💠
#جان_شیعه_اهل_سنت|
#فصل_سوم
#قسمت_صد_و_سی_و_هفتم
حالا در روز اول
#فروردین سال 1393 و روز
#نخست عید نوروز، به جای دید و بازدید و حضور در جمع گرم خانواده، در
#غربت این خانه تنها بودم و
#مجید رفته بود تا اگر در این تعطیلات مغازه بازی پیدا کند، با یکی دو میلیونی که هنوز در
#حسابش مانده بود، اجاق گاز و یخچال ارزان
#قیمتی برای خانه مان بخرد تا بتوانیم نیازهای اولیه زندگیمان را بر طرف کنیم.
در
#آشپزخانه کوچکش جز یک
#سینک ظرفشویی و چند ردیف
#کابینت زنگ زده و رنگ و رو رفته چیزی نبود و باید چند میلیونی
#خرج میکردیم تا تجهیزش کنیم و نه فقط گاز و یخچال و فریزر که دیگر در
#کابینت_های خانه هم خبری از انواع حبوبات و شکلات و خشکبار نبود و هر وعده به اندازه خوراک همان وعده مان خرید میکردیم.
کف اتاق هال را با موکت خاکستری رنگی پوشانده و همان یک
#پنجره کوچک را روزنامه
#چسبانده بودیم تا در فرصتی مناسب برایش پرده بخریم. خیلی
#دلم میخواست برای خرید اسباب خانه با مجید به
#بازار بروم، ولی کمردرد امانم را بریده و نمیتوانستم قدم از قدم بردارم.
مجید دیروز تشک خوشخوابی خریده و در اتاق خواب روی زمین گذاشته بود تا فعلاً رویش دراز بکشم که بعید
#میدانستم به این زودیها بتوانیم بار دیگر تخت و
#سرویس خوابی بخریم و باید عجالتاً با همین تشک
#سر میکردیم.
با این وضعیت دیگر از خرید مجدد
#سیسمونی دخترم هم به کلی
#قطع امید کرده که حتی برای تأمین وسایل ضروری
#زندگی هم به حساب و کتاب افتاده بودیم.
در این چند
#شب هر بار که روی کاغذ و در محاسبات کم می آوردیم،
#مجید لبخندی میزد و به بهانه
#دلگرمی من هم که شده، وعده میداد که از همکارانش
#قرض میکند. البته روزی که از خانه می آمدم، سرویس
#طلایم به دست و گردنم بود و حالا همین چند تکه
#طلا سرمایه کوچکی بود که میتوانست در وقت نیاز دستمان را بگیرد.
#لوستری هم نداشتیم و علی الحساب مجید لامپ
#بزرگی به سقف اتاق پذیرایی آویخته بود تا شبهای تنهایی مان را در این خانه
#تنگ و دلگیر، روشن کند. اگر چند روزی بیشتر فرصت داشتیم، دستی به سر و روی خانه میکشیدیم، بعد ساکن میشدیم ولی همکار
#مجید تماس گرفته و خبر داده بود که فردا به بندر باز میگردد و باید زودتر خانه اش را ترک میکردیم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده:
#فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊