💤ولش می کردی تا لنگ ظهر می خوابید. هیچ چیز را به اندازه خواب اول صبح دوست نداشت. هر روز صبح ماجرا داشتیم سر بیدار کردنش. یعنی جدا کردنش از رخت خواب، سخت ترین کار عالم بود برای من و البته بیشتر از من برای صادق. میگفت صبحانه ام را لقمه بگیر توی راه میخورم! و جوراب هایش را می تِپاند توی جیب شلوارش که توی ماشین بپوشدشان و عوض اینها، دو سه دقیقه بیشتر بماند توی رخت خواب. 🤔سال دوم یا سوم راهنمایی بود که زنگ صبحگاهشان نیم ساعت دیرتر از زنگ مدرسه ما زده می شد. صبح ها به هر مصیبتی که بود بیدارش می کردم و می فرستادمش دست و صورتش را بشوید تا خوابش بپرد و مطمئن که میشدم خوابش پریده، می رفتم مدرسه. یک روز ساعت یک ظهر ناظم شان بهم زنگ زد و گفت: «صادق امروز مدرسه نیامده!» بچه ای نبود که به اسم مدرسه جای دیگری برود. 😅حدس زدم که آقا خوابش گرفته و بعد از من دوباره برگشته به رخت خواب. زنگ زدم خانه. حدسم درست بود! گوشی را که برداشت تازه یادش آمد که مدرسه اش دیر شده. هول هولکی گفت: «ببخشید مامان! جیم ثانیه خودم را می رسانم مدرسه.» گفتم: «زحمت نکش! ساعت دیوار اتاقت را ببین یک بعد از ظهر است. نیم ساعت دیگر مدرسه تان تعطیل می شود!» آخر شهید می شوی📖 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊