eitaa logo
خاطرات‌وکرامات شهید عاملو
2.9هزار دنبال‌کننده
912 عکس
341 ویدیو
22 فایل
ادمین : @alirezakalami نویسنده ۱۳ عنوان کتاب از زندگینامه شهدا📚 و سه کتاب از خاطرات #شهید_کاظم_عاملو💖 👈برای دسترسی سریع به مطالب، رجوع کنید به فهرست «سنجاق‌شده» در کانال🖇️ مدیر تبادل: @shahid_gomnam18 ⛔کپی مطالب بدون ذکر آدرس کانال جایز نمی‌باشد⛔
مشاهده در ایتا
دانلود
🔻 دستِ داوود بصائری (شهید سمت راست) را گرفتم و در دست رفیق دیگرمان اکبر قهرمانی گذاشتم؛ به اکبر هـم سفارش کردم مراقب داوود باشد. از نقطه‌ی رهایی باید عازم خط می‌شدیم؛ خداحافظی کردیم و از یکدیگر قول شفاعت گرفتیم. 🌷 صبح روز بعد، پاتک سنگین دشمن روی کانال ۱۱۲ آغاز شد. حجم آتش به قدری شدید بود که از گرمای انفجارهای مداوم در داخل کانال، احساس می‌کردیم پوست بدنمان دارد می‌سوزد و ریه‌هایمان داغ شده است. 🌹 زیر آن آتش باران شدید، ناگهان داوود و اکبر را دیدم که کنار هم به دیوار کانال تکیه داده بودند. با دیدن این دو بچه‌محل در آن وادی آتش و خون، کلی خوشحال شدم؛ آنها هم با دیدن من خیلی ذوق کردند. دستی برایشان تکان دادم که به یکباره گلوله‌ی توپ ۱۲۰ نزدیک آنها به زمین خورد. گرد و خاک که فرو نشست، دیدم سر داوود به روی شانه اکبر افتاده و همینطور کنار هم به رسیده‌اند. قلبم داشت از حرکت می‌ایستاد. با حسرت نگاهشان کردم و در دل از خدا خواستم شفاعتشان را شامل حال من گرداند. 📚 زمینهای مسلح / گلعلی بابایی "روایتی از حمـاسـه والفـجر ۱" پیکر مطهرشان تا سال ۷۳ به همین شکل در منطقه فکه، زیارتگاه ملائکة الله بوده است...😭 @shahid_ketabi
خَمَر، بی‌معطلی علی را در تویتا استیشن لندکروزِ خودش می‌گذارد و استارت می‌زند و حرکت می‌کند به سمت ایرانشهر. دویست کیلومتر راه در پیش است. توی مسیر یک لحظه هم بچه‌ها از جلوی چشمش نمی‌روند و اشک بند نمی‌آید. علی از آن شهدایی است که تنها با برخورد یک ساچمه به قلب، آسمانی شده. خمر اصلا باورش نمی‌شود. یاد جاده و مسافرانش می‌افتد؛ زنان بلوچ در تنگه‌ای از نیک‌شهر به ایرانشهر عسل می‌فروشند. سردار شوشتری می‌گوید: «برو عسل‌هاشونو بخر.» او ترمز می‌زند. علی می‌رود و دو ظرف عسل از یکی از آنها را می‌خرد. فروشنده از ذوق زانو می‌زند و بر لاستیک چرخ‌ها بوسه می‌زند و به تشکر کردن می‌افتد. سردار دو سپه‌چک پنجاه هزار تومانی می‌گذارد کف دستش. محبت از سر و رویش می‌بارد. جلوتر چند کودک، پیاز معروف به پیاز بلوچی از کوه کنده‌اند و لب جاده بساط کرده‌اند. سردار باز پیاده می‌شود و از آنها هم خرید می‌کند. آنها که از خوشحالی بال درآورده‌اند دورش حلقه می‌زنند. شوشتری به کودکان هم اظهار لطف می‌کند... همه چیز مثل فیلم دارد از ذهن خمر عبور می‌کند. فردا قرار بود سردار با رهبری دیدار کند؛ ولایت‌پذیر بود و «حضرت آقا» از دهنش نمی‌افتاد. آقا هم هر وقت او را می‌دید، بغل باز می‌کرد و می‌گفت: «نورعلی چطوری؟» شوشتری خیلی هوای اهل سنت را داشت. می‌ایستاد جلو و بقیه به او اقتدا می‌کردند. گاهی هم بالعکس. می‌دید که آنها چطوری سر شوشتری قسم می‌خوردند. و سر علی که حالا نسخه کوچکی از سردار شده بود... برشی از کتاب روایت داستانی شهید علی عربی چاپ، بزودی @shahid_ketabi
شوق زيارت حضرت(عج) در دلمان پَر مي‌کشيد. کارهايي را که کاظم گفته بود انجام داديم. خيلي مراعات مي‌کرديم. حتي گاهي که کوتاهي مي‌کرديم، خود کاظم در خلوت به ما تذکر مي‌داد. مثلا گاهي مي‌گفت: «چرا وضو نداري؟ يا چرا امروز اون اشتباه رو کردي؟» و ما هم به حساب اعتماد قلبي‌ای که به او داشتيم، مي‌پذيرفتيم و درصدد اصلاح خودمان برمي‌آمديم. خلاصه رابطه، رابطه شاگردی-استادي بود. يک شب کاظم رو کرد به ما و حرف عجيبي زد؛ بِِهمان گفت: «امشب دعاي توسل داريم؛ اگه خدا بخواد، همه ائمه(ع) ميان به اتاق ما!» شب فرا رسيد. جلسه برقرار شد و شروع کرديم به خواندن دعاي توسل. دل توي دلمان نبود. البته سابقاً هم این قرار را با ما گذاشته بود؛ بنا بود حضرت حجت(عج) را زيارت کنيم. اما آن اتفاق نيفتاد؛ خودش مي‌گفت: «به دليل گناهي بوده که برخي بچه‌ها مرتکب شده‌اند...» برشی از کتاب خاطرات بی‌نظیر شهید کاظم عاملو با اندکی تغییر @shahid_ketabi