💢ای کاش من هم سبکبال شوم
🔺حدود یک ماه قبل از شهادتش بهعلت کاری که در تهران داشت، شب به همراه خانواده به منزل ما آمدند. یک عدد فلش حاوی عکس های ماموریت قبلی اش به سوریه برایم آورده بود. تاکید کرد این عکس ها را کپی کن، لازمت می شود که اتفاقا برای مراسمات تشییع جنازه اش خیلی به کارم آمد.
🍃حسین در طی تماشای عکس ها بیشتر از همه در خصوص عکس شهیدان روشنایی و ترابی صحبت کرد و گفت که این دو نفر باهم بودند که شهید شده اند، لبخندهایشان را ببین، ببین چه عشقی دارند. خوشبحالشان، ای کاش من هم شهید بشوم، ای کاش من هم مثل این ها سبک بال بشوم.
#شهید_حسین_بواس
#روایت_همرزم_شهید
#دفاع_پرس📲
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌙نیمه شب بود که از خواب پریدم. دیدم عبدالمهدی پتوش روش نیست. تعجب کردم. آخه هواسرد بود...
😦نگاه کردم متوجه شدم پتوی خودش رو انداخته روی دونفر بسیجی که کمی مسن سال بودند...
دلم سوخت. رفتم منم پتوی خودمو بندازم رو عبدالمهدی که فهمیدم بیداره! بهش گفتم بیداری؟! نخوابیدی؟!
گفت خوابم نبرده. به شوخی گفتم سرما را خوردیا!!! حقت بود چه قدر گفتم برو تو اتاق خودت...
پتوم رو انداختم روش، قبول نمیکرد. گفت حداقل تو هم بکش روت پتو رو. گفتم نه. خلاصه اصرار کردم قبول کرد و خوابیدیم تا نماز صبح...
👌از این کاری که کرد و بین ما موند و سرما را به جون خرید خیلی خوشم اومد و روحیه گرفتم...
همیشه این جمله رو تکرار میکرد که : "اول من یک بسیجی ام تا اینکه بخوام یک پاسدارباشم."
#روایت_همرزم_شهید
#شهید_عبدالمهدی_کاظمی
¤♢¤♢¤♢¤♢¤♢¤♢¤♢¤♢¤♢¤
#امام_خمینی (ره):
من همواره به خلوص و صفای بسیجیان غبطه می خورم و از خدا می خواهم تا با بسیجیانم محشور گرداند، چرا که در این دنیا افتخارم این است که خود بسیجی ام...
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
حاج اصغر تا جایی که ما میدانیم از سال ۹۲ در منطقه بود. در تمام این هفت سال بی وقفه کار میکرد و اگر روزی هم میآمد که فرصت خیلی کوتاهی به خانوادهاش سر بزند کارهایش را تلفنی پی میگرفت و اگر کاری پیش میآمد بدون هیچ ملاحظهای به منطقه برمیگشت. حاج اصغر موقع به دنیا آمدن فرزند آخرش هم منطقه بود. حاج اصغر حتی از مرخصیهای معمول خودش هم استفاده نمیکرد. به مقتدایش -اباعبدالله- اقتدا کرده بود و زن و بچهاش را هم به سوریه برده بود که وقت مجاهدتش را برای برگشتن به ایران و دیدن خانواده هدر ندهد. اما همانجا هم خیلی کمتر از دیگر مجاهدانی که سوریه زندگی میکنند خانوادهاش را میدید. در سالهای اخیر جمعا پنج روز به ایران آمده بود و پدر و مادرش را دیده بود....
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
#روایت_همرزم_شهید
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
حاج اصغر در هفت سال بودنش در منطقه، عربی را با لهجههای مختلف یاد گرفته بود و طوری با بچههای سوری مأنوس شده بود که از جان عزیزترش میداشتند. تقریبا تمام یگانش را بچههای سوری تشکیل میدادند. شبها پا به پای حاج اصغر میماندند و کار میکردند با این که وظیفهشان نبود. حتی اقوام و قوم و خویششان را میآوردند و به کار میگرفت. همه اینها از سر علاقهای بود که به حاج اصغر داشتند.
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
#روایت_همرزم_شهید
#جام_جم_آنلاین📲
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
حاج اصغر در فرماندهی عجیب بود. چه در تدارکات که برای مثال وسط بیابان بی آب و علف و در نقطه صفر عملیات به ۲۵۰۰ نفر از مردم داوطلب سوری مرغ اسپایسی و هندوانه خنک و دمنوش میداد! و چه در عملیات که همیشه خودش خط شکن بود. مثلا جایی در المیادین جنگ گره خورده بود. چند یگان رفته و موفق نشده بودند حالا یگان حاج اصغر میخواست عمل کند. هیچ کدام از نیروها عمل نمیکردند، تا این که حاج اصغر در یک خودرو را باز کرد، راننده را کشید پایین و خودش نشست پشت فرمان و به تاخت رفت تا مرز مواضعی که باید میرفتیم. از آنجا بیسیم زد : من اینجا هستم! بیایید!
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
#روایت_همرزم_شهید
#جام_جم_انلاین📲
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
خیلی پستها به او پیشنهاد شد اما نپذیرفت. در همان زمان فرماندهی هم؛ هر کاری که از دستش برمیآمد انجام میداد. حتی شبها برای یگان آشپزی میکرد.
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
#روایت_همرزم_شهید
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
📸 #شهید_عبدالله_میثمی و شهید خرازی
🤔به خاطر دارم در عملیات خیبر به ما اطلاع دادند که او به شدت مجروح شده و امیدی به زنده ماندنش نیست. با همه علاقهای که به زیارتش داشتم، اما به علت درگیری در عملیات نتوانستم به عیادتش بروم و هر چند دورا دور جویای حالش بودم و از احوالش خبر داشتم با بی صبری منتظر فرصتی بودم تا بتوانم به دیدارش بروم بعداً فهمیدم او هم منتظر من بوده است.
🔹بالاخره یک روز به دیدارش رفتم بسیار خوشحال شد از من گلایه کرد که "خیلی پیشتر از این منتظرت بودم." شرمنده شدم، اما او میدانست که من برایم مقدور نبود. از نحوه مجروح شدنش پرسیدم گفت:
🔻در اوج عملیات، در یک منطقه پرخطر در میان جهنمی از آتش و گلوله و خمپاره به یاری رزمندگان شتافتم و درست در محلی رسیدم که دشمن آتش شدیدی روی آن میریخت خمپارهای در کنارم به زمین خورد که از آنجا کنده شدم در نتیجه چند جای بدنم، من جمله دستم آسیب دید.
🌷حاج حسین به محض ترخیص از بیمارستان در حالی که میبایست دوران نقاهت را در منزل استراحت کند، به جبهه برگشت و دوباره به مبارزه و شرکت در عملیات پرداخت.
#شهید_حسین_خرازی
#روایت_همرزم_شهید ( #شهید_احمد_کاظمی)
#دفاع_پرس📲
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱
اگر بخواهم مثالی از جنگ تحمیلی بزنم، حاج اصغر شبیه شهید حسن باقری بود. وقتی به منطقه آمد جایگاه و درجهای نداشت. از صفر شروع کرد. از کارهای سطح پایین تدارکات و پشتیبانی. بعد کم کم لیاقت و استعداد خودش را نشان داد و جایگاهش بالا و بالاتر رفت تا این اواخر که هم مسؤولیت پشتیبانی را به عهده داشت و هم فرمانده تیپ و لشگر بود. وقتی هم به جایگاه بزرگی رسیده بود اصلا علاقه نداشت که اسمی ازش باشد.
#روایت_همرزم_شهید
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
خیلی پستها به او پیشنهاد شد اما نپذیرفت. در همان زمان فرماندهی هم؛ هر کاری که از دستش برمیآمد انجام میداد. حتی شبها برای یگان آشپزی میکرد.
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
#روایت_همرزم_شهید
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
خیلی پستها به او پیشنهاد شد اما نپذیرفت. در همان زمان فرماندهی هم هر کاری که از دستش برمیآمد انجام میداد. حتی شبها برای یگان آشپزی میکرد.
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
#روایت_همرزم_شهید🍃
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
اگر بخواهم مثالی از جنگ تحمیلی بزنم، حاج اصغر شبیه #شهید_حسن_باقری بود. وقتی به منطقه آمد جایگاه و درجهای نداشت. از صفر شروع کرد. از کارهای سطح پایین تدارکات و پشتیبانی. بعد کم کم لیاقت و استعداد خودش را نشان داد و جایگاهش بالا و بالاتر رفت تا این اواخر که هم مسؤولیت پشتیبانی را به عهده داشت و هم فرمانده تیپ و لشگر بود. وقتی هم به جایگاه بزرگی رسیده بود اصلا علاقه نداشت که اسمی ازش باشد.
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
#روایت_همرزم_شهید
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
اصغر نیرویی بود که هر فرماندهای آرزویش را دارد. اگر کاری به او محول میشد، شب و روز برایش یکی میشد. دیگر زمان و مکان برایش معنا نداشت، فقط تلاش میکرد کارش را به نحو احسن انجام بدهد. نیروهای تحت امرش بیشتر سوری بودند. صدایش، حضورش و رفتارش روی همه اینها موثر بود. بودن اصغر برایشان قوت قلب بود. او یک فرمانده میدانی قوی و کاربلد بود.
#روایت_همرزم_شهید
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
#خاطره_شهید🌸🍃
در عملیات دوم در منطقه کن سبا اواخر برج چهار سال نود و پنج، در اتاقی با تعدادی از رزمندگان جمع بودیم جهت آخرین جمع بندی عملیات. بعد خوردن مقدار مختصری شام آنهم در تاریکی، دوستان وصیت ها شون رو گفتند و من نوشتم چون من در پشتیبانی رزم بودم برای ارسال مهمات و سوخت و نیرو و امبولانس. حاج محمد وصیت کرد که من هیچ بدهی ندارم و خمس هم بدهکار نیستم فقط وصیتم این است که هر ساله از هزار تومن تا یه میلیون تومن به یه نفر زائر ابا عبدالله بدهند که به زیارت میرود.
#روایت_همرزم_شهید
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
#آقای_اصغر_حاج_قاسم (۱)🌱
شنیدیم که بعد از شهادت حاج قاسم خیلی به هم ریخته است. حتی به هم ریختهتر از شهادت محمد پورهنگ. حاج قاسم از اول اصغر آقا را میشناخت اما شروع ارتباط قویشان از هماهنگی پاکسازی داعش برقرار کرده بود. سال ۹۶ بود و حاج قاسم برنامهریخته بود دست داعش را برای همیشه کوتاه کند؛ عملیاتی گسترده که نهایتا به نابودی داعش انجامید.
حاج قاسم فرماندهان یگانها را جمع کرد که توضیحاتشان را ارائه کنند و نیازهایشان را بگویند. هرکسی توضیحاتش را میگفت و نیازها و مایحتاج یگانش را میخواست. غالبا هم همه گلایه میکردند و از نبود امکانات میگفتند. مدیر جلسه نوبت صحبت فرماندهان را اعلام میکرد و حاج قاسم سرش را انداخته بود پایین و ذکر میگفت. نوبت به حاج اصغر که رسید...
نوبت به حاج اصغر که رسید توضیحاتش را گفت و گفت ما آمادهایم، والسلام. مدیر جلسه نوبت را به نفر بعدی داد. ناگهان حاج قاسم سرش را بالا آورد و گفت : یک دقیقه صبر کنید! اصغر آقا شما هیچی نمیخواید؟
اصغر آقا گفت: نه آقا ما چیزی نمیخوایم!
اصغرآقا خیلی حواسش بود طوری حرف نزند که نقص کار بقیه عیان شود و دیگر فرماندهان خراب شوند. هرچه حاج قاسم گفت، طفره رفت و جواب را از سر باز کرد تا این که حاج قاسم نهیب زد : یعنی چی اصغر آقا؟ به من توضیح بده!
ادامه دارد...
#روایت_همرزم_شهید
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
جام جم📲
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
#آقای_اصغر_حاج_قاسم (۱)🌱 شنیدیم که بعد از شهادت حاج قاسم خیلی به هم ریخته است. حتی به هم ریختهتر ا
#آقای_اصغر_حاج_قاسم (۲)🌱
هرچه حاج قاسم گفت، طفره رفت و جواب را از سر باز کرد تا این که حاج قاسم نهیب زد : یعنی چی اصغر آقا؟ به من توضیح بده! یعنی چی هیچی نمیخوای؟ مگه میشه؟...
اصغر آقا شروع به توضیح کرد :
بله حاج آقا. من به کمک بچههای سوری و آشناهایی که داشتم آشپزخانه سیار ساختم و از قبل شروع عملیات مایحتاج رو تامین کردم. همینطور من بین سوریها تحقیق کردم و به یکجور نان رسیدم که هم به صرفهتر است و هم تا یک هفته خراب نمیشود. یعنی اگر در محاصره هم گیر کنیم تا یک هفته غذا داریم. حاج آقا خیالتون از یگانهای فلان و فلان هم راحت، من تأمینشون میکنم..."
حاج قاسم چشمانش از شوق برق میزد. نفس راحتی کشید و شروع کرد از اصغر آقا تعریف کردن. از این که چه بار بزرگی را از شانهاش برداشته است. از آنجا به بعد رابطه حاج قاسم و اصغر آقا خیلی نزدیک شد. تا جایی که هر وقت کار جنگ گره میخورد حاج قاسم میگفت : اصغر کجاست؟ بگید اصغر عمل کنه...
#روایت_همرزم_شهید
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
جام جم📲
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
🍃اصغر واقعا یک رزمنده مجاهد و یک عارف به تمام معنا بود. اخلاص توی کلام، رفتار و عملش حس میشد. هر وقت جلسه داشتیم، بعد از اتمام جلسه که از هم جدا میشدیم گاهی برای کاری تماس میگرفتم. میگفتم: «کجایی؟»
میگفت: «دمشقم.»
ساعت دوی شب! هاجوواج میماندم که این ساعت دمشق چه میکند. یا میپرسیدم: «کجایی؟»
میگفت: «حماة.»
🍃میرفت سراغ کارش و مدام در چرخش و رفتوآمد بود. اصلا در یک چارچوب خاص نمیگنجید...
#روایت_همرزم_شهید
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
🍃یک روز اصغر آقا آمد و گفت توانسته رایزنی کند و برای بچهها یک سفر زیارتی کربلا جور کند. تعجب کردیم مردی که شبانه روز در غربت و دور از خانواده درگیر کار و جنگ است چطور توانسته ترتیب همچین سفری را هم بدهد. هرچه اصرار کردیم که شما هم بیایید زیر بار نرفت.
دست آخر که دید دستبردار نیستیم گفت : اِن شاءالله دفعه بعد...
🍃حاج اصغر در این هفت سال که منطقه بود با این که خیلی راحت میتوانست اما اصلا کربلا نرفت تا از جهادش عقب نماند. بعد که ما این سفر را با بچههای سوری رفتیم و برگشتیم متوجه شدیم بعضی از بچههایی که با ما آمده بودند شیعه نبودند. به خاطر محبتی که به حاج اصغر داشتند عاشق #امام_حسین(ع) شده بودند و حاج اصغر فرستاده بودشان زیارت امام حسین(ع).
#روایت_همرزم_شهید
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
🍃🌹
فوج حاج اصغر
🍃حاج اصغر آدم تربیت میکرد. بچههای یگان حاج اصغر یک سر و گردن از هر نظر از بچههای سایر یگانها بالاتر بودند. اصلا یگانها اسم داشتند و این یگان هم اسم داشت اما همه به نام حاج اصغر میشناختندش«فوج حاج اصغر».
مثلا نوجوانی سوری بود به اسم محمد که بعدا اسم جهادی کمیل را گرفت. محمد به معنای واقعی جنگزده بود. پدر و مادرش در فوعه و کفریا در محاصره بودند و خبری ازشان نبود و وضع مناسبی نداشتند.
🍃حاج اصغر محمد را جذب کرده و زیر بال و پر گرفته بود. یک جورهایی برایش هم برادر بود، هم پدر و هم فرمانده. در مدت کوتاهی، محمد که حتی تحصیلات دانشگاهی نداشت تبدیل شد به کمیلی که نخبه کار اطلاعات عملیات بود. آن هم اطلاعات جنگهای چریکی و شهری که بسیار پیچیده است.
#روایت_همرزم_شهید
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
وب حریم حرم📲
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
🍃اصغر نیروی رسمی سپاه بود و به حساب ظاهر و جثهاش نیروی حراست. شاید در نگاه اول در همین حد به چشم میآمد و خیلیها برایش فضای بزرگتری متصور نبودند، اما خیلی اتفاقی در دوران فرماندهی شهید همدانی به فرمانده وقت منطقه حلب وصل شد. او بود که ظرفیت وجودی اصغر را کشف کرد.
وقتی دید اصغر توانمند است و برای هرچه که به او میسپارد از دل و جان مایه میگذارد، او را کنار خودش نگهداشت.
🍃مسئولیت لجستیک فرمانده وقت حلب به اصغر سپرده شد. فرمانده بهش میگفت: «اصغر! تو کنار من باش و هرجا کاری داشتم تو برام انجام بده.»
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
#روایت_همرزم_شهید
منبع: جنات فکه
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
قرار بود از تدمر عملیات کنیم و خودمان را مرز شرقی سوریه و عراق برسانیم. یک جلسه با نیروهای روس داشتیم. اصغر توی جلسه نبود. در همان جلسه وقتی ما برنامه عملیاتی مان را ارایه کردیم گفتند : خب، با کدام نیروهای تان میخواهید وارد عمل شوید؟ مهدی ذاکر هم هست؟
تا این حد بین شان شناخته شده بود. اصغر هرچه بین خودمان گمنام و در حاشیه بود و ناشناخته شهید شد ولی روس ها و سوری ها قبولش داشتند و روی حرف ها و نظراتش حساب باز میکردند.
پ.ن: مهدی ذاکر اسم جهادی حاج اصغر بین سپاه نیرو قدس بوده که بعد ها به او اصغر ذاکر میگفتند.
#روایت_همرزم_شهید
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
امان از غیبت کردن و غیبت شنیدن، اینقدر از اصغر پیشم بد گفته بودن که کلی نظرم بهش منفی شده بود. گذشت و گذشت تا سال ۹۸ عملیات آزاد سازی اتوبان حلب به دمشق، دیدمش با نیروهاش اومده بود.
منم بعد از مجروحیتم دیگه ندیده بودمش
پایین خانطومان دیدمش. من تو ماشین بودم و حاج اصغر کنار وحید ایستاده بود منتظر بود تا بزنه به خط و بره به سمت روستای زیتان.
با خودم کلنجار رفتم بهش سلام کنم یا نه، خلاصه دل رو زدم به دریا و گفتم سلام حاج ..اصغر...
اومد سمتم و گفت اسماعیل (اسم جهادی) تویی؟
کاری کرد که حسابی شرمنده شدم حاج اصغر خم شد و دستم رو بوسید...
خداحافظی کرد و رفت...
یک ساعت بعدش پشت بیسیمها گفتن حاج اصغر شهید شده. 😔
روایت جانباز مدافع حرم امیر حسین حاجی نصیری
#روایت_همرزم_شهید
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
حاج اصغر در این هفت سال که منطقه بود با این که خیلی راحت میتوانست اما اصلا کربلا نرفت تا از جهادش عقب نماند. بعد که ما این سفری [اصغر ترتیب داده بود] را با بچههای سوری رفتیم و برگشتیم متوجه شدیم بعضی از بچههایی که با ما آمده بودند شیعه نبودند. به خاطر محبتی که به حاج اصغر داشتند عاشق امام حسین(ع) شده بودند و حاج اصغر فرستاده بودشان زیارت امام حسین(ع).
#روایت_همرزم_شهید
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
🍃سال ۹۵ فرماندهی منطقه لاذقیه به اصغر محول شد. جایی که فقط سایه جنگ رویش افتاده بود و شرایطش از همه نظر با سایر مناطق سوریه فرق داشت.
لاذقیه خاستگاه بشار اسد بود و علویونِ هواخواه دولت آنجا ساکن بودند. یک منطقه بکر و خاص که فضایش خیلی از جنگ دور بود. حالا اصغر این منطقه را که از نظر فرهنگ اسلامی زیر صفر بود و از هیچ وجهی با اسلام و ایران همخوانی نداشت، تحویل گرفت.
🍃این منطقه در اختیارش بود و هرجا که میخواست میتوانست زندگی کند، اما دریغ از ذرهای خلاف شرع و اخلاق، دریغ از یک نیمنگاه بد یا منحرف. روح و جسمش را با هم ساخته بود.
اصغر در این منطقه به نیروهایی که اکثرا همراهیاش نمیکردند فرماندهی میکرد و خم به ابرو نمیآورد. با این حال روی ارتش و نیروهای دفاع وطنی سوریه و وجب به وجب منطقه مسلط بود. نیروهای تحت امرش بیشتر سوری بودند. صدایش، حضورش و رفتارش روی همه اینها موثر بود. بودن اصغر برایشان قوت قلب بود.
#روایت_همرزم_شهید/صادقی
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
📲جنات فکه
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
💠فرمانده ای که به قول حاج قاسم به جای برو می گفت بیا....
🍃حاج اصغر در فرماندهی عجیب بود. چه در تدارکات که برای مثال وسط بیابان بی آب و علف و در نقطه صفر عملیات به ۲۵۰۰ نفر از مردم داوطلب سوری مرغ اسپایسی و هندوانه خنک و دمنوش میداد! و چه در عملیات که همیشه خودش خط شکن بود.
🍃مثلا جایی در المیادین جنگ گره خورده بود. چند یگان رفته و موفق نشده بودند حالا یگان حاج اصغر میخواست عمل کند. هیچ کدام از نیروها عمل نمیکردند، تا این که حاج اصغر در یک خودرو را باز کرد، راننده را کشید پایین و خودش نشست پشت فرمان و به تاخت رفت تا مرز مواضعی که باید میرفتیم. از آنجا بیسیم زد : من اینجا هستم! بیایید!
#روایت_همرزم_شهید
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
🍃حلب آزاد شده بود ولی موقعیت پرخطر و شکنندهای داشت. اگر داعش با النصره دست میدادند میتوانستند راه زمینی را ببندند.
🍃اصغر معتقد بود برای تدارک این منطقه باید جایی غیر از حلب هم یک بنه پشتیبانی داشته باشد تا سوخت، غذا، مهمات و دیگر ملزومات رزمندگان را در آن دپو کند و به موقعِ نیاز از آن استفاده کند. چند نقطه را شناسایی کرده بود و خیلی خوب این بنهها را تجهیز کرده بود.
🍃میگفت: «من میتوانم بیایم نزدیک شما و حتی توی حلب هم برایتان بنه تدارکاتی بزنم که اگر مرکز دپوی (۱) شما را زدند، خیالتان از بابت تدارکات و مهمات راحت باشد.»
#روایت_همرزم_شهید(حبیب صادقی)
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
📲جنات فکه
____-----_____-----_____-------____
۱)انبار وسایل و کالا و تجهیزات
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊