یک شب کاظم رو کرد به ما چند نفر و حرف عجیبی زد. بهمان گفت: «
امشب تو دعای توسل، ائمه(ع) میان تو اتاقمون.» و بلافاصله گفت: «اگه خدا بخواد.» کم نمانده بود از چیزی که به گوشمان خورده بود بال دربیاوریم. گرچه زمینهاش تا حد زیادی بود. شده بودیم مثل کسی که مدتها تشنه بوده و به او وعده آب زلال و خنک میدهند. یعنی همینطوری نرفت سر اصل مطلب. کلّی مقدمهچینی کرده بود تا آماده شویم.
جمله بعدی کاظم بیشتر تکانمان داد. خیلی مطمئن گفت: «
من امشب امام عصر(عج) رو به شما نشون میدم!»
خدا میداند در دلمان چه خبر بود. نمیشود گفت.
شب شد.
پنج شش نفری جمع شدیم توی اتاق خودمان و بعد از خاموش کردن چراغ، جلسه شروع شد.
دیگر دل توی دلمان نبود.
البته کاظم سابق هم یک همچین قراری با ما گذاشته بود. یعنی بنا بود همه، حضرت(عج) را ببینیم. اما دفعههای قبل این اتفاق نیفتاده بود؛ خودش میگفت به خاطر گناه و خطایی که از یکی از بچهها سر زده بوده؛ منتهی اسمی نبرد. فقط گفت یک نفر اشتباهی کرده.
مدتها گذشت تا دوباره موعد دیدار فراهم شد.
توی پوست خودمان نمیگنجیدیم؛ اشتیاقی به همراه اضطراب!
دعا که داشت شروع میشد یکهو کاظم گفت: «هر کی لایقش باشه، امشب همه رو زیارت میکنه.» نگرانیها چند برابر شد. میگفتیم یعنی امشب چه میشود؟ دیگر باید به خودمان رجوع میکردیم. دیگر هر کسی بود و عملش. مدام در دل حدیث نفس میکردیم و میگفتم یعنی روزیمان میشود یا نه؟
شروع کردم به خواندن دعا....
برشی از کتاب
#رویای_بانه خاطرات بینظیر
#شهید_کاظم_عاملو
#خاطرات
#امام_زمان
#اربعین
#کپی_با_ذکر_صلوات_برای_فرج_مجاز_است
@shahid_ketabi