شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول #قسمت_بیست_و_هشتم چند دقیقه ای گذشت و خبری از عبدالله و آقای عادلی ن
💠 | نمیتوانستم تصور کنم با شنیدن این خبر و دیدن این صورت ، چه فکری میکند که به یکباره به خودم آمدم و از اینکه نگاهم برای لحظاتی به نگاه مردی جوان گره خورده بود، از خدای خودم کردم. از اینکه بار دیگر خیالش بی پروا و جسورانه به قلبم رخنه کرده بود، جام ترس از گناه در قلبم پیمانه شد و از دنیای احساس خارج که نه، فرار کردم. انگار دوباره به فضای اتاق بازگشته باشم، متوجه صدای محمد شدم که در پاسخ ابراهیم میگفت : "کی؟ همون پسر قد بلنده که پژو داره؟" و چون تأیید ابراهیم را دید، چین به انداخت و گفت: "نه بابا، اون که به درد نمیخوره! اوندفعه اومده بودم خونه تون دیدمش. رفتارش اصلا درست نیس!" مادر با پرسید: "مگه رفتارش چطوریه محمد؟" که عبدالله به میان بحث آمد و گفت: "تو رو خدا انقدر غیبت نکنید!" از اینکه در مقابل یک مرد ، این همه در مورد خواستگارم صحبت میشد، گونه هایم گل انداخته و پوششی از شرم صورتم را پوشانده بود. احساس میکردم او هم از اینکه در این بحث خانوادگی وارد شده، معذب است که اینچنین ساکت و سنگین سر به زیر انداخته و شاید عبدالله هم حال ما را به خوبی کرده بود که میخواست با این حرف، بحث را خاتمه دهد. لعیا هم شاید از ترس پدر بود که پشت حرف عبدالله را گرفت: "راست میگه. وِل کنید این حرفارو. حالا شام بخوریم، برای حرف زدن وقت زیاده!" به محض جمع شدن سفره، آقای عادلی با لبخندی کمرنگ از مادر تشکر کرد: "حاج خانم! دست شما درد نکنه! خیلی خوش مزه بود!" ولی اثری از لحظات قبل از شام در صدایش نبود و مادر با گفتن "نوش جان پسرم!" جوابش را به مهربانی داد که رو به عبدالله کرد و گفت: "شرمنده عبدالله جان! اگه زحمتی نیس رو برام میاری؟" و با گفتن این جمله از جا بلند شد و دیگر تمایلی به ماندن نداشت که در برابر تعارف های مادر و عبدالله برای نشستن، به پاسخی کوتاه کرد و سرِ پا ایستاد تا عبدالله آچار را برایش آورد. آچار را از عبدالله گرفت و به سرعت اتاق را ترک کرد، طوری که احساس کردم میخواهد از چیزی بگریزد. با رفتن او، مثل اینکه قفل زبان محمد بار دیگر باز شده باشد، شروع کرد: "من این پسره رو دیدم! اوندفعه که رفته بودیم خونه ابراهیم، سر جای پارک دعوامون شد!" و در برابر نگاه متعجب ما، عطیه شهادت داد: "راست میگه. کلی هم بارِ محمد کرد!" سپس با خنده ای شیطنت آمیز ادامه داد: "نمیدونست ما فامیل لعیا هستیم. تو کوچه که دید جای ماشینش پارک کردیم، کلی به محمد بد و بیراه گفت." پدر ساکت سر به زیر انداخته بود و هیچ نمیگفت و در عوض با هر جمله محمد و عطیه، انگار در دل من آب میکردند. با تمام وجود احساس میکردم گریه های هنگام نمازم، حاجتم را برآورده کرده است که لعیا با حالتی ناباورانه گفت : "اینا یکسالی میشه تو این آپارتمان هستن، من چیزی ازشون ندیدم!" و محمد جواب داد: "چی بگم زن داداش! اون شب که حسابی از من دراومد." عبدالله در مقابل پدر، باد به گلو انداخت و برای اینکه کار را تمام کند، گفت: "راستش منم که دیدمش، اصلاً از رفتارش خوشم نیومد." از چشمان مهربان مادر میخواندم از اینکه شاید این حرفها نتیجه درگیری بین من و پدر را به نفع من تغییر دهد، شده است، هرچند که نگرانی از آینده تنها دخترش همچنان در نگاهش میزد. محمد که از اوقات تلخیهای عصر بیخبر بود، رو به من کرد و پرسید: "الهه! نظر خودت چیه؟" و عطیه که جزئیات ماجرا را از لعیا شنیده بود، با اطمینان جواب داد: "الهه از پسره خوشش نیومده!" و هرچند نگاه غضب آلود پدر را برای خودش خرید، اما کار من را راحت کرد و همین صحبت های خودمانی، توانست نظر پدر را هم تغییر دهد و چند روز بعد که نعیمه خانم برای گرفتن تماس گرفت، مادر با آوردن بهانه ای ماجرای این خواستگار را هم خاتمه داد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊