eitaa logo
خاطرات‌وکرامات شهید عاملو
2.9هزار دنبال‌کننده
910 عکس
341 ویدیو
22 فایل
ادمین : @alirezakalami نویسنده ۱۳ عنوان کتاب از زندگینامه شهدا📚 و سه کتاب از خاطرات #شهید_کاظم_عاملو💖 👈برای دسترسی سریع به مطالب، رجوع کنید به فهرست «سنجاق‌شده» در کانال🖇️ مدیر تبادل: @shahid_gomnam18 ⛔کپی مطالب بدون ذکر آدرس کانال جایز نمی‌باشد⛔
مشاهده در ایتا
دانلود
آن حرف‌ها(در خلسه) انقدر برای ما غیرمنتظره بود که نشستیم و شروع کردیم به نوشتن؛ او می‌گفت و ما تند و تند املاء می‌کردیم. سعی می‌کردیم حتی یک واو را هم از قلم نیندازیم. اینکه نوشته‌ها مانْد هم کار خدا بود. اوایل خود کاظم نمی‌دانست که ما فهمیدیم. این را در خلسه بهش الهام کردند؛ گفتند: «مهدی داره می‌نوسه!» یعنی این جمله را بدون اینکه دیده باشد، به زبان آورد. بعد خودش ادامه داد: «عیب نداره! بنویسَن!» حتی یک‌بار که خسته شدم و خودکار را دادم به نفرِ دیگری تا بنویسد گفت: «نه! خود مهدی بنویسه»؛ در همان خلسه و با چشمان بسته! اعتقاد دارم کاظم همه چیز را می‌دید؛ حتی آینده افراد و درون آنها را. شک نداریم که «چشم برزخی» داشت. نمی‌دانم حالات کاظم در خلسه را به چه چیزی می‌شود تشبیه کرد؛ نمی‌شود گفت. شاید چیزی شبیه حالاتی که بر پیامبر(ص) در وحی دست می‌داد. نه اینکه بگویم آن بوده؛ العیاذبالله! منظورم ویژگی‌هاست؛ چون کاظم در آن حال، می‌لرزید و عرق می‌کرد و خیس می‌شد. حتی گاهی بی‌هوشی بهش دست می‌داد. این را از باب تقریب به ذهن می‌گویم. والّا نمی‌شد اسم و مانندی برایش پیدا کرد. ما بهش می‌گفتیم ؛ شاید از تنگی و نارسایی الفاظ باشد. که هست. از کتاب خاطرات بی‌نظیر شهید کاظم عاملو با اندکی تغییر @shahid_ketabi
خوب يادم هست كه آن اواخر يكبار در همان خلسه‌ها از او در مورد آينده انقلاب و امام(ره) سؤال كرديم. كاظم گفت: «دو سه سال ديگر حضرت امام(ره) از دنيا مي‌رود» باور كنيد حسابي ترسيديم. فقدان امام(ره) براي هيچكدام از رزمندگان باوركردني نبود. كاظم سال ۶۶ به شهادت رسيد و حضرت امام(ره) دقيقاً دو سال بعد از دنيا رفت. گرچه كاظم بلافاصله در همان حال گفته بود: «نگران آينده انقلاب نباشيد! حضرت(عج) خودشان نظر دارند»😍 و بعد ادامه داد: «اين انقلاب ادامه خواهد يافت و به اهدافش مي‌رسد، اگر مسئولين در مسير صحيح باشند... .» برشی از کتاب خاطرات بی‌نظیر شهید کاظم عاملو @shahid_ketabi
صبح که شد، راه افتادم تا از کوهي بروم بالا و برگردم. رفتم. شش‌هفت ساعت راه بود. درست موقعی که قرار بود اعزام شويم به منطقه عملياتي بيتالمقدس۲. وسط‌هاي راه چشمم افتاد به یک غار. نزديک شدم. حس کردم از داخل آن صداي ناله و گريه مي‌آيد! اولش خيلي ترسيدم. با هزار ترس و لرز رفتم داخل تا ببينم چه خبر است. تا رفتم تو، چشمم افتاد به کاظم؛ سر گذاشته بود به سجده و داشت ناله مي‌زد! نگو آن صداي عجیب، صدای او بوده. تا ديدمش آرام‌آرام آمدم بيرون و راه خودم را پيش گرفتم و به سمت قله حرکت کردم. ولي خيلي برايم عجیب بود؛ چرا آنجا؟! چرا آن حال!؟ انقدر گريه کرده بود که صدايش در نمي‌آمد! مدام (عج) را صدا می‌زد و با حضرت درد و دل مي‌کرد. البته او متوجه حضورم نشد. من هم ديگر بعدها هیچوقت به رويَش نياوردم. برشی از کتاب خاطرات بی‌نظیر شهید کاظم عاملو با اندکی تغییر @shahid_ketabi
وقتی پا گذاشت بیرون، تا سر کوچه چندین بار سرش را چرخاند عقب. یک کلاه مشکی گذاشته بود روی سرش؛ خوشگل شده بود. در همان چند قدم، مدام پشت سرش را نگاه می‌کرد و باز راه می‌افتاد. حِسّم می‌گفت که این خداحافظی آخرش است. یاد وداع امام حسین(ع) با اهل خیمه افتادم. همین هم شد. آن روز اعزام آخرش شد و او اسفند شصت‌وشش به دوستان شهیدش پیوست. جنازه را بعد از سه روز آوردند سمنان؛ گذاشتیم توی مسجد و حیاط جهادیه تا همه باهاش وداع کنند. همسرش آمد و نشست بالا سر جنازه و شروع کرد حرف زدن و همه را آتش زد. اصلاً نمی‌فهمید چه می‌گوید و چه می‌کند. به موهای کاظم شانه می‌زد و همین‌طوری درد و دل می‌کرد. در حال شانه زدن یکهو داد کشید: «ببینید! داره چشاشو باز می‌کنه.» نزدیک شدیم به کاظم و خیره شدیم به صورتش. دیدم یک قطره اشک از گوشه چشمش قِل خورد و افتاد پایین! مو به تن‌مان سیخ شد. خواهر شهید برشی از کتاب خاطرات بی‌نظیر شهید کاظم عاملو @shahid_ketabi
خيلي با هم راحت بوديم و حتي رازهاي خودمان را بهش مي‌گفتیم. کاظم بعد از ازدواج من، برخي بعدازظهرها مي‌آمد خانه ما؛ فرق نکرده بود. مي‌گفت: «قوريت کو آبجی؟» برمي‌داشت و خودش شروع مي‌کرد به دم کردن چاي. نَه پُز داشت و نه تکبر. روي زمين مي‌نشست و چايش را مي‌خورد و مي‌رفت. هم به ما سري مي‌زد و هم حال‌مان را مي‌پرسيد. با همه خواهرها اينطوري بود. اگر به همه سر مي‌زد، بلافاصله همان شب به خواهري که در تهران زندگي مي‌کند هم زنگ مي‌زد. براي اينکه با همه خواهرها يک جور بوده باشد. مي‌گفت: «درسته که خودش نيست. خداش که هست». تلفني باهاش حال‌واحوال مي‌کرد. هميشه به ما مي‌گفت: « و رو خيلي مراقبت كنيد. عفت و عصمتِ زن به همين چادره. قرآن رو کنار نذاريد. نماز اول وقت رو ترك نكنيد.» مي‌گفت: «آبجی! تو زندگي با آبروداري و قناعت سر کنيد و اسراف نكنيد. هرچي داريد بخوريد و اگه نداريد هم خدا رو شکر کنيد.» خواهر شهید برشی از کتاب خاطرات بی‌نظیر شهید کاظم عاملو نقاشی زیبایی که می‌بینید، است.😍🙏 @shahid_ketabi
چند بار امتحانش کردم تا پِي به درستي حرفش ببرم. از کاظم خيلي کرامت مي‌ديديم؛ اين نبود که هر حرفي را بدون دليل قبول کنم. يک بار برگشت و گفت: «حسن آقا! وقتي از خانه مي‌اومدي، به مادرت گفتي مي‌خوام برم مشهد. درسته؟» جا خوردم و با تعجب به نشانه تایید سر تکان دادم. ادامه داد: «ولي دروغ هم نگفتي؛ منظورت از مشهد، محل شهادت بوده؛ يعني جبهه... »* گاهي هم خودش وقتي حس مي‌کرد ما مقداري دچار شک شده‌ايم، يک چشمه مي‌آمد و دوباره همه شک‌ها را به يقين بدل مي‌کرد. درست مثل همين چيزي که گفتم... . *راوی حین رفتن به جبهه، از روی توریه به مادرش گفته بود: «میرم مشهد» می‌ترسید مخالفت کنند. برشی از کتاب خاطرات بی‌نظیر شهید کاظم عاملو @shahid_ketabi
نیمه‌های شب که به هوش آمدم دیدم در بیمارستان باختران بستری هستم. مراحل ابتدایی درمان انجام شد و مرا بردند اصفهان. مقداری که حالم سر جایش آمد، تازه فهمیدم چه اتفاقی افتاده؛ گفتند خمپاره خورده وسط چادرها و چند نفر را زخمی و یکی را شهید کرده است. وقتی اسم شهید به گوشم خورد پس افتادم. گفتند: «کاظم شهید شده.» خبر مثل پُتک به سرم فرود آمد... . من و کاظم از سه ماه قبل از شهادت با هم بودیم. گاهی می‌دیدم توی خواب() با خودش حرف می‌زند. خیلی دقیق نشدم که چه می‌گوید. ولی خودم چند بار از نزدیک این صحنه را دیده بودم. با توجه به ویژگی‌هایی که من از او سراغ داشتم، حرف‌های دیگران را درباره دیدار با (عج) کاملاً باور دارم و برای من دور از ذهن نیست. حیف شد. اختلاف سِنّی‌مان یک سال بیشتر نبود و رفیقِ جان‌جانی بودیم. پدر من هم مثل پدرش کشاورز بود. با هم می‌رفتیم باغ، مدرسه، همه جا. حتی در آن خمپاره هم سهم مشترک داشتیم! سهم من جراحت شد و سهم او شهادت. این تنها تفاوتش بود. برشی از کتاب خاطرات بی‌نظیر شهید کاظم عاملو @shahid_ketabi
همه جا صحبت از ما شده بود. یکی از بچه‌های پاسدار خیلی به پَر و پایمان می‌پیچید و گیر داده بود که این حرف‌ها چیست که شما می‌زنید. منظورش دیدن امام عصر(عج) بود. طرف از همرزمان بود و در مناطق مختلفی با هم بودیم. هر جا ما را گیر می‌آورد بحث راه می‌انداخت و ول کن نبود. یک روز در انرژی اتمی مرا کشید کنار و گفت: «آقای حمزه! وِل کنید این حرفا رو. یعنی چی میاین می‌گین امام زمانو دیدیم، امام زمانو دیدیم!؟» و گفت و گفت تا آخر. من فقط سکوت کردم تا حرفش تمام شود. خیلی خودم را کنترل کردم تا چیزی نگویم. تا گفت: «اِنقدر دنبال این بحث‌ها نگردید» از کوره در رفتم و گفتم: «منظورتو نمی‌فهمم؟!» نمی‌شد ساکت بود. اعتقاد دینی‌مان را به یادش آوردم و گفتم هر کس در هر زمانی خودش را برای دیدار مهیّا کند، وصال قطعی است. با ناراحتی ادامه دادم یعنی تو می‌گویی ما این چیزها را از خودمان در آورده‌ایم؟ این اراده خدا است و چیز ناممکنی نیست؛ نه می‌شود بدون آمادگی به کسی داد و نه به زور از کسی گرفت، مگر دست من و تو است؟ گفتم اگر دل بدهی، چیزی گیرَت می‌آید و الا نه! این جمله را گفتم و وقتی دیدم بحث کردن فایده ندارد، جدا شدیم. تقدیر الهی بر این بود او به شهادت برسد و من از جامانده‌ها باشم. جنگ که تمام شد، یک شب خوابش را دیدم. تا دیدمش شروع کردم به حال و احوال کردن و اینکه چه می‌کند. با اینکه می‌دانستم شهید شده، یاد بحث‌های خودمان افتادم و به شوخی بهش گفتم: «از کاظم چیزی فهمیدی؟» رو کرد به من و گفت: «نه فقط اونجا(دنیا) حتی توی این دنیا هم چیزی نفهمیدم!» بیدار که شدم، خدا را شکر کردم که منکر بعضی حقایق نشدم. اتفاقاً بار دیگر هم به خوابم آمد. این دفعه ازش پرسیدم: «خبری از کاظم داری یا نه؟ کجاست؟» اشاره‌ای کرد به دور‌دست‌ها و پشت قله‌های بلندی که در مقابل‌مان قرار داشت. سرم را چرخاندم به آن طرفی که می‌گفت. بین او و وسطِ آنجایی که اشاره می‌کرد، درّه‌ای بزرگ و رودخانه‌ای موّاج بود؛ یک چیز مخوف. نگاه به افق دور کرد و گفت: «کاظم اون بالا بالاهاست. اصلاً دست‌مون هم بهش نمی‌رسه!» از خواب پریدم. برشی از کتاب خاطرات بی‌نظیر شهید کاظم عاملو @shahid_ketabi
شوق زيارت حضرت(عج) در دلمان پَر مي‌کشيد. کارهايي را که کاظم گفته بود انجام داديم. خيلي مراعات مي‌کرديم. حتي گاهي که کوتاهي مي‌کرديم، خود کاظم در خلوت به ما تذکر مي‌داد. مثلا گاهي مي‌گفت: «چرا وضو نداري؟ يا چرا امروز اون اشتباه رو کردي؟» و ما هم به حساب اعتماد قلبي‌ای که به او داشتيم، مي‌پذيرفتيم و درصدد اصلاح خودمان برمي‌آمديم. خلاصه رابطه، رابطه شاگردی-استادي بود. يک شب کاظم رو کرد به ما و حرف عجيبي زد؛ بِِهمان گفت: «امشب دعاي توسل داريم؛ اگه خدا بخواد، همه ائمه(ع) ميان به اتاق ما!» شب فرا رسيد. جلسه برقرار شد و شروع کرديم به خواندن دعاي توسل. دل توي دلمان نبود. البته سابقاً هم این قرار را با ما گذاشته بود؛ بنا بود حضرت حجت(عج) را زيارت کنيم. اما آن اتفاق نيفتاد؛ خودش مي‌گفت: «به دليل گناهي بوده که برخي بچه‌ها مرتکب شده‌اند...» برشی از کتاب خاطرات بی‌نظیر شهید کاظم عاملو با اندکی تغییر @shahid_ketabi
ده سال از شهادتش گذشته بود. آقا مهدی نوار گفتگوی کاظم در را از من گرفت. قرار شد گوش کند و بیاورد. آورد. اما اصرار داشت بگذارم از روی آن یکی هم برای خودش تکثیر کند. گفتم نمی‌شود. پافشاری‌اش را که دیدم گفتم: «باید از خودش اجازه بگیری و بفهمم راضیه!» والّا شرمنده‌ام. خلاصه آن روز به یک بهانه سرش را تاباندم. ولی او تا مدتی دست‌بردار نبود. تا اینکه دو هفته بعد توی نمازجمعه دیدمش. مرا صدا زد. تا رسیدیم به هم گفت: «محمدحسن! نوار رو بیار.» نگاهش کردم. پرسیدم: «اجازه‌شو گرفتی؟» به نشانه تأیید سر تکان داد. باور نکردم. پرسیدم: «چطوری؟» برایم تعریف کرد و گفت: شبِ چهارشنبه رفته بودم دعای توسل؛ آن هفته دعا در منزل شهید برگزار شد و مداح در حال خواندن دعا بود. در اکثر فرازهای دعا متوسل به شهید بودم و در بعضی از فرازها را به سجده می‌رفتم و با شهید درد و دل می‌کردم. یکهو دیدم خود کاظم در مجلس دعاست و جلویم ایستاده! آن روز کاظم چیزهای زیادی به من گفت و می‌دانستم بیدارم و خواب نیستم. یکی از چیزهایی که شهید گفت این بود: «به حسن آقا سلام منو برسون و بگو به نشونه انگشتر و تسبیح، نوارکاست رو بهت بده!!!!» مهدی داشت همینطوری تعریف می‌کرد و من هاج‌و‌واج بودم. جالب اینکه اصلا نگفت خواب بودم. یعنی در بیداری این اتفاق برایش افتاده بود. ولی آخر چگونه؟! برشی از کتاب خاطرات بی‌نظیر شهید کاظم عاملو (بااصلاح سخنان راوی) @shahid_ketabi
توي بانه جايي است که جنگل بود. هنگام گشت از اين قسمت اصلا نمي‌شد عبور کرد. ما در همان منطقه کلّي شهيد داديم. هم تاريک بود و هم مخوف؛ به آنجا که مي‌رسيدي، بايد دست مي‌گذاشتي روي دوش نفر جلويي تا بتواني رد شوي؛ ضدانقلاب آنجا را مي‌زد. حتي مي‌آمد و با گيوتين سر مي‌بريد! يک شب قرا شد براي گشت به آنجا برويم. کاظم به ما گفت: «امشب همين‌که رسيديم به آن نقطه‌ی جنگل، باران مي‌گيرد. جلوتر باتلاق مي‌شود و دشمن مي‌آيد و ما گير مي‌کنيم... .» هوا سرد بود ولي خشک و خبري از باران نبود؛ صاف صاف. كمي باورش سخت بود. اما پيش‌بيني‌اش دقيقاً درست از آب درآمد! تقريباً کلِ گشت ما دو ساعت بود. تا رسيديم به آنجا، هوا تاريک شد و باران گرفت. به حدي که مجبور شديم برويم پناه بگيريم! رسيديم به همان نقطه. قبلش خود او گفته بود غذا برداريد که گير مي‌کنيد. واقعاً هم‌آنجا مانديم و نياز به غذا پيدا کرديم. یعنی اگر غذا برنمي‌داشتيم معلوم نبود چه سرنوشتي در انتظار ما باشد. واقعاً اين مسائل را تا نبينيد باور مي‌کنيد؟ برشی از کتاب خاطرات بی‌نظیر شهید کاظم عاملو با اندکی تغییر @shahid_ketabi
با آن قد و هیکلش، قُلدر محله محسوب می‌شد. مخصوصاً توی دعواهای محله به محله، هر وقت کار به کَل‌کَل می‌کشید و کم می‌آوردیم، می‌رفتیم او را که درشت‌تر و قوی‌تر از همه ما بود می‌آوردیم و می‌دادیم جلو. البته بعد از اینکه حسابی از آن محله‌ای‌ها کتک می‌خوردیم! آنوقت دست کاظم را می‌گرفتیم و اعلام می‌کردیم که داریم می‌آییم؛ به قول معروف آماده باش می‌دادیم. ولی تا به هم می‌رسیدیم، کاظم همه چیز را خراب می‌کرد و یکهو ما را آشتی می‌داد. بعد همه می‌ریختیم سرش و غُرغُرکنان ازش شاکی می‌شدیم که مثلاً تو را بردیم که انتقام کتک‌خوردن‌مان را بگیری نه اینکه سروتَهش را هم بیاوری! اما او به هر زبانی شده راضی‌مان می‌کرد و توجهی به دری وری‌هایمان نمی‌کرد. خلاصه توی آن شرایطی که کسی دنبال این حرف‌ها نبود، او همچین روحیه‌ای داشت و لطیف بود. یا هر وقت رفقا و دوستان محله از هم دلخور می‌شدند و دعوا پیش می‌آمد، طول می‌کشید مثل روز اول شوند؛ یک هفته قهر روی شاخش بود. اما کاظم برعکس. اگر ازش دلخور می‌شدی به دو ساعت نکشیده می‌آمد و از دِلَت در می‌آورد. در بین رفقا فقط کاظم این‌طوری بود. برشی از کتاب خاطرات بی‌نظیر شهید کاظم عاملو با اندکی تغییر @shahid_ketabi