👈چاپ شدهها :
۱- #طوقی
(خاطرات کوتاه «شهید حسن عربی»)
۲- #حسرت_یک_پلاک
(خاطرات کوتاه «شهید سعید حسنان»)
۳- #یک_دنیای_پر_دغدغه
(خاطرات کوتاه «شهید علیاکبر ابراهیمی»)
۴- #سه_ماه_رویایی
(خاطرات «شهید کاظم عاملو» که از طرف نشر شهید ابراهیم هادی به چاپ رسید)
۵- #من_مقلد_امامم
(خاطرات شفاهی «حجتالاسلام مرتضی مطیعی» امام جمعه محترم و نماینده ولیفقیه شهر سمنان)
۶- #حمزه
(خاطرات شهید مدافع حرم «شهید محمدحسین حمزه» که از طرف نشر خطمقدم چاپ شد)
۷- #سایه_گذرا
(خاطرات «شهید علیاصغر کلامی» به روایت همسر)
۸- #رویای_بانه
(دومین کتاب از مجموعه خاطرات «شهید کاظم عاملو» که با نثر جدید و از طرف نشر مرز و بوم به چاپ رسید)
۹- #لالایی_در_دل_آتش
(خاطرات شفاهی سرهنگ پاسدار «علیاکبر چتری» اولین معاون اطلاعاتوعملیات تیپ ۱۲ قائم(عج) که از طرف نشر مرز و بوم به چاپ رسید)
۱۰- #سید_مجتبی
(خاطرات برگزیده «شهید سیدمجتبی علمدار» از سری کتابهای «قهرمان من» که مخصوص رده سنی نوجوان است و از طرف نشر کتابک چاپ شد)
۱۱- #شائولین_تا_شام
(خاطرات «شهید محمد قنبریان» تنها شهید مدافع حرم بانک صادرات کشور که نشر حماسه یاران آن را چاپ کرد)
۱۲- #شهید_کاظم_عاملو
(از طرف نشر شهید کاظمی به چاپ رسید و سومین کتاب از «شهید کاظم عاملو» است.)
👈در دست چاپ :
۱۳ـ #ش_ع_ع
(خاطرات «شهید علی عربی»، مسئول دفتر و افسر همراه و محافظ سردار شهید نورعلی شوشتری، جانشین فرماندهی نیروی زمینی سپاه)
۱۴- #سرباز_بودم
(خاطرات همسر «شهید سیدرضی موسوی» سرکار خانم «مهناز سادات عمادی» که از طرف حوزه هنری و انتشارات سوره مهر چاپ میشود.
جلد اول خاطرات همسر
جلد دوم خاطرات دوستان، همرزمان، اقوام)
👈در مرحله جمعآوری و نگارش :
۱۵- #آماده_باش
(خاطرات سرکار خانم «کبری دولتآبادی» همسر شهید مجتبی علیبابایی)
#رزومه
@shahid_ketabi
بچهها در مهدکودک مشغول بازی بودند و بدوبدو میکردند و از سروکول هم بالا میرفتند. یکهو علی آن وسط محکم به جایی خورد و از سرش خون آمد. خوشبختانه فاطمه آنجا بود؛ دستپاچه خودش را رساند و بچه را به درمانگاه رساندند.
پرستار موقع باندپیچی، از سنگینی کودک خوشش آمد و برایش بهبه چَهچَهی کرد که دل مادرش را بُرد.
اما از همان روز، یک ترس همیشه همراه علی ماند؛ آن هم خون بود. محال بود از بچگی خون ببیند و داد و هوار نکشد و زهرهترک نشود.
یکبار دستش در خانه لای در رفت و دوباره خون سرازیر شد و بیهوا دوید سمت حیاط و بیتابی میکرد و دور حیاط میچرخید و پشتِ هم میگفت: «الان میمیرم! الان میمیرم!»
سعیده هر چه تلاش کرد که علی را نگه دارد و دستی به سرش بکشد، نتوانست. میخواست ببیند چه بلایی سر دستش آورده. ولی به او نمیرسید و علی همینطور بالا و پایین میپرید و آخ و اوخ میکرد. معلوم نبود چه تصوری از خون پیدا کرده بچه؛ به هر حال ترس از خون همیشه با او بود. حتی در آرایشگاه، ولو به شوخی هم شده، سفارش میکرد آرایشگر مواظب باشد تا دستش به خطا نرود! میگفت: «من قلبم ضعیفهها!»
اما حالا او وارد #سپاه شده و مشتِ سعیده برای تکهپرانی خواهر برادری پُر است.
رو کرد به علی و نیشخند شیطنتآمیزی گوشه لبش نشست و پرسید: «تو که از خون میترسی. اگه جاییت زخمی بشه چی؟!» علی بدون اینکه فکری بکند جواب داد: «منو خونیمالی نمیبینید؛ مستقیم شهید میشم. نترس!»
برشی از کتاب درحال نگارش #ش_ع_ع
خاطرات #شهید_علی_عربی(مسئول دفتر و افسر همراه شهید #شوشتری)
#سالگرد_شهادت
#سایر_تالیفات
#کپی_با_ذکر_لینک_مجاز_است
@shahid_ketabi
AudioTrimش ع ع.mp3
زمان:
حجم:
1.89M
در حین صحبت با سرهنگ مسعودیان، مسئول دفتر #شهید_نورعلی_شوشتری(جانشین نیروی زمینی سپاه) بابت کتاب جدیدم، به نکتهای برخورد کردم که جالب بود.
ایشان به نقل از شوشتری میگفت:
من هر شهادتی رو نمیخوام!
من اینکه مثلاً-به تعبیر خودشان- از هواپیما بیفتم* و سقوط کنم، خیلی برام لذتبخش نیست!
زمانی برام لذت داره که رودررو با دشمن بشم و در حالی که مشغول مبارزه هستم به #شهادت برسم!
بقیه رو گوش کنید...😢
ناخودآگاه یاد حرف #شهید_مصطفی_صدرزاده افتادم که به مادرش میگفت :
دعا کن شهادتم اثرگذار باشه... .
نکته : این روزها که بحث #سوریه و پیشروی تکفیریهای نجس مطرح است و بیقراریم برای رفتن، از خدا میخواهیم موثر در امر ظهور باشیم و خودش شهادتی را نصیبمان کند که اثرگذار باشد و «موانع ظهور» را با آن برطرف کند.
انشاءالله 🤲
*دلیل این حرف شوشتری را توضیح نمیدهم. شاید این باشد که دوستِ نزدیک و یار قدیمیاش #شهید_احمد_کاظمی اینطور به جوار رحمت حق شتافت؛ شاید میخواست حتی به این شیوهی شهادت هم قانع نباشد و آن را به بهترین شکل از خدا طلب مینمود.
ولی عجب نگرشی داشته واقعا 😳
آدم از عظمت بعضیها ناخودآگاه سر تعظیم فرود میاره😔
#سایر_تالیفات
#ش_ع_ع
#گاهنوشت
@shahid_ketabi
وقتی نیم ساعت از ۲۲ بـهـمـن سال ۶۰ گذشت و بدنیا آمدی،
کسی فکر نمیکرد یک روز #شهید_شـوشـتـری به چهره نورانی تو غبطه بخورد و برای عاقبت بهخیریات دست به دعا بردارد!
کسی باور نمیکرد همان بشود که خودت گفتی؛ با یک ترکشِ کوچکِ عامل انتحاری گروهک جندالشیطانِ عـبـدالمـالـک ریـگـی، شهادت را بغل کنی و در یک چشم بهمزدن به دیدار معشوق بشتابی! بدون اینکه خونی ببینی..
کسی به خواب هم نمیدید بشوی جزو ۴۳ نفری که #آقا آنها را «#شـهـدای_وحــدت» نام داد.
بشوی کسی که فرمانده نیروی زمینی سپاه، پایگاه هوایی شکاری زاهدان را به یاد و نام وی نامگذاری کند.
کسی که بشود محبوب دلها و نور چشم همه!
بشود قـنـبـرِ نورعلی! قنبرِ #شهید_نورعلی_شوشتری، جانشین فرماندهی نیروی زمینی سپاه و فرمانده قرارگاه قدس کشور
علی جان!
تـــــولـــــدت مــــبــــارک 🎉🎊🪅💐
امیدوارم این کتاب بتواند تنها گوشهای از عظمت و خلوص تو را به تصویر بکشد و تو را بیش از پیش ماندگار کند.
نشانهها که همین را میگوید...🤲
👈دعوت میکنم بخونید حتما #ش_ع_ع رو وقتی رفت زیر چاپ...
بزودی
انشاءالله
نکته : تصویر متعلق به شهید است؛ همان عکسی که وقتی هنگام شهادت آن را در جیب لباسش گذاشته بود، آغشته به خون پاکش شد 🥺
ضمنا نام شهید هنگام تولد «قنبرعلی» بوده است.
#شهید_علی_عربی
#سایر_تالیفات
#گاهنوشت
#دهه_فجر
@shahid_ketabi
خَمَر، بیمعطلی علی را در تویتا استیشن لندکروزِ خودش میگذارد و استارت میزند و حرکت میکند به سمت ایرانشهر. دویست کیلومتر راه در پیش است. توی مسیر یک لحظه هم بچهها از جلوی چشمش نمیروند و اشک بند نمیآید. علی از آن شهدایی است که تنها با برخورد یک ساچمه به قلب، آسمانی شده.
خمر اصلا باورش نمیشود.
یاد جاده و مسافرانش میافتد؛
زنان بلوچ در تنگهای از نیکشهر به ایرانشهر عسل میفروشند. سردار شوشتری میگوید: «برو عسلهاشونو بخر.» او ترمز میزند. علی میرود و دو ظرف عسل از یکی از آنها را میخرد. فروشنده از ذوق زانو میزند و بر لاستیک چرخها بوسه میزند و به تشکر کردن میافتد. سردار دو سپهچک پنجاه هزار تومانی میگذارد کف دستش. محبت از سر و رویش میبارد. جلوتر چند کودک، پیاز معروف به پیاز بلوچی از کوه کندهاند و لب جاده بساط کردهاند. سردار باز پیاده میشود و از آنها هم خرید میکند. آنها که از خوشحالی بال درآوردهاند دورش حلقه میزنند. شوشتری به کودکان هم اظهار لطف میکند...
همه چیز مثل فیلم دارد از ذهن خمر عبور میکند.
فردا قرار بود سردار با رهبری دیدار کند؛ ولایتپذیر بود و «حضرت آقا» از دهنش نمیافتاد. آقا هم هر وقت او را میدید، بغل باز میکرد و میگفت: «نورعلی چطوری؟»
شوشتری خیلی هوای اهل سنت را داشت. میایستاد جلو و بقیه به او اقتدا میکردند. گاهی هم بالعکس. میدید که آنها چطوری سر شوشتری قسم میخوردند. و سر علی که حالا نسخه کوچکی از سردار شده بود...
برشی از کتاب #ش_ع_ع
روایت داستانی شهید علی عربی
چاپ، بزودی
#شهادت_امام_حسن
#شهادت_پیامبر_اکرم
#سایر_تالیفات
@shahid_ketabi