پیدایش کردم.🔍 این عکس را می‌گویم... نمی‌دانی چقدر دلم💔می‌خواست یک عکس با تو داشته باشم. نه اینکه عکسی از تو نداشته باشم اما این یکی فرق می‌کند... 📷با اینکه عکس باکیفیت و روشنی نیست اما معصومیت تویش موج می‌زند. من همان لباس سفید تازه‌ام را پوشیده بودم و نمی‌دانم برای چندمین بار بود که رفته بودیم مشهد. با تو و آقاجان و مامان و برادرها. چه ذوقی می‌کردم که می‌خواهیم عکس بگیریم... 😇...هربار که این عکس را می‌بینم انگار پرت می‌شوم توی روزهای کودکی. همان حیاطی که دست توی دست هم، از کنار درخت انگوری که شاخه‌های جوان و سبزش از دیوار بالا رفته بود، رد می‌شدیم و کف‌پوش‌های روشنِ موزائیکش را از صبح تا شب صدبار وجب می‌کردیم و با هم بزرگ می‌شدیم. 😭اما راستش را بخواهی تو آن‌قدر بزرگ شدی که دیگر دستم به دستت نمی‌رسد.... ✍پ.ن: آقای اصغر نفر اول از سمت چپ ایستاده. 📃برشی از یادداشت قول مردانه منتشر شده در ماهنامه فکه خرداد ۹۹ ❤️ ✍زینب پاشاپور، همسر @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊