💠
#جان_شیعه_اهل_سنت|
#فصل_چهارم
#قسمت_بیست_و_سوم
به گمانم فهمید این همه مقدمه چینی میخواهد به
#کجا ختم شود که به صورتم خیره شد و با صدایی
#گرفته پرسید: "حاج صالح بهت زنگ زده؟" کمی خودم را جمع و جور کردم و در برابر نگاه منتظرش با لبخندی مهربان پاسخ دادم: "خودش که نه، زنش و
#دخترش اومده بودن اینجا."
که صورتش از ناراحتی
#گل انداخت و با عصبانیت اعتراض کرد: "عجب آدمهایی پیدا میشن! من بهش میگم حال
#خانمم خوب نیس، نمیتونیم جابجا شیم، اونوقت میان سراغ
#تو؟!!! من حتی به تو نگفتم به من زنگ زدن که
#نگران نشی، اون وقت اینا بلند شدن اومدن اینجا؟!!!"
به آرامی
#خندیدم بلکه از نسیم خنده ام آرام شود و با مهربانی بیشتری توضیح دادم: "مجید جان! خُب این بنده
#خدا هم گرفتاره! اومده از ما
#کمک بخواد! خدا رو خوش نمیاد وقتی میتونیم کمکش کنیم، این کارو نکنیم!"
از روی تأسف سری تکان داد و جواب خیرخواهی ام را با
#لحنی رنجیده داد: "فکر میکنی من دوست ندارم کار
#مردم رو راه بندازم الهه جان؟ به خدا منم دوست دارم هر کاری از
#دستم بر میاد، برای بقیه انجام بدم. باور کن وقتی به من گفت، منم
#دلم خیلی براش سوخت، خیلی ناراحت شدم، دلم میخواست براشون یه کاری میکردم، ولی آخه اینا یه چیزی میخوان که واقعاً برام
#مقدور نیس!"
همانطور که
#کمرم را فشار میدادم تا دردش
#آرام بگیرد، پرسیدم: "چرا برات
#مقدور نیس؟ خب ما فکر میکنیم الان یه سال
#تموم شده و باید اینجا رو
#تخلیه کنیم!"
از موج محبتی که به دریای
#دلم افتاده بود، صورتش به خنده ای
#شیرین باز شد و گفت : "قربون محبتت بشم الهه جان که انقدر مهربونی!" سپس
#نگاهش رنگ نگرانی گرفت و با
#دلواپسی ادامه داد: "ولی الهه جان! تو باید استراحت کنی! ببین الان چند
#لحظه نشستی، باز کمرت درد گرفته! اون وقت میخوای با این وضعیت اسباب کشی هم بکنیم؟ به خدا این جابجایی برای خودت و این
#بچه ضرر داره!"
سرم را
#کج کردم و به نیابت از مادر دل شکسته ای که امروز به
#خانه_ام پناه آورده بود، تمنا کردم: "مجید! نگران من نباش! من
#حالم خوبه..."
و شاید نمیخواست زیر
#بارش نرم احساسم تسلیم شود که دیگر
#نگذاشت حرفم را ادامه دهم و با
#قاطعیتی مردانه تکلیف را مشخص کرد: "نه!" و در برابر نگاه
#معصومم با لحنی ملایم تر ادامه داد:
"من میدونم دلت
#سوخته و میخوای براشون یه کاری کنی، ولی باید اول به فکر
#خودت و این امانتی که خدا بهت داده باشی! اگه خدای نکرده یه مو از سرِ این
#بچه کم شه، من تا آخر عمرم خودم رو نمیبخشم! مگه یادت نیس اون روز دکتر چقدر تأ کید کرد که باید استراحت کنی؟ مگه نگفت نباید سبک
#سنگین کنی؟ مگه بهت هشدار نداد که هر فشار روحی و جسمی ممکنه بهت صدمه بزنه؟ پس دیگه
#اصرار نکن!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده:
#فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊