💠
#جان_شیعه_اهل_سنت|
#فصل_سوم
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
پرده اتاق
#خواب را کنار زده و پنجره را گشوده بودم تا نسیم
#عصرگاهی شنبه سوم اسفند ماه سال 1392، با رایحه مطبوع و
#دلچسبش، فضای خانه را معطر کرده و دلم را به ترانه تنگ غروب پرندگان
#خوش کند.
هر چند امروز هم حال خوبی نداشتم و سر درد و کمر درد،
#احساس هر روز و شبم شده بود، ولی لذت مادر شدن ارزش بیش از اینها را داشت که هنوز روی ماه
#حوریه را ندیده، برایش جان میدادم.
هنوز ماه پنجم بارداری ام به پایان نرسیده، اتاق خواب
#کوچک و رنگارنگ دخترم تقریباً
#کامل شده و به جز چند تکه لباس
#نوزادی و ظرف غذای کودک، همه وسایل اتاقش را سرِ
#حوصله خریده و با سلیقه مادری، هر یک را در گوشه ای از اتاقش چیده بودم. پایین پنجره، تخت خوابش را گذاشته و دیوار کنار پنجره را با کمد سفید رنگی پوشانده بودم که پُر از عروسکهای قد و
#نیم قد بود.
قالیچه ای با طرح شخصیتهای کارتونی کف اتاق
#کوچکش پهن کرده و حباب صورتی رنگی به جای لامپ قدیمی اتاق از سقف
#آویزان بود. مجید با وجود اجاره نسبتاً زیاد خانه و ویزیتهای سنگین دکتر زنان و سونوگرافیهای مختلف، ولی باز از خرید
#اسباب نوزادی چیزی کم
#نمیگذاشت و با دست و دلبازی هر چه برای دخترم هوس میکردم، میخرید که میخواست جای خالی مادرم را در این روزهای چیدن سور و سات
#سیسمونی کمتر احساس کنم.
با همه ضعفی که بدنم را گرفته و چشمانم از
#گرسنگی سیاهی میرفت، ولی بخاطر حالت
#تهوع ممتدی که لحظه ای رهایم نمیکرد،
#اشتهایی به خوردن غذا نداشتم و تنها به عشق مجید قلیه ماهی را
#تدارک میدیدم.
هر چند در این دوره از بارداری، این همه ناخوشی طبیعی نبود، ولی دکتر میگفت
#ضعف بدن فشارهای پی درپی
#عصبی و اضطراب جاری در زندگی ام، گذراندن این روزها را تا این حد برایم
#سخت میکند، ولی باز هم خدا را شکر میکردم و به همه این درد و
#رنجها راضی بودم که مادر شدن، شیرین ترین رؤیای زندگی ام بود.
#نماز مغربم را با سنگینی بدن و درد کمرم به
#پایان بردم و طبق عادت این مدت، قرآن را از مقابل
#آیینه برداشتم تا برای شادی روح مادر، آیاتی را تلاوت کنم که کسی به در اتاق زد.
حدس میزدم دوباره
#نوریه به سراغم آمده تا باز به نحوی مرا به سمت آیین پلید
#خودش بکشاند و من چقدر از حضورش
#متنفر بودم که قرآن را دوباره لب آیینه گذاشتم و با اکراه به سمت در رفتم. در را که باز کردم، به رویم
#لبخند زد و به حساب خودش میخواست صمیمیتی با من ایجاد کند که بو کشید و گفت: "چه بوی خوبی میاد!"
و من حتی
#تمایلی به هم صحبتی اش نداشتم که به جای هر
#پاسخی، با بی حوصلگی
#منتظر ماندم تا کارش را بگوید که سرکی به داخل خانه کشید و گفت: "اومدم باهات صحبت کنم. آخه
#عبدالرحمن خونه نیس، حوصله ام سر رفته!" به کلام سردی تعارفش کردم تا وارد شود و خودم نه برای
#پذیرایی که برای
#طفره از هم نشینی اش به آشپزخانه رفتم که صدایم کرد: "الهه! بیا اینجا کارت دارم!"
و دیگر گریزی از این
#میزبانی اجباری نداشتم که از
#آشپزخانه بیرون آمدم و مقابلش نشستم که تازه متوجه شدم در دستش چند عدد
#سیدی نگه داشته و باز طمع تبیلغ
#وهابیت به سرش زده بود که بیمقدمه شروع کرد: "کتابهایی رو که برات اُورده بودم، خوندی؟"
و از سکوت طولانی ام
#جوابش را گرفت که لبخندی
#مصنوعی نشانم داد و با لحنی فاضالنه توصیه کرد: "حتماً بخون، خیلی مفیده!"
و بعد مثل اینکه وجود
#حقیرش دیگر گنجایش نداشته باشد، چشمان باریک و مشکی اش از ذوقی پُر
#زرق و برق پُر شد و با حالتی
#پیروزمندانه ادامه داد: "عبدالرحمن که حتی نیازی نبود این کتابها رو بخونه، همین که من باهاش صحبت کردم،
#توجیه شد و الان چند هفته ای میشه که رسماً
#عقاید وهابیت رو قبول کرده!"
و نیازی به این همه توضیح پُر ناز و
#کرشمه نبود که از لحن کلام و طرز رفتار
#پدر پیدا بود که در کمتر از چهار ماه به یک
#وهابی افراطی تبدیل شده و نوریه نمیدانست که پدر نه بر پایه
#منطق که به هوای هوس دخترکی، هر مسلکی را بی هیچ قید و شرطی میپذیرد که به رویم خندید و بر سرم منت گذاشت: "
حالا تو هم اگه
#حوصله نداری کتابها رو بخونی، هر وقت دوست داشتی بیا پایین تا با هم حرف بزنیم!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده:
#فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊