💠
#جان_شیعه_اهل_سنت|
#فصل_سوم
#قسمت_هفتاد_و_سوم
و همین جملات تلخ،
#آنچنان طعم غم را در مذاق
#جانم ته نشین کرد که تا مقابل خانه دیگر کلامی حرف نزدم. گرد و خاک نسبتاً کم شده و دانه های
#درشت رگبار باران، شیشه
#ماشین را حسابی گل کرده بود و من که دیگر کمرم از نشستن روی صندلی ماشین خشک شده بود، دعا میکردم زودتر به
#خانه برسیم.
مقابل خانه که رسیدیم، باز طاقت نیاوردم آخرین تلاشم را نکنم که به صورتش چشم
#دوختم و خواهش که نه، التماسش کردم: "عبدالله! من این همه راه رو تا
#مدرسه اومدم تا کمکم کنی که نذاریم بابا تو این
#چاه بیفته!"
و او آنقدر از بازگشت پدر
#ناامید بود که با لحن سرد و
#خشکش آب پاکی را روی دستم ریخت:
"الهه! من هیچ وقت حریف بابا نمیشدم، برای همین از همون اول راهم رو جدا کردم و مثل
#محمد و ابراهیم نرفتم پیش بابا کار کنم. حالا هم میدونم که ما هر کاری کنیم، هیچ فایده ای نداره! بابا
#حاضره همه زندگی اش رو بده، ولی
#نوریه رو از دست نده! پس تو هم
#بیخودی خودت رو اذیت نکن!"
و بعد مثل اینکه
#چیزی به خاطرش رسیده باشد، با
#مهربانی نگاهم کرد و گفت: "راستی الهه! یه چیزی برات گرفته بودم و میخواستم برات بیارم، ولی حالا تا اینجایی خودت بردار، گذاشتم تو
#داشبورد."
از اینکه برادرم برایم هدیه ای
#خریده، در اوج ناراحتی، ذوقی کودکانه در دلم دوید و درِ
#داشبورد را باز کردم که یک پیراهن قرمز و پُرچین
#نوزادی، مقابل چشمانم ظاهر شد. پیراهن را که به چوب لباسی پلاستیکی کوچکی آویخته و داخل پاکت کوچکی قرار داشت، از داشبورد بیرون آوردم که عبدالله با خنده ای که صورتش را پُر کرده بود، ادامه داد: "مجید گفت
#بچه تون دختره، خُب منم که چیزی به
#عقلم نمیرسید، گفتم یه چیزی براش
#خریده باشم!"
با نگاه خواهرانه ام از
#محبت برادرانه اش تشکر کردم و خواستم پیاده شوم که
#نگاهم کرد و گفت: "الهه جان! هر وقت دلت گرفت، خبرم کن، بیام
#پیشت! به مجید هم سلام برسون!" با خداحافظی پُر مهر و محبتی، دنده عقب حرکت کرد و از کوچه خارج شد. و من خسته از
#تلاش بیهوده ای که کرده بودم بلکه پدرم را از قید
#اسارت نوریه آزاد کنم، به خانه رفتم.
ساعت هنوز به
#هشت شب نرسیده بود که مجید از پالایشگاه برگشت. موهای مشکی اش از وزش
#شدید باد به هم ریخته و کاپشن نازک سورم های رنگش بر اثر بارش باران و خا ک پیچیده در هوا، از لکه ِ های گل پُر شده بود و با همه
#خستگی، باز به رویم
#میخندید. پاکت میوه های تازه و هوس انگیزی را که خریده بود، کنار
#آشپزخانه روی زمین گذاشت و با کلام گرم و
#دلچسبش حالم را پرسید که تازه متوجه شدم در جیب کاپشنش، شاخه
#گلی را پنهان کرده است.
دستانش درگیر پاکتهای میوه بود و به ناچار
#شاخه گل را در جیبش گذاشته و تنها سرخی گل از لب
#جیبش پیدا بود. شاخه گل محمدی را از جیبش بیرون آورد، با سر انگشتش
#قطرات باران را از روی گلبرگهای
#سرخ و لطیفش خشک کرد و در برابر چشمان منتظر و نگاه مشتاقم، گل را به
#دستم داد که خندیدم و با شیرین زبانی تشکر کردم: "تو خودت گُلی مجید! چرا زحمت کشیدی؟" از لحن پُر شیر و شکرم، با صدای بلند خندید و او هم
#شیطنت کرد: "اونم چه گُلی؟!!! لابد گُل
#خرزهره!!!!"
و باز صدای خنده شاد و شیرینش در فضای
#خانه پیچید تا بار دیگر باور کنم خدا چه همسر
#نازنینی نصیبم کرده که همین حس حضورش
#کافی بود تا نقش غم از وجودم محو شده و بار دیگر سرسرای دلم از شور و شوق زندگی
#لبریز شود.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده:
#فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊