eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
211 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران
مشاهده در ایتا
دانلود
بســ🌺ــم رب الشـ🕊ـهدا و الصدیـ🍃ـقین
کربلایت ضمیر رویایم وصلت انگار خواب می طلبد... حسین جانم @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
🍃یک روز اصغر آقا آمد و گفت توانسته رایزنی کند و برای بچه‌ها یک سفر زیارتی کربلا جور کند. تعجب کردیم مردی که شبانه روز در غربت و دور از خانواده درگیر کار و جنگ است چطور توانسته ترتیب همچین سفری را هم بدهد. هر‌چه اصرار کردیم که شما هم بیایید زیر بار نرفت. دست آخر که دید دست‌بردار نیستیم گفت : اِن شاءالله دفعه بعد... 🍃حاج اصغر در این هفت سال که منطقه بود با این که خیلی راحت می‌توانست اما اصلا کربلا نرفت تا از جهادش عقب نماند. بعد که ما این سفر را با بچه‌های سوری رفتیم و برگشتیم متوجه شدیم بعضی از بچه‌هایی که با ما آمده بودند شیعه نبودند. به خاطر محبتی که به حاج اصغر داشتند عاشق امام حسین(ع) شده بودند و حاج اصغر فرستاده بودشان زیارت امام حسین(ع). @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻#قسمت_سی‌_و_هشتم ▪چند دقیقه دیدنش در شرکت و در یک جلسۀ رسمی، عذابم می‌داد
📕رمان 🔻 ▪در برابر شوخی مشکوکش، دست و پایم را بدتر گم کردم و نمی‌خواستم بفهمد که تمام استرسم را به خدا سپردم و با عجله شروع کردم: «راستش آقای دکتر من یه سری ایده دارم که خیلی دوست داشتم با شما مطرح کنم. تو شرکت خیلی فرصت نمیشه، خواستم اگه فردا وقت دارید، یه جلسه تو باغ کتاب بذاریم و بیشتر در موردش صحبت کنیم.» ▫طوری دستپاچه شده بودم که بی‌هیچ مقدمه و حتی احوالپرسی کوتاهی، تمام جملاتم را به ردیف و بی‌قافیه گفتم و حرفم که به آخر رسید، صدای خندیدنش گوشم را پُر کرد. ▪خنده‌اش نه شبیه تمسخر بود و نه خوشحالی و پیش از آنکه حرف دیگری بزنم، با همان خنده شیطنت کرد: «الان باید باور کنم دختری که همیشه می‌خواست از من فرار کنه، داره دعوتم می‌کنه که همدیگه رو ببینیم؟!» ▫باز هم به قدری رُک و بی‌ریا برخورد کرد که همان چند کلمه‌ای که از قبل آماده کرده بودم، از ذهنم پرید و او با طمأنینه پرسید: «چه ساعتی؟» ▪از اینکه بدون دردسر قرار ملاقات را پذیرفته بود، راه گلویم باز شد و تا خواستم پاسخی بدهم، پیش‌دستی کرد: «فردا صبح خیلی کار دارم اگه عصر باشه بهتره.» ▫زمان مد نظر حامد هم حوالی بعد از ظهر بود که پیشنهاد دادم: «ساعت ۴ خوبه؟» و او به جای موافقت، باز هم رندانه جواب داد: «خوبم نباشه مجبورم قبول کنم!» ▪منظورش را نفهمیدم و فقط می‌خواستم قول و قرارمان مطمئن باشد که دوباره تأکید کردم: «پس فردا ساعت ۴، باغ کتاب.» اما باغ کتاب، ساختمانی دو طبقه و چند سالن تو در تو بود که تبصره‌ای هم زدم: «کنار کتابفروشی اصلی مجموعه.» ▫منتظر بودم تا زودتر این تماس آزاردهنده را تمام کنم و او به جای جواب، با لحنی لبریز تردید سؤال کرد: «حالا چرا باغ کتاب؟» ▪کلامش طوری از شک پُر شده بود که دلم را از ترس خالی کرد و از خیال اینکه بویی برده باشد، نفسم به شماره افتاد: «خب... فضای مناسبی هست برای گفتگوهای کاری...» ▫شاید کلام آخرم به مذاقش خوش نیامد که با حالتی متعجب و با یک سؤال، حرفم را قطع کرد: «گفتگوهای کاری؟!» ▪شاید هم فهمید برای ادای هر کلمه جان می‌کَنم که به آرامی خندید و مثل همیشه همه چیز را به شوخی گرفت مبادا کسی دستش را بخواند: «منظورم این بود اینهمه جا تو تهران هست واسه نشستن و حرف زدن ولی خب مشکلی نیس، هر جا شما راحت باشی منم راحتم.» ▫نمی‌خواستم این مکالمۀ پُر از کنایه بیش از این ادامه پیدا کند، با تشکر کوتاهی خداحافظی کردم و فقط خدا می‌داند تا فردا بعد از ظهر، هر ثانیه چه حال سختی را سپری می‌کردم و سخت‌تر آنکه حامد دست‌بردار نبود. ▪از قرار ملاقاتی که با دکتر امیری داشتم، تا مغز استخوانش آتش گرفته بود؛ با اینکه خودش مجبورم کرده بود، حالا خاکسترش را سر من می‌پاشید و بابت تک‌تک کلماتی که بنا بود فردا بگویم، از امروز بازخواستم می‌کرد. ▫هر تماس طولانی‌تر از تماس قبلی و هر بار با حالتی عصبی‌تر پاپیچم می‌شد و بار آخر، درست در مسیر باغ کتاب بودم که تماس گرفت و اصل نقشه را رو کرد: «ببین محیا! چند تا از بچه‌ها می‌خوان بیان اونجا باهاش حرف بزنن، من نمی‌دونم حرف‌شون چیه و تهش چی میشه اما اون موقع تو نباید اونجا باشی.» ▪ظاهر حرف‌هایش ساده بود اما نمی‌دانم چرا با هر کلمه دلهره می‌گرفتم و او مثل یک سناریو، خط به خط نقشم را می‌خواند: «تو یه ساعت میشینی و باهاش حرف می‌زنی تا زمانی که من بهت زنگ بزنم. وقتی زنگ زدم، طوری وانمود می‌کنی که پدرت تماس گرفته، کاری پیش اومده و باید سریع برگردی خونه. دیگه از اینجا به بعدش کاری به تو نداریم.» ▫این مدت هر بار سؤالی پرسیده بودم، به‌قدری بد برخورد کرده بود که دیگر انگیزه‌ای نداشتم یک کلمه بپرسم اما جملات آخرش طوری ذهنم را به هم ریخته بود که با دلواپسی پرسیدم: «چه اتفاقی قراره بیفته حامد؟ این چه حرفیه که باید براش انقدر نقشه بکشید و طرف رو بکشونید اونجا؟» ▪️اما این روزها آرامشش به‌قدری شکننده شده بود که همین سؤال ساده هم بساط فکرش را از هم پاشید و با حالتی کلافه جواب داد: «من بیشتر از این چیزی نمی‌دونم، تو هم چیزی نپرس! نترس، نمی‌خوایم طرف رو بکشیم!» ▫تلخی طعنه‌اش طوری مذاق جانم را زد که دیگر حرفی نزدم؛ شاید از سکوتم صدای شکستن دلم را شنید و سرانجام پس از چند روز، باران عشق روی نفس‌هایش نم زد: «ببخشید محیا! این روزا اعصابم بدجور به هم ریخته، من شرمندتم.» ▪او عاشقانه عذرخواهی می‌کرد و این حرف‌ها هیچ‌کدام دردی از من دوا نمی‌کرد تا ساعتی بعد که وارد سالن اصلی باغ کتاب شدم و از دور دکتر امیری را دیدم... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
بســ🌺ــم رب الشـ🕊ـهدا و الصدیـ🍃ـقین
همسرم در همان جلسه آشنایی‌مان گفت من یک روحانی‌ام و حقوق ثابتی ندارم. شاید با من زندگی راحتی نداشته باشی. می‌گفت "من در راه امام حسین(ع) فرش زیر پایم را هم می‌فروشم..." انگار عشق و محبت داماد سبب شده که عروس خانم با شنیدن این شرط و آینده بینی‌های بی‌پرده، باز هم تقاضای ازدواجش را قبول کند : "با ۱۴ سکه مهریه" برادر حاج محمد در حرم حضرت عبدالعظیم(ع) خطبه عقدمان را جاری کردند. برای شروع زندگی‌مان به زیارت امام رضا(ع) رفتیم و با پیامک همه فامیل و آشنایان‌مان را هم به این سفر دعوت کردیم... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻#قسمت_سی‌_و_نهم ▪در برابر شوخی مشکوکش، دست و پایم را بدتر گم کردم و نمی‌
📕رمان 🔻 ▪کنار قفسۀ کتاب‌های انگلیسی ایستاده بود، کتابی را در دستش ورق می‌زد و از همین فاصله مشخص بود بیش از همیشه به خودش رسیده است. ▫برای هر قدمی که به محل قرار نزدیک می‌شدم، باید به قلبم التماس می‌کردم کمتر بلرزد و نگاهم، وحشتزده اطراف را می‌پایید که نمی‌دانستم در گوشه و کنار اینجا چه خبر است و چند نفر دیدار ما را رصد می‌کنند. ▪وارد محوطۀ کتابفروشی شدم و پیش از آنکه سلام کنم، از صدای قدم‌هایم به سمتم چرخید و در همان نگاه اول، چشمانش درخشید. ▫کتاب را در قفسه قرار داد و همانطور که به سمتم می‌آمد، با خنده شروع به شیطنت کرد: «واقعاً دوربین مخفی نیست؟» ▪مقابلم رسید، من با متانت سلام کردم و او به بهانۀ شوخی، حرف دلش را جدی زد: «الان بزرگترین چالش ذهن من همینه که چی شده یه دفعه مهربون شدی؟!» ▫احساس می‌کردم بوی خطر را حس کرده و می‌خواهد کنجکاوی‌اش را پشت همین شوخی‌ها مخفی کند؛ به سمت مبلمان کتابفروشی اشاره کردم و بی‌توجه به اشاره‌های پنهان در کلامش، پیشنهاد دادم: «اگه موافقید بریم بشینیم.» ▪به‌قدری مضطرب بودم که از ضرب‌آهنگ بی‌نظم کلماتم حالم را حس کرد، شانه به شانه‌ام آمد تا روبروی هم نشستیم و پس از چند لحظه سکوت، بی‌ملاحظه سؤال کرد: «صحبت کردن در مورد ایده‌ها بهانه بود، آره؟» ▫از تیزی سؤالش، همان رشتۀ نصفه و نیمۀ آرامشم هم پاره شد، خیره نگاهش کردم و از ترس اینکه دستم را خوانده باشد، نفسم گرفت. ▪انگار در ذهنم زلزله آمده بود که هیچ پاسخی پیدا نمی‌کردم و او در برابر نگاه گیجم، با صدای بلند خندید: «من همون دیشب فهمیدم می‌خوای با من صحبت کنی و طرح و ایده رو بهانه کردی!» ▫از اینکه هنوز ردّم را نزده و دلش جای دیگری رفته بود، راه نفسم باز شد و او انگار به اندازۀ یک عمر در انتظار چنین فرصتی بود که چشمانش دریا شد، موج نگاهش تا ساحل چشمانم رسید و یک جمله پرسید: «چی می‌خوای بگی؟» ▪نمی‌دانست من هیچ حرفی برای گفتن ندارم جز ترسی که در تمام ذرات بدنم مثل نبض می‌زد؛ منتظر تماس حامد بودم تا این گفتگوی نمایشی را تمام کنم و در برابر اشتیاقش برای شنیدن، آهسته آغاز کردم: «خب من دوست داشتم ایده‌هایی که دارم با شما مطرح کنم...» ▫فهمید نمی‌تواند به همین سادگی از من حرف بکشد؛ مثل همیشه، تسلیم شد تا آنچه دوست دارم بگویم اما فکر من پریشان‌تر از آنی بود که حتی ایده‌ای به ذهنم برسد و کلماتم چپ و راست به در و دیوار می‌خورد: «خب آقای دکتر... شما می‌دونید من تو دانشگاه روی موضوع ریزتراشه‌ها تحقیق می‌کردم... به خصوص که الان تو همین حوزه دارم با شما کار می‌کنم... خیلی دوست دارم کمکم کنید آقای دکتر...» ▪سرش را اندکی کج کرده بود، با لبخندی مرموز به حرف‌های بی‌سروتهم گوش می‌داد و به اینجا که رسیدم، کلامم را قطع کرد: «فکر کنم الان تنها کمکی که می‌تونم بهت بکنم اینه که انقدر منو آقای دکتر صدا نزنی!» ▫انتظار نداشتم آشفتگی جملاتم را به رخم بکشد و او در برابر نگاه متحیرم، باز هم خندید و با دل سردم، حسابی گرم گرفت: «همون مرصاد صدا کنی، خوبه!» ▪از احساس صمیمیتی که می‌خواست ایجاد کند، آتش گرفتم و طوری نگاهم شعله کشید که به گمانم دید؛ هر دو دستش را به نشانۀ تسلیم بالا بُرد و محترمانه عقب‌نشینی کرد: «ببخشید، یادم رفته بود من با بقیه هیج فرقی برای شما ندارم!» ▫دیگر لبخندی روی صورتش پیدا نبود اما در عوض در تک‌تک کلماتش کنایه پیدا بود و تا خواستم پاسخی بدهم، زنگ موبایلم بلند شد. ▪در انتظار تماس حامد، موبایل را در دستم گرفته بودم و همینکه زنگ خورد، بلافاصله تماس را وصل کردم. ▫به بهانۀ صحبت از روی مبل بلند شدم و تا می‌توانستم فاصله گرفتم مبادا متوجه شود و می‌دیدم با هر قدم، نگاهش دنبالم کشیده می‌شود. ▪سلام کردم و خبر نداشتم جایی در همین نزدیکی‌ها کشیک ما را می‌دهد که به جای جواب سلامم، با لحن تندی تشر زد: «هر چی حرف زدید، بسه دیگه!» ▫از تماسش فهمیدم زمان ترک اینجا رسیده است اما نمی‌فهمیدم چرا اینهمه با عصبانیت برخورد می‌کند و بی‌آنکه منتظر جوابی باشد، تماس را قطع کرد. ▪دوباره به سمت کتابفروشی برگشتم، دکتر امیری نگاهش همچنان به من بود و همین حالا باید می‌رفتم که تا رسیدم، کیفم را از روی مبل بلند کردم. ▫از رفتن ناگهانی‌ام جا خورد و شاید گمان کرد شبیه دخترک‌ها می‌خواهم قهر کنم؛ اشاره کرد دوباره بنشینم و بابت گناه نکرده، به شوخی توبه کرد: «شما همون آقای دکتر صدا بزنید! اصلاً هر چی دوست دارید بگید، خوبه؟»... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
❤️🍃 باز آینه و آب و سینیِ چای و نبات باز پنج شنبه و یاد شهدا با صلوات @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
بســ🌺ــم رب الشـ🕊ـهدا و الصدیـ🍃ـقین
حجم بلای کربلا آنقدر انرژی در تاریخ تولید کرده که در فاصله بین کربلا تا ظهور، اسلام را سرپا نگه داشت و توانست انقلاب اسلامی را ایجاد نموده و بواسطه‌ی انقلاب بستر حاکمیت امام مهدی علیه السلام را فراهم نماید! امروزِ ما، امتداد جریانات اصحاب عاشورا برای رسیدن «در رکاب امام» است! (عج) @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊