💠
#جان_شیعه_اهل_سنت|
#فصل_دوم
#قسمت_هشتاد_دوم
به خاطرم آمد امشب ختم
#صلواتم را فراموش کرده ام. ختم صلواتی که هدیه به
#روح محمد و آل محمد بود و بنا به گفته خانمی که آن شب در
#امامزاده میهمان
#حصیرش بودیم، این ختم صلوات
#معجزه میکرد. رو به مجید کردم و گفتم: "مجید جان!
#یادم رفت صلواتهای امشبم رو بفرستم."
و با گفتن این حرف، از
#جا بلند شدم و برای برداشتن تسبیح به سمت
#اتاق رفتم. تسبیح
#سفید رنگم را از داخل سجاده برداشتم و به بالکن بازگشتم که مجید پرسید: "چندتا صلوات باید بفرستی؟" دانه های
#تسبیح را میان انگشتانم مرتب کردم و پاسخ دادم: "هر شب هزارتا."
مجید چین به پیشانی انداخت و با خنده گفت: "اوه! چقدر زیاد! بیا امشب با هم بفرستیم." و منتظر نشد تا پاسخ
#تعارفش را بدهم و برای آوردن تسبیحی دیگر قدم به اتاق گذاشت و لحظاتی بعد با
#تسبیح سرخ رنگش بازگشت. کنارم روی
#قالیچه نشست و با گفتن "پونصد تا تو بفرست، پونصد تا من میفرستم."
صلوات اول را فرستاد و ختم
#صلواتش را آغاز کرد. چه حس
#خوبی بود که در این خلوت روحانی و شبانه، زانو به زانوی هم نشسته و به نیت
#سلامتی مادرم، با هم بر پیامبر و اهل بیتش صلوات میفرستادیم و خدا میداند که در آن شب
#عید_فطر من تا چه اندازه به شفای بیمار بدحالم امیدوار بودم که دست آویزم به درگاه خدا، پیامبر رحمت و فرزندان
#نازنینش بودند.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده:
#فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊