کرد و من امشب حتی نمیخواستم نام حامد را بشنوم که به تمام خیرخواهیهایش دست رد زدم و او ناامید از راضی کردنم، از اتاق بیرون رفت.
▪اما انگار قرار نبود حتی یک دقیقه راحت باشم که تا مادر رفت، پیام حامد روی موبایلم رسید: «بهت قول داده بودم چند روز بیشتر نکشه، بهت گفتم همه چی رو خودم درست میکنم! دیگه از این به بعد نمیخواد به هیچی فکر کنی، خودم خراب کردم، خودم هم باید تاوان بدم و درستش کنم! فقط تو با من راه بیا!»
▫ای کاش میشد دلی که امشب هر تکّهاش یک گوشه افتاده بود، راضی کنم تا باز هم با حامد راه بیاید اما طوری شکسته بود که حتی نتوانستم پاسخی به پیامش بدهم و او هر دقیقه قلبم را دقالباب میکرد: «از دیروز با مامان بابا صحبت کردم که امشب بیان خونهتون تا وقتی برگشتی ببینی من سر حرفم هستم!»
▪به حرمت محبتی که چند سال با ارزشترین دارایی دلهایمان بود و حالا امشب نمیدانستم کجا باید دنبالش بگردم، دلم نیامد جوابش را ندهم و تنها یک جمله نوشتم: «من الان اصلاً نمیتونم بهش فکر کنم.»
▫نمیدانستم چقدر زمان نیاز دارم تا دوباره بتوانم حامد را در زندگیام ببینم، حتی مطمئن نبودم بتوانم دوباره او را ببخشم و دلم میخواست فقط بخوابم بلکه کابوس امشب زودتر تمام شود.
▪سرم روی بالشت بود و انگار دنیا دور سرم میچرخید و نفهمیدم کِی خوابم برد تا از صدای اذان صبح بیدار شدم.
▫نماز صبحم را با حال خرابم خواندم و نمیدانستم باید چه کنم که به درخواست حامد وارد این شرکت شده و حالا با قائلۀ دیروز، تکلیفم برای ادامۀ کار مشخص نبود.
▪دلم نمیخواست به حامد پیامی بدهم و میترسیدم نرفتنم، رابطین مخفی دکتر امیری را مشکوک کند که سرانجام راهی شرکت شدم.
▫پشت میزم نشسته و حقیقتاً دستم به هیچ کاری نمیرفت؛ جرأت نمیکردم نامی از دکتر امیری ببرم اما انگار نبودن ناگهانیاش همه را نگران کرده بود که آبدارچی وارد اتاق شد و رو به همکارم پرسید: «دکتر امیری به شما گفته بود امروز نمیاد؟»
▪از شنیدن نامش تمام تنم تکان خورد و همکارم به جای جواب، با تعجب سؤال کرد: «مگه نیومده؟ امروز ساعت 10 با معاونت فنی جلسه داریم.»
▫نمیدانستم در همین لحظه در کدام اتاق بازجویی نشسته اما میدانستم حالا مطمئن شده دیروز من طعمۀ دستگیریاش بودم؛ ندیده و از همین فاصله، احساس میکردم خاطرۀ خیانت کسی که خاطرخواهش بوده، حالش را بدتر میکند و هنوز نمیفهمیدم برای بازداشتش چه نیازی بود من او را تا باغ کتاب بکشانم.
▪حامد مرتب تماس میگرفت و پیام میداد، با هر ترفندی تلاش میکرد باز راضیام کند و هر چه میگفت، یک ذره دلم نرم نمیشد.
▫دلم میخواست سریعتر زمان بگذرد و از این دخمه خلاص شوم که یک ربع مانده به ساعت تعطیلی اداره، از شرکت بیرون زدم.
▪سرم دنیای درد بود و دوایی جز زیارت نداشت که از سرِ کوچه خودمان عبور کردم و وارد خیابان امامزاده پنجتن شدم.
▫خلوت بعدازظهر امامزاده در این روزهای پاییزی، عجیب میچسبید و پای دلم را به آرامش و عطر رواقها میکشید.
▪زیارت کردم و با دلی که اندکی سبک شده بود، به سمت مزار پدربزرگم رفتم که صدایی مردانه در گوشم نشست: «محیا!»
▫صدای حامد نبود و همین که برگشتم، نگاهم از نفس افتاد؛ نور مستقیم آفتاب چشمانم را میزد و چهرهاش را به درستی نمیدیدم اما خودش بود!
▪از سمت قبور شهدا به طرفم میآمد، باورم نمیشد در این لحظه اینجا باشد؛ از حضورش در خلوتی امامزاده ترسیده بودم و نگاهم در میان صحن میدوید بلکه آشنایی ببینم اما هیچکس نبود!
▫او با گامهایی بلند و به سرعت، نزدیکم میشد و من از تنها ماندن با این مرد آن هم پس از تلهای که دیروز برایش کاشته بودم، وحشت کردم که بیاختیار قدمی عقبتر رفتم و او با صدایی شکسته خواهش کرد: «نترس محیا! من فقط میخوام باهات حرف بزنم.»....
📖 ادامه دارد...
✍️ نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻#قسمت_چهل_و_سوم ▪انگار نه انگار در حساسترین لحظه ترکم کرده بود، در این چن
📕رمان #تَله_در_تهران
🔻#قسمت_چهل_و_چهارم
▪به یک قدمیام رسیده و راه فراری نبود؛ از آشوب چشمانش نمیتوانستم هیچ خطی بخوانم و او مثل همیشه مهربان بود: «نترس! مجبور شدم تعقیبت کنم تا یه جای امن باهات حرف بزنم.»
▫کلماتش کنار هم هیچ معنایی نمیداد و با اینکه هیچ کس در اطرافمان نبود، آهسته و مضطرب توصیه کرد: «یه جا واینسا! قدم بزنیم بهتره.»
▪موهایش به هم ریخته، صورتش را مثل همیشه اصلاح نکرده و پریشانی از چشمانش میبارید.
▫جرأت نمیکردم قدمی کنارش بردارم اما او با همان طمأنینۀ همیشگیاش به راه افتاد و اشاره کرد تا حرکت کنم که مردد گام اول را برداشتم و بیمقدمه شروع کرد: «دیروز تا تو رفتی چند نفر اومدن سراغم... تو وقتی برگشتی خونه متوجه نشدی کسی تعقیبت کنه؟...»
▪باور نمیکردم هنوز هم گمان کند من هیچ نقشی در داستان دیروز نداشتم؛ ناباورانه به سمتش صورت چرخاندم، از نگاه خیرهام خیال کرد از این خبر ترسیدم و شبیه سدّی محکم سینه سپر کرد: «نترس! فقط خوب گوش کن ببین چی میگم!»
▫سپس نیمنگاهی به پشت سرش کرد و محتاطانه ادامه داد: «به نظرم تعقیبم کرده بودن تا باغ کتاب... نمیدونم کی بودن، مهم هم نیس... مهم اینه که میخواستن باهاشون همکاری کنم.»
▪شاید پیشنهاد همکاری بخشی از نقشۀ نیروهای امنیتی بود و من با تمام دلخوریها دعا میکردم همین حالا حامد برسد اما او انگار وقت زیادی نداشت که با عجله توضیح میداد: «میخواستن تو ساخت یکی از قطعهها از مدلی که اونا طراحی کردن استفاده کنم، یه سری پیشنهاد عالی هم برام داشتن اما وقتی قبول نکردم، تهدیدم کردن.»
▫بدون اغراق، به درستی نمیشنیدم چه میگوید و خبر نداشتم همین تهدید، هستیاش را زیر و رو کرده که دیگر نتوانست قدم از قدم بردارد، به سمتم چرخید و لحنش هم مثل نگاهش تپید: «بهم گفتن تو رو کاملاً تحت نظر دارن. همه چی رو در موردت میدونستن. از تکتک آدمهای اطرافت، حتی ساعت رفت و آمدهات خبر داشتن... گفتن اگه قبول نکنم...»
▪نشد کلامش را تمام کند، نگاهش با بیقراری روی صورتم گشت و انگار نفس کم آورد که بیصدا زمزمه کرد: «تو رو گِرو گرفتن... فقط تا امشب بهم وقت دادن...»
▫در برابر احساس پاشیده در چشمانش، زبانم بند آمده بود و او با هر کلمه، بیشتر در گرداب وحشت غرقم میکرد.
▪نمیفهمیدم رفقای حامد چه نقشهای برایش کشیدهاند و تنها راه پیش پایم به همان کسی ختم میشد که از دیروز تمام درها را به رویش بسته بودم.
▫انگار میترسید اینجا هم تحت نظر باشد که هر لحظه نگاهش با پریشانی در صحن امامزاده میچرخید؛ دوباره به راه افتاد تا به گمان خودش با هم بودنمان جلب توجه نکند و این بهترین فرصت برای پیاده کردن همان طرح پارک ریورساید بود.
▪نگاهش به روبرو بود و انگار آوار نگرانی، نفسش را گرفته بود که برای گفتن هر جمله، چند لحظه صبر میکرد و باز هم صدایش رعشه داشت: «دیشب تا صبح حتی یه لحظه نتونستم بخوابم... فقط فکر تو بودم... میترسیدم بیان سراغت... از صبح زود اومدم سر خیابون شرکت منتظرت بودم، وقتی اومدی خیالم راحت شد... تا بعد از ظهر همونجا موندم...»
▫او غرق دریای نگرانی برای من، کلماتش تک به تک در هم میشکست و من فقط میخواستم خودم را از دستش خلاص کنم که مخفیانه شمارۀ حامد را گرفتم و تا تماس را وصل کرد، رو به دکتر امیری یک جملۀ گُنگ گفتم: «من اصلاً متوجه نمیشم... آخه اونا کی بودن که تو باغ کتاب اومدن دنبالتون؟»
▪تلاش میکردم در کلامم، یک کُد مشخص باشد تا حامد متوجه شود در چه مخمصهای گرفتار شدم و باید موقعیتم را به حامد اطلاع میدادم که یک کُد دیگر فرستادم: «اصلاً فکر نمیکردم منو تو امامزاده پنجتن پیدا کنید...»
▫دستم را بالا نمیآوردم مبادا موبایل را ببیند و بویی ببرد اما امیدوار بودم حامد از همین دو جمله، همه چیز دستگیرش شده باشد و زودتر خودش را برساند.
▪از حرفهای بیربطی که گفتم، احساس کرد از شدت وحشت، فکرم از هم پاشیده و نمیدانست بار دیگر به حامد گِرا میدهم که با همان محبت همیشگی دست دلم را گرفت: «از هیچی نترس محیا! من نمیذارم دست هیچکس بهت برسه!»
▫میتوانستم تصور کنم از دیروز چه حال سختی را سپری کرده و چه دلی از دست داده که بیمهابا نام کوچکم را صدا میزد اما نگاه من فقط زیرچشمی به صفحۀ موبایلم بود بلکه حامد پیامی بدهد و تماس همچنان وصل بود.
▪نگاهش در امتداد افق آسمان و از بلندای صحن امامزاده، روی نقطهای دوردست در شلوغی شهر ثابت مانده و انگار کلمات آخرش بود که با غربت عجیبی حرف میزد: «هیچوقت بهم فرصت ندادی بگم چقدر برام عزیزی... انقدر عزیز که اگه جون خودم رو شرط کرده بودن، برام خیلی راحتتر بود...»...
📖 ادامه دارد...
✍️ نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻#قسمت_چهل_و_چهارم ▪به یک قدمیام رسیده و راه فراری نبود؛ از آشوب چشمانش نم
📕رمان #تَله_در_تهران
🔻#قسمت_چهل_و_پنجم
▪برای اولین بار اینقدر بیپرده از عشقش میگفت و آیینۀ چشمانش طوری بیریا میدرخشید که دست و پای دلم لرزید و ترسیدم همین عشق نگذارد تسلیم شود.
▫با کلافگی میان موهایش دست کشید و با حالتی عصبی از من که نه، انگار از خودش پرسید: «نمیدونم چجوری متوجه احساس من به تو شدن... ولی دست رو بد چیزی گذاشتن...»
▪نمیفهمیدم قصههایی که سر هم میکند دروغ است یا پازل عجیب و غریبی است که همکاران حامد برایش چیدهاند و فقط از خدا میخواستم راه نجاتی پیش پایم بگذارد.
▫چشمم به گوشی بود، عبور ثانیهها روی صفحۀ موبایل نشان میداد تماس هنوز وصل است و همان لحظه دکتر امیری حرف دلش را زد: «بهت گفتم به دلیلی که نمیتونم بگم سرنوشت این کشور خیلی برام مهمه... تو خیلی برام عزیزی اما بازم نمیتونم کاری که ازم خواستن انجام بدم... اگه به خاطر تو نبود همون دیشب میرفتم پیش بچههای اطلاعات اما ترسیدم بیان سراغت... ولی حالا که تو اینجایی خیالم راحته...»
▪سرنوشت کشور؟! بچههای اطلاعات؟! به نیمرخ صورتش خیره مانده بودم و باورم نمیشد این جاسوس اینقدر طبیعی دروغ میگوید و همان لحظه حرفی زد که قلبم از وحشت به قفسۀ سینهام کوبیده شد: «ما با هم میریم! اونا الان خط تلفنم، رفت و آمدم، همه چی رو زیر نظر دارن. احتمالاً همین الانم دارن ما رو میبینن! اگه بخوام تماس بگیرم با اطلاعات، تلفنم رو شنود میکنن. حتی اگه بخوام تنها برم، تعقیبم میکنن و میفهمن و بعدش میان سراغ تو! اما اگه با هم بریم، تو هم پیش خودم تحت نظر نیروها جات امنه و نمیتونن صدمهای بهت بزنن...»
▫️میفهمیدم اطلاعات و نیروهای امنیتی، اسم رمز مقصد فرارش از تهران است اما از اینکه میخواست مرا با خودش ببرد تمام ذرات بدنم به لرزه افتاده و زبانم بند آمده بود!
▪️انگار حرارت این عشق، عقلش را به آتش کشیده و در آخرین فرصتی که برایش مانده بود، میخواست من را تصاحب کند و از همین تصور، جانم به گلو رسیده بود.
▫️میدانستم حامد تمام این حرفها را میشنود و چشمم به ورودی امامزاده بود بلکه زودتر بیاید و پیش از آنکه خودش برسد، پیامش رسید: «من تا نیم ساعت دیگه میرسم، ببرش سمت جنگل!»
▪️میترسیدم صفحۀ روشن گوشی، مشکوکش کند که پیام را نصفه و نیمه خواندم و بلافاصله صفحه را قفل کردم.
▫️پارک جنگلی لویزان از انتهای همین خیابان امامزاده شروع میشد، هیچ ایدهای برای همراه کردنش تا آنجا به ذهنم نمیرسید و در عوض او فکر همه جا را کرده بود که با اطمینان پیشنهاد داد: «با ماشین من میریم، تو همین کوچه پشتی پارک کردم.»
▪️نیم ساعت تا رسیدن حامد مانده و من حتی نمیتوانستم تصور کنم سوار ماشینش شوم که مطمئن بودم مرا تا ناکجا دنبال خودش خواهد کشید.
▫️جرأت نمیکردم لب از لب باز کنم و رنگ پریدۀ صورتم گواهی میداد چقدر وحشت کردم که روبرویم ایستاد، با نگاهش به عمق چشمانم فرو رفت و یک جمله پرسید: «از چی میترسی دختر؟»
▪️از شدت اضطراب حالت تهوع گرفته بودم و تنها با همین خیال خودم را آرام میکردم که اگر تا قبل از رسیدن حامد بخواهد مرا با خودش ببرد با جیغ و فریاد هم شده، از چنگش فرار میکنم و باز هم از واکنشش میترسیدم.
▫️میدانستم هرچقدر از بیراهه بروم و هر اندازه بهانه بیاورم، نمیتوانم تا رسیدن حامد زمان بخرم اما با همۀ ناامیدی باید تمام تلاشم را میکردم: «آقای دکتر... من گیج شدم... واقعاً نمیدونم باید چی کار کنم... اصلاً از حرفاتون سر در نمیارم... الان خانوادم منتظر هستن من برم خونه...»
▪️از سرگردانی جملاتم، عصبی شده بود و نمیخواست حالم را خرابتر کند که کلافگیاش را پشت آرامش کلماتش پنهان کرد: «میدونم گیجت کردم اما الان فقط باید به من اعتماد کنی و باهام بیای.»
▫️من هیچ اعتمادی به این جاسوس عاشق نداشتم و نمیشد به رخش بکشم که وحشتم را بهانه کردم: «من خیلی ترسیدم...»
▪️شاید هم بهانه نبود و حقیقتاً حکایت حالم همین بود که چشمانش در هم شکست و عطر عشق از لحنش بلند شد: «مگه من مُردم که تو بترسی؟ از دیشب تا حالا یه لحظه از جلو چشمم کنار نرفتی! نمیخوام به کشورم خیانت کنم اما نمیذارم به تو هم آسیبی بزنن! میتونی به من اعتماد کنی؟»
▫️مطمئن بودم تمام این حرفها را بهانه کرده تا در آخرین لحظات من را با خودش ببرد؛ ناامید از همه جا و تنها به امید حمایتی از حامد، بیهوا چشمم به موبایلم افتاد و پیام بعدیاش را دیدم: «ببرش تو فرعیهای جنگل لویزان.»...
📖 ادامه دارد...
✍️ نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻#قسمت_چهل_و_پنجم ▪برای اولین بار اینقدر بیپرده از عشقش میگفت و آیینۀ چشم
📕رمان #تَله_در_تهران
🔻#قسمت_چهل_و_ششم
▪درست مقابلم ایستاده و طوری غرق دریای چشمانم شده بود که انگار متوجه موبایلم نشد و من فیالبداهه شروع کردم: «من این منطقه رو خوب بلدم، تو مسیرهای فرعی جنگل لویزان میتونم کاری کنم که پیدامون نکنن و بعدش میریم هر جا صلاح میدونید.»
▫️در جنگ با هیولای وحشتی که به جانم افتاده بود، انگار جگر شیر پیدا کرده بودم که با اعتماد به نفس و بیهیچ فکری، میخواستم فریبش دهم و او در برابر ابتکار عمل و قاطعیت کلماتم، سپر انداخت: «خیلی خوبه!»
▪️خدا میدانست دلم از ترس آب شده بود و فقط تلاش میکردم شبیه آهن، محکم باشم اما باز هم نمیخواستم این همراهی در ماشین او باشد که به سمت در اصلی امامزاده اشاره کردم و یک بار دیگر به مرد عاشقی که تسلیمم شده بود، رکب زدم: «از همین خیابون سریع میرسیم به ورودی جنگل. من ماشینم رو همینجا پارک کردم.»
▫️نمیخواستم حرف دیگری بزند که با عجله به سمت سرازیری منتهی به در حرکت کردم تا او هم بیاید و همان لحظه، نگاه نگران مادر پیش چشمانم جان گرفت.
▪️میدانستم تا همین ساعت هم دیر کردم، به خیال اینکه حامد و رفقایش تا نیم ساعت دیگر میرسند و کار او را تمام میکنند، دلخوش بودم و خبر نداشتم داستان ترسناک امروز به همین زودیها تمام نمیشود.
▫️مسیر شیبدار صحن امامزاده تا درِ اصلی را به سرعت پایین میرفتم و صدای قدمهایش را میشنیدم که پشت سرم میآمد.
▪️یک لحظه به سرم زد زودتر خودم را به ماشین برسانم و به تنهایی از دستش فرار کنم اما از ترس اینکه باز تعقیبم کند و جایی که حتی حامد هم نباشد، گرفتارم کند، پشیمان شدم.
▫️همین که پشت فرمان نشستم، کنارم سوار شد و دیدم از آیینۀ کنار در، خیابان را میپاید و همزمان دستور داد: «راه بیفت.»
▪️دستم طوری روی فرمان میلرزید که دید و آهسته پرسید: «میخوای من بشینم؟»
▫تنها دلخوشیام همین بود که خودم پشت فرمان هستم و تا رسیدن حامد، در جادههای فرعی جنگل معطل میکنم که به جای پاسخ، پدال گاز را فشار دادم تا زودتر به ورودی پارک جنگلی لویزان برسیم.
▫️جادۀ اصلی پارک، روی سینۀ تپههای جنگلی میپیچید و بالا میرفت، در ذهنم مسیرهای تو در توی جنگل را مرور میکردم و باید باز هم برای حامد یک کد موقعیتی میفرستادم که رو به دکتر امیری خبر دادم: «بالای جنگل یه سهراهی هست؛ از همونجا یه مسیر خاکی جدا میشه و از اون سمت جنگل میرسه به اتوبان شهید زینالدین.»
▪️از اینکه احساس میکرد حسابشده حرکت میکنم، لبخندی روی صورش جا خوش کرد و طوری خیالش راحت بود که باز هم بیاختیار دلم آتش گرفت و از همین احساسِ بیاراده، اینبار نه از او که از خودم متنفر شدم.
▫️میدانستم برای ایران خیالی جز خیانت ندارد، همین چند دقیقه پیش فهمیدم میخواهد به بهانۀ رفتن به ادارۀ اطلاعات، من را برباید و نمیفهمیدم چرا باید جایی در اعماق جانم، قلبم برایش بتپد.
▪️ماشین را با احتیاط در مسیر پُرپیچ جاده میراندم و انگار دل او در خمِ کوچۀ عشق گیر افتاده بود که یک لحظه محو چشمانم شد، بلافاصله نگاهش را پس گرفت و با صدایی سرریز از احساس به جاده خاکی زد: «ای کاش پای تو وسط نبود...»
▫️و دیگر فرصت نشد حرفش را تمام کند که در خلوتی یکی از مسیرهای فرعی، تویوتای شاسی بلندی از روبرو آمد و راهمان را بست.
▪️شانۀ خاکی جاده چندان جا نبود، خواستم کمی عقب بروم و همین که سرم را به پشت چرخاندم، ماشین حامد را دیدم که چند متر دورتر ایستاده و تازه فهمیدم ماشین روبرویی هم برای نجات من و صید دکتر امیری رسیده است.
▫️انگار او هم ماشین پشت سرمان را در آیینه دیده و از همین بنبست دوطرفه، آیه را خوانده بود که سرش را به صندلی تکیه داد و از سر استیصال، یک لحظه چشمانش را بست.
▪️از اینکه تنها چند قدم با حامد فاصله داشتم و دیگر راهی برای ربودنم نبود، جانی که از وحشت به گلو رسیده بود، به کالبدم برگشت و همان لحظه لحن مردانۀ دکتر امیری را شنیدم: «نترس محیا...»
▫️بیش از این نتوانست حرفی بزند؛ هیچ راهی پیش پایش نمانده بود و هر چه میخواست به قلب من آرامش بدهد، در چشمانش طوفان به پا شده بود.
▪️من تازه خیالم تخت شده و او انگار خاطرش به هوای من به هم ریخته بود که دستش به سمت دستگیره رفت و با چند جمله، جان و جهانم را به آتش کشید: «اونا دنبال من اومدن... من میرم پایین... تو هر جور میتونی دنده عقب بگیر برو!»
▫️پای دلم در ساحل عشقش گیر افتاده و دلم دریای تردید بود و همان لحظه پیام حامد، کار را تمام کرد: «سریع پیاده شو بیا سمت من!»...
📖 ادامه دارد...
✍️ نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻#قسمت_چهل_و_ششم ▪درست مقابلم ایستاده و طوری غرق دریای چشمانم شده بود که ا
📕رمان #تَله_در_تهران
🔻#قسمت_چهل_و_هفتم
▪انگار دلش نمیآمد من را در ماشین تنها رها کند، دستش روی دستگیره مانده و نگاهش بین چشمانم پَرپَر میزد.
▫️لبهایش برای زدن حرفی از هم گشوده شد و فرصت نشد که دو مرد از ماشین مقابل پیاده شدند. همانطور که به سمت ما میآمدند، دستشان به سمت کمرشان رفت، من متحیر مانده بودم و او فریاد کشید: «بخواب رو صندلی!»
▪️رعشۀ صدایش در بوق ممتد ماشین حامد پیچید و قلبم را از جا کَند که در آخرین لحظات و پیش از شلیک، از ماشین پایین پریدم؛ به سمت ماشین حامد میدویدم و تا لحظۀ آخر میشنیدم فریاد میزد: «نرو محیا! بخواب رو زمین!»
▫️نفهمیدم برای نجات جانم، جانش به گلو رسیده که خودم را به حامد رساندم و پیش از آنکه سوار ماشینش شوم، نعرۀ گلولهها پردۀ گوشم را شکافت.
▪️خودم را در ماشین حامد انداختم و هنوز در را نبسته بودم که با تمام قدرت، دنده عقب گرفت و همزمان بدنۀ ماشین به رگبار گلوله بسته شد.
▫️از شدت وحشت، حتی جریان خون در رگهای بدنم بند آمده و فقط میدیدم بیرون از ماشین محشر شده است.
▪️مردان مسلّحی که جادۀ فرعی جنگل را میدان جنگ کرده بودند؛ دو نفری که از تویوتا پیاده شده بودند، دکتر امیری را هدف گرفته و چند نفر از میان درختها به سمت ماشین ما شلیک میکردند.
▪حامد دیوانهوار رانندگی میکرد تا از این مهلکه فرار کنیم و من گوشم از شدت رگبار گلولهها کَر شده و در هجوم گرد و خاک پیچیده در هوا، چشمانم جایی را نمیدید.
▫️طوری با سرعت در مسیر باریک و پیچ در پیچ جنگل ویراژ میداد که با هر دو دست روی داشبورد مقابل را گرفته بودم و جیغ میزدم: «تو رو خدا یواش برو!»
▪️صورتش خیس عرق، رنگش پریده و بهقدری سراسیمه بود که بیتوجه به وحشتم فقط گاز میداد تا از در پارک بیرون رفتیم.
▫میدیدم هر لحظه از آیینه، وحشتزده پشت سرمان را نگاه میکند و به یکباره فریادش در فرق سرم کوبیده شد: «برا چی با ماشین خودت اومدی دیوونه؟! حالا هر جا بریم پیدامون میکنن!»
▫️دکتر امیری لحظاتی پیش در جهنمی از رگبار گلولهها دفن شده بود و نمیفهمیدم دیگر از چه کسی فرار میکند.
▪️لبهایم از وحشت به هم چسبیده و فکرم کاملاً از کار افتاده بود؛ اتوبانها را با سرعتی سرسامآور میرفت و به گمانم ابتدای اتوبان شهید همت بود که در حاشیۀ مسیر توقف کرد و نهیب زد: «بیا پایین.»
▫️دیگر جانی به تنم نمانده بود و به زحمت خودم را از ماشین پایین کشیدم؛ ساک کوچکی را از صندوق عقب برداشت، درهای ماشین را بست و اشاره کرد پیاده حرکت کنیم.
▪️چادرم روی شانهام رها شده و توانی برای مرتب کردن شال و چادرم نداشتم که چند قدمی دنبالش کشیده شدم و با نفسی که برایم نمانده بود، ناله زدم: «کجا داری میری حامد؟»
▫️ظاهراً پاسخی برای پرسش سادهام نداشت که در حاشیۀ اتوبان تقریباً میدوید، ماشینها به سرعت از کنارمان عبور میکردند و من رمقی برای همراهیاش نداشتم که دوباره صدا زدم: «حامد وایسا!»
▪️در ابتدای اتوبان انگار به انتهای خط رسیده بود که به سرعت به سمتم چرخید و با صدایی خَشدار سرم خراب شد: «ندیدی چجوری ماشین رو به رگبار بستن؟ هم ماشین تو لو رفته هم ماشین من!»
▫️سپس در برابر چشمان مات و مبهوتم، با نگاهش میان اتوبان چرخید و با خستگی عمیقی غُر زد: «تو این خراب شده هم که یه ماشین پیدا نمیشه.»
▪️باورم نمیشد چه میشنوم و شاید نمیخواستم باور کنم که با آخرین امیدی که برایم مانده بود، سؤال کردم: «خب چرا با همکارات تماس نمیگیری؟»
▫️دلم میخواست خیال کنم هنوز بابت رابطین دکتر امیری نگران است اما او دیگر چیزی برای از دست ندادن نداشت و با تیزی کلامش تمام پردهها را پیش چشمم پاره کرد: «همکارای من رو الان تو جنگل لویزان یا کشتن یا گرفتن، حالا هم دنبال من و تو هستن!»
▪️چیزی تا غروب آفتاب نمانده و آسمان سرخ و نیمهابری در انتهای اتوبان، وحشتناکترین صحنۀ عمرم شده بود که تازه میفهمیدم در چه منجلابی فرو رفتم و حامد همچنان اراجیف میبافت: «نمیدونم کدوم بیپدری آمار داده بود اما دقیقاً تا خواستیم کار رو تموم کنیم، اومدن بالا سرمون... با این جنازهای هم که رو دستمون مونده، دیگه هیچ راهی نداریم... گلوله رو یکی دیگه زده اما کسی که از اول با نقشه وارد اون شرکت شد و مرصاد امیری رو تا اینجا کشوند، محیا موسوی بوده اونم با ماشین خودش. کسی هم که از اول محیا موسوی رو واسه همۀ این کارها شارژ کرده و بعدش هم فراریش داده، حامد موسوی بوده!»
▫️دیگر نه چیزی میدیدم نه میشنیدم که از شدت وحشت، حس سختی شبیه جان کندن را تجربه میکردم و در همان حالت خفگی، فقط خندههای دکتر امیری به خاطرم میآمد!
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻#قسمت_چهل_و_هفتم ▪انگار دلش نمیآمد من را در ماشین تنها رها کند، دستش روی
📕رمان #تَله_در_تهران
🔻#قسمت_چهل_و_هشتم
▪در برزخی میان مرگ و زندگی، تپشهای قلبم به شماره افتاده بود که فقط میخواست مراقبم باشد اما من هر دقیقه فریبش میدادم و او را قدم به قدم تا قتلگاهش کشیدم.
▫حامد درست مقابلم ایستاده بود، رنگ پریدۀ صورت و چشمان ترسیدهاش را میدیدم و از هر غریبهای در این دنیا برایم غریبهتر شده بود!
▪تا ساعتی پیش به هر در و دیواری میزدم بلکه زودتر در ماشینش پناه بگیرم اما حالا اعتراف کرده بود هر چه تهمت حوالۀ مرصاد میکرد، حرفۀ خودش بوده که دیگر حتی از نگاهش میترسیدم.
▫پسرعمویی که از کودکی همبازی هم بودیم؛ تمام جوانیاش را در رسانههای انقلابی سپری کرده و این ماهها همیشه پای ثابت سفرهای لبنان بوده است، مگر میشد باور کنم جاسوس اسرائیل باشد؟
▪او همچنان میگفت و در گوش من فقط طنین صدای مرصاد میپیچید؛ لحظاتی که میخواست از امنیت ایران و جان من با هم محافظت کند و من ناخواسته هر راهی را به رویش بستم تا در محاصرۀ قاتلینش تنها بماند.
▫خیال میکردم مرصاد، گرو کِشیام را بهانه کرده تا من را با خودش ببرد اما حالا میفهمیدم رفقای حامد هم مثل خودش مُشتی خائن بودند؛ حقیقتاً قصد جانم را داشتند و نمیدانستم غیرت پسرعمویم کجا رفته که دلم آتش گرفت و خاکستر حسرت از نفسم بلند شد: «تو خبر داشتی اون روز اون آدمها تو باغ کتاب به دکتر امیری چی گفته بودن؟ میدونی تهدیدش کرده بودن که یا باهاشون همکاری میکنه یا میان سراغ من؟!»
▪اما انگار حامد هم بازیچۀ رابطین اصلی اسرائیلی شده و نمیدانم چه بلایی سر عقل و غیرتش آمده بود که صورتش از عصبانیت کبود شد و با غیظ و غضب حساب کشید: «اینا رو اون مرتیکه بهت گفت؟ تو هم باور کردی؟ میشنیدم چجوری دل و قلوه میداد و میخواست خَرت کنه!»
▫دیگر هیچ دلیلی برایم باقی نمانده بود که در برابر اهانتهایش ساکت بمانم و با چند کلمه، انتقام تمام این مدت را از قلب بیرحمش گرفتم: «اون مرد بود، مثل تو نامرد نبود! نه به کشورش خیانت کرد نه به عشقش!»
▪کلامم به آخر نرسیده، دیدم چشمانش شبیه دو چاه از جهنم شعله کشید و من دیگر از این چشمها متنفر بودم که به پشت سر چرخیدم و تا خواستم بروم، سرم عربده کشید: «کجا؟!»
▫در ذهنم هزار حرف نگفته مانده و حتی لایق نبود یک کلمۀ دیگر از زبانم بشنود؛ بیتوجه به فریادش، به راه افتادم و به چند ثانیه نکشید که خودش را مقابلم رساند.
▪سفیدی چشمانش از رگهای خونی پُر شده و تا خواستم از کنارش رد شوم، ساک کوچکش را مقابلم بالا گرفت.
▫میدیدم تمام تنش از عصبانیت میلرزد و با همین دستان لرزان، زیپ ساک را به سرعت باز کرد و چیزی دیدم که نگاهم از نفس افتاد.
▪دستۀ کُلت کوچکی میان انگشتانش پیدا بود و نمیخواست در حاشیۀ اتوبان بیش از این جنایتکاریاش عیان شود که با لحنی خفه تهدیدم کرد: «من دیگه آب از سرم گذشته، هیچی برام نمونده جز تو! اگه قراره مال من نباشی، نمیذارم زنده بمونی!»
▫یک لحظه تمام تنم از ترس خیس عرق شد و او با صدایی که بوی مرگ میداد، برایم خط و نشان کشید: «قسم میخورم که اگه یه قدم دیگه برداری، اول تو رو میکُشم، بعد خودم رو!»
▪نه اینکه نخواهم که دیگر نمیتوانستم قدم از قدم بردارم؛ دست و پایم از هجوم وحشت، لمس شده و خیره به چشمانی که روزی عاشقش بودم، حتی نمیتوانستم پلکی بزنم.
▫صورتم را نمیدیدم اما از سفیدی دستانم مطمئن بودم رنگی به رویم نمانده و شاید همین ناتوانی نگاهم، خیالش را تخت کرد پای فراری برایم نمانده که اسلحه را دوباره در ساک جا زد و باز ادای عاشقی درآورد: «من فقط میخوام تو همیشه مال خودم باشی!»
▪سپس با نگاهی سرگردان دور خودش پرسه زد و همچنان پرت و پلا میگفت: «ببین الان پای تو هم گیره، اونا دنبال هر دوی ما هستن. دیگه راهی برای برگشتن نداریم، فقط باید ادامه بدیم!»
▫در این سالها هر کجا دستم رسیده بود، حتی در قلب آمریکا برای ایران جنگیده بودم که با تمام ترسم، لبهایم را به سختی تکان دادم و با نفسهایی بریده سؤال کردم: «به چی ادامه بدیم؟ بازم میخوای به کشور خودت خیانت کنی؟ بازم میخوای به اسرائیلیها خدمت کنی؟»
▪همان لحظه، انگار قلب مرصاد در سینۀ من تپید که یک قطره اشک از چشمم چکید و بیصدا پرسیدم: «بازم میخوای آدم بکشی؟»
▫و چشمان زیبای محمد، دردناکترین شاهد این حال و روزم بود که گلویم از گریه پُر شد و به نیابت ازاینهمه زخم، ناله زدم: «چشمای محمد یادت رفته؟ آخه چجوری تونستی؟ چطوری دلت اومد؟»
▪اما انگار رحم از دلش فرار کرده بود که صورتش را در هم کشید و حرفی زد که تنم از وحشت یخ کرد: «من انقدر از این چیزا تو لبنان دیدم که چشم و گوشم پُره! خیلی وقته هیچی برام مهم نیس جز اینکه پول خوب بگیرم و خوب زندگی کنم!»...
📖 ادامه دارد...
✍️ نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊