💠
#جان_شیعه_اهل_سنت|
#فصل_چهارم
#قسمت_چهل_و_هشتم
نگاهم به صورتش
#خیره ماند که گرچه به
#زبان نمی آورده تا دل مرا
#نلرزاند، ولی خودش به سراغ پدر میرفته و چقدر
#خوشحال شدم که پدر نبوده تا دوباره با مجید درگیر شود. عبدالله شانه بالا انداخت و با بیتفاوتی پاسخ داد: "من که تازگیها خیلی اونجا نمیرم، ولی
#ابراهیم میگفت یه چند وقتیه با نوریه رفتن قطر."
مجید با دست
#چپش روی پهلویش را گرفت و با صدایی که از
#سوزش زخمهایش خش افتاده بود، زمزمه کرد: "نمی دونی کی برمیگرده؟" از اینکه میخواست باز هم به
#سراغ پدر برود، دلم لرزید و پیش از آنکه حرفی بزنم، عبدالله
#قدمی را که به سمت در اتاق برداشته بود،
#عقب کشید و رو به مجید طعنه زد:
"این همه
#مصیبت کم نیس؟!!! میخوای بری که دوباره با بابا درگیر شی؟!!! این همه تن
#الهه رو لرزوندی، بس نیس؟!!!" و مجید انتظار این برخورد
#عبدالله را میکشید که
#ساکت سر به زیر انداخت تا عبدالله باز هم عقده دلش را بر سرش خالی کند:
"بذار خیالت رو راحت کنم!
#بابا که هیچی، ابراهیم و محمد هم از
#ترس بابا، دیگه کاری به تو و الهه ندارن!" مجید آهسته سرش را بالا آورد و نگاه
#متحیرم به عبدالله خیره شد تا با عصبانیت ادامه دهد: "من دیروز هم به ابراهیم
#زنگ زدم، هم به محمد، ولی
#هیچ کدوم حاضر نیستن حتی یه
#زنگ بزنن حال الهه رو بپرسن، چه برسه به اینکه براتون یه کاری بکنن!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده:
#فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊