eitaa logo
خاطرات‌وکرامات شهید عاملو
2.8هزار دنبال‌کننده
908 عکس
341 ویدیو
22 فایل
ادمین : @alirezakalami نویسنده ۱۳ عنوان کتاب از زندگینامه شهدا📚 و سه کتاب از خاطرات #شهید_کاظم_عاملو💖 👈برای دسترسی سریع به مطالب، رجوع کنید به فهرست «سنجاق‌شده» در کانال🖇️ مدیر تبادل: @shahid_gomnam18 ⛔کپی مطالب بدون ذکر آدرس کانال جایز نمی‌باشد⛔
مشاهده در ایتا
دانلود
اوج خلسه‌ها دیگر گفتنی نیست! سربسته بگویم؛ کار‌ به جایی رسید که یک‌بار امام حسین(ع) در خلسه بهش گفت: «بلندشو بیا حضوری منو ببین!» وقتی کاظم بلند شد که برود گفت: «کسی نیاد!» صحنه انقدر خوف داشت که اگر می‌خواست برود هم، قدرت و توان بلند شدن را نداشت؛ میخکوب شده بودیم روی زمین! خدا شاهد است آن اواخر شهید عاملو دیگر پرده و حجاب‌های معنویت عالم ملکوت را دریده بود و پریده بود آن‌طرف! روز جمعه بود. یک لحظه بلند شد و در همان و با چشمان بسته راه افتاد و از ما خواست کسی دنبالش نرود. مگر کسی جرأت داشت؟! رفت... . اعتقاد دارم چیزی که باعث شد کاظم را به اینجا برساند، نان حلال و زحمت‌های پدر قدخمیده‌اش بود. لااقل این مهم‌ترینش است. برشی از کتاب خاطرات بی‌نظیر شهید کاظم عاملو با اندکی تغییر *عکس شهیدان کاظم عاملو و سعیدرضا عربی رفقای شهدایی!🥀 حقیقتاً من سال‌هاست کُشته‌مُرده‌ی این جمله راوی هستم که میگه : بلندشو بیا حضوری منو ببین! آدم آتیش میگیره خب! یعنی ما کجاییم!؟😔 می‌خوام بگم اون آقایی که برای زیارتش، مرد و زن، پیر و جوون، کوچیک و بزرگ، لَه‌لَه میزنن، دیگه دیدن خودش چـــیـــه؟؟؟؟؟!!!! فکر کن!😭 @shahid_ketabi
831.7K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یک بار به کاظم گفتم: «از بین دعا‌ها کدومش رو بهتره بخونیم؟» در همان حال به‌خصوصش که ما اسمش را گذاشته بودیم و در حالی که چشمش بسته بود، کتاب منتخب مفاتیح را جلویش باز کردیم؛ خودش با انگشت بعضی جا‌ها را نشان داد و گفت: «اینا رو» و یکی‌یکی چندصفحه را اشاره کرد! سریع شروع کردم به نوشتن. یکی از دعاها بود. یکی . ، ، ، و هم از جمله آن‌ها بود. خودش به علاقه خاصی داشت و تا جایی که می‌شد آن را ترک نمی‌کرد. خیلی وقت‌ها خودش دعا را برای جمع می‌خواند. الان هنوز دعای توسل شب‌های چهارشنبه در جهادیه سمنان به یاد شهدای محله و شهید عاملو برقرار است. حتی بعد‌ها یکی از دوستان در خواب، کاظم را دید که گفته بود: «من به همراه شهدا در دعای توسل شما حاضریم.» برشی از کتاب خاطرات بی‌نظیر شهید کاظم عاملو با اندکی تغییر 👈صوت خلسه سایر توصیه‌ها 🥺 @shahid_ketabi
در سفارش‌ها چه در خواب و چه در (مثل این) حتماً به حضور در نماز جماعت توصیه می‌کرد. البته خودش اولین کسی بود که برای نماز حاضر می‌شد؛ بلافاصله اذان می‌گفت و صف اول می‌ایستاد. کاظم در کردستان جزو آن چند نفری بود که همیشه اذان می‌گفت. مثل شهیدان «مجید رضاکاظمی» و «یدالله طحانیان.» می‌گفت: «امیرالمومنین(ع) اینجا غربتش زیاده؛ اسم علی رو باید بالای مأذنه زنده کرد.» همیشه سعی می‌کردم در نماز و حالاتش ریز شوم و به آن دقت کنم؛ در قنوتش «لااله‌الاالله‌الحلیم الکریم ...» می‌خواند. بعد‌ها در رساله امام(ره) دیدم که یکی از بهترین دعا‌ها در قنوتِ نماز همین دعا است.* سجده آخر را حسابی طول می‌داد. بعد از نماز هم سجده شکر را بجا می‌آورد؛ نه یک یا دو دقیقه، گاهی تا نیم ساعت سرش روی مهر بود! تسبیحات حضرت زهرا(س) را نمی‌شد فراموش کند؛ نشسته و با دقت می‌گفت. یکی از چیزهایی که خودم چند بار از دو لب او شنیدم، همان دعای معروف رزمندگان در جبهه‌ها بود که: «اللهم ارزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک». کاظم برای شهید شدن سر از پا نمی‌شناخت... . کتاب خاطرات بی‌نظیر شهید کاظم عاملو *آیت الله بهجت(رحمت الله) می‌فرمودند: در قنوت هر ذكرى بگویید، اگر چه يک «سبحان اللّه» باشد، كافى است و بهتر است بگويد : «لااِلهَ اِلاَّ اللّه الْحَلِيمُ الْكَريم لااِلهُ الاّ اللّه الْعَلِيُّ الْعَظِيم سُبْحانَ اللّه رَبِّ السَّمواتِ السَّبْع وَ رَبِّ الاْءَرَضِينَ السَّبْع وَ ما فيهِنَّ وَ ما بَيْنَهُنَّ وَ رَبِّ الْعَرْشِ الْعَظِيم...».🤲👌 @shahid_ketabi
می‌گفت: در اتاقک نگهبانی ایستاده و مشغول پست بودم. گاهی قدم می‌زدم و گاه روی صندلیِ داخل اتاقک نگهبانی می‌نشستم. یکبار وقتی صورتم را به طرف لودرهایی که در مقابل ساختمان مهندسی رزمی پارک شده بود برگرداندم، در بین دو ماشین سنگین و حدود صد قدمی‌ام، شخصی با هیبت و چهره بسیار نورانی رؤیت شد؛ شخصی دلربا با عمامه‌ای سبز و قامتی کشیده و رعنا. ابتدا ترس به سراغم آمد و به گمان اینکه خواب بر من مستولی شده، زبان به ذکر خدا گشودم و نام او را چند بار زیر لب گفتم. دوباره دیده‌ام را به آن جهت منحرف کردم و همانجا را نگاه کردم. باز همان شخص بود و همان هیبت! به چهره نگاه کردم؛ متوجه لبخند زیبا و دلنشینش شدم و در عین حال، ترس دوباره غلبه کرد! اینبار به طرف شیر آبی که در آن نزدیکی بود رفتم و آبی به صورت زدم و وقتی برگشتم سر جای اول خودم، نه اثری از شخص نورانی بود و نه لبخند.. . کاظم تا پایان وقت نگهبانی، فکرش مشغول آن صحنه و آن چهره دلربا بود؛ با خودش می‌گفت: «خدایا! یعنی من چی دیدم؟!» هنگامی که او در حال تعریف کردن این اتفاق برای دوستان نزدیکش بود، بدنش می‌لرزید و آرام و قرار نداشت. بچه‌ها با خلوص نیتی که از کاظم سراغ داشتتند و اوصاف آن نفر که گفته بود، یقین کردند که او کسس جز (ارواحنا فداه) را ندیده؛ نشانه‌ها خبر از شخصی می‌داد که کَس عالم بود و کَس‌ها بی او ناکس! همه به حالش غبطه می‌خوردند. البته شک‌ها بعد از خلسه عرفانی‌اش به یقین بدل شد و دل، قرار گرفت؛ کاظم چند شب بعد در ، به گوشه‌ای از این دیدار و آن شب نورانی اشاره می‌کند👈(ایــنــجــا) @shahid_ketabi
کاظم در همان حال گفت که در کنار شهدای محل و شهر سمنان است. بهش گفتیم ببین «شهید عباس عزیزی شفیعی» بین شهدا هست؟ اگر هست بیاید و وصیتش را بگوید. چون شهید وصیت‌نامه نداشت. کاظم گفت: «بله؛ شهید عزیزی شفیعی اینجاست!» و بعد با شهید هم‌صحبت شد. در ادامه او صحبت‌ها و وصیت شهید را از زبان خودش برای ما تکرار می‌کرد و ما می‌نوشتیم! با خودم گفتم: حالا چطور به خانواده‌اش بگوییم که این وصیت را شهید گفته؟! چه نشانه‌ای بدهیم تا باور کنند؟! یک‌باره کاظم از قول شهید گفت: «به خواهرم(اسم خواهرش را برد) بگویید که فلان کار را انجام دهد، به فلان برادرم بگویید و.....» در همان حال نام کوچک تک‌تک اعضای خانواده را گفت و وصیتی که برایشان داشت را بیان کرد. در حالی که هیچکدامِ ما، از نام آنها خبر نداشتیم؛ یعنی در همان حال خلسه و ارتباط با شهید، وصیت‌نامه نوشته شد! واقعاً این قضیه عجیب بود. یعنی کاظم عاملو در ارتباط روحی با یک شهید در عالم دیگر، توانست بعد از وصیت‌نامه‌اش را بشنود و برای ما بگوید و ما بنویسیم!! بعد از مرخصی وصیت‌نامه را برداشتیم و رفتیم سراغ خانواده شهید شفیعی و آن را با یک جلد قرآن کریم به آنها تحویل دادیم و گفتیم این متعلق به شهید شماست؛ دست ما مانده بود. ولی راستش را نگفتیم. نمی‌شد گفت. گفتیم باید آن را به دست شما می‌رسانیدم که رساندیم... . برشی از کتاب خاطرات بی‌نظیر شهید کاظم عاملو با اندکی تغییر @shahid_ketabi
قضیه آن شب(تشرف محضر حضرت عج) را کاظم برای یکی از بچه‌ها تعریف کرد و او با توجه به شواهد و قرائنی که شنیده بود گفت شک نکند که خودِ «آقا » را زیارت کرده است؛ این جمله برای کاظم یعنی همه دنیا. از خوشحالی روی پایش بند نبود و توی پوست خودش نمی‌گنجید. شاید این قضیه مربوط به اوج خواب‌ها و خلسه‌ها هم باشد. چون یک شب از همان شب‌ها وقتی در با شهدا حرف می‌زد، خودش با ذوق به این واقعه اشاره کرده است. «» هم از آن شهدایی است که در آخرین روزهای حیات ‌زمینی‌اش، امام عصر(عج) را زیارت کرده؛ بالای تپه‌ی سردشت. بعد از آن ملاقات، به بچه‌ها گفته بود که حضرت فرمودند: «سلام مرا به همه رزمنده‌ها برسان... .» آقا به ابوالقاسم گفته بود که فردا روی همین تپه شهید می‌شوی. حرفی که شاید بچه‌ها آن را جدی نگرفتند و حرفی که در همان تاریخ و در سردشت و روی همان تپه اتفاق افتاد. کاظم توی یکی از خلسه‌ها به ابوالقاسم گفت تو «آقا» را دیدی؟ من هم دیدمش؛ پریشب، سر پُست نگهبانی. به او گفت: «اِنقدر نورانی بود که نمی‌شد نگاهش کرد.» برشی از کتاب خاطرات بی‌نظیر شهید کاظم عاملو با اندکی تغییر @shahid_ketabi
در بخشی از خلسه، کاظم هنگامی که با حرف می‌زند، مکثی می‌کند! از ظاهر حرف‌ها معلوم می‌شود که چیزی دیده؛ به نفس‌نفس می‌افتد و از شهید می‌پرسد: اون(کسی که) بین شماست کیه؟ اون کی اونجا ایستاده، (رضاکاظمی ظاهراً یکی دوبار سوال می‌کند: کی رو میگی!؟) کاظم با همان حال ادامه می‌دهد : اون گوشه؟ اون گوشه ایستاده کیه؟ عمامه‌اش سبزه، زمان! اون کیه؟ می‌گویند او است... و کاظم دیوانه‌وار شروع می‌کند به نجوا کردن با حضرت(عج) : «آقا»، چرا جلوتر نمیاد؟ بهش بگو بیاد جلوتر. «بیا آقا جان. قربون تو برم من. بیا جلو. دستم بهت نمی‌رسه... یادت هست وسط لودرها تو رو دیدم؟ جرات نمی‌کردم بیام جلو. بیا جلو. جان... .» این تنها گوشه‌ای از یکی از دیدارهای با امام زمان در همان حال بخصوص و است. سال‌هاست تو کفِ اون «جان!» آخر کاظمم. می‌فهمی چی میگم!؟😭 👈صوت خلسه شهید که به گویش سمنانی است توضیحات تکمیلی بزودی... @shahid_ketabi
آن حرف‌ها(در خلسه) انقدر برای ما غیرمنتظره بود که نشستیم و شروع کردیم به نوشتن؛ او می‌گفت و ما تند و تند املاء می‌کردیم. سعی می‌کردیم حتی یک واو را هم از قلم نیندازیم. اینکه نوشته‌ها مانْد هم کار خدا بود. اوایل خود کاظم نمی‌دانست که ما فهمیدیم. این را در خلسه بهش الهام کردند؛ گفتند: «مهدی داره می‌نوسه!» یعنی این جمله را بدون اینکه دیده باشد، به زبان آورد. بعد خودش ادامه داد: «عیب نداره! بنویسَن!» حتی یک‌بار که خسته شدم و خودکار را دادم به نفرِ دیگری تا بنویسد گفت: «نه! خود مهدی بنویسه»؛ در همان خلسه و با چشمان بسته! اعتقاد دارم کاظم همه چیز را می‌دید؛ حتی آینده افراد و درون آنها را. شک نداریم که «چشم برزخی» داشت. نمی‌دانم حالات کاظم در خلسه را به چه چیزی می‌شود تشبیه کرد؛ نمی‌شود گفت. شاید چیزی شبیه حالاتی که بر پیامبر(ص) در وحی دست می‌داد. نه اینکه بگویم آن بوده؛ العیاذبالله! منظورم ویژگی‌هاست؛ چون کاظم در آن حال، می‌لرزید و عرق می‌کرد و خیس می‌شد. حتی گاهی بی‌هوشی بهش دست می‌داد. این را از باب تقریب به ذهن می‌گویم. والّا نمی‌شد اسم و مانندی برایش پیدا کرد. ما بهش می‌گفتیم ؛ شاید از تنگی و نارسایی الفاظ باشد. که هست. از کتاب خاطرات بی‌نظیر شهید کاظم عاملو با اندکی تغییر @shahid_ketabi
66787277eac8cc6479b97e1f_6506087667812071638.mp3
زمان: حجم: 10.87M
شَطحیّات چیست؟🤔 گذری بر حالت‌های شهید عاملو در 😇 اجمالا باید گفت صحبت‌های شهید در خلسه «بی‌اختیار» نبوده! در حدی که به وفور دوستان از او می‌خواستند از شهیدی موضوعی را بپرسند شهید کاظم عاملو آن را می‌پرسید و پاسخ را از زبان همان شهید که در آن عالم می‌دید به دوستانش می‌داد!!!!😳 متنی که کاظم آن را با چشمان بسته برای بچه‌ها نوشت👉 @shahid_ketabi
نیمه‌های شب که به هوش آمدم دیدم در بیمارستان باختران بستری هستم. مراحل ابتدایی درمان انجام شد و مرا بردند اصفهان. مقداری که حالم سر جایش آمد، تازه فهمیدم چه اتفاقی افتاده؛ گفتند خمپاره خورده وسط چادرها و چند نفر را زخمی و یکی را شهید کرده است. وقتی اسم شهید به گوشم خورد پس افتادم. گفتند: «کاظم شهید شده.» خبر مثل پُتک به سرم فرود آمد... . من و کاظم از سه ماه قبل از شهادت با هم بودیم. گاهی می‌دیدم توی خواب() با خودش حرف می‌زند. خیلی دقیق نشدم که چه می‌گوید. ولی خودم چند بار از نزدیک این صحنه را دیده بودم. با توجه به ویژگی‌هایی که من از او سراغ داشتم، حرف‌های دیگران را درباره دیدار با (عج) کاملاً باور دارم و برای من دور از ذهن نیست. حیف شد. اختلاف سِنّی‌مان یک سال بیشتر نبود و رفیقِ جان‌جانی بودیم. پدر من هم مثل پدرش کشاورز بود. با هم می‌رفتیم باغ، مدرسه، همه جا. حتی در آن خمپاره هم سهم مشترک داشتیم! سهم من جراحت شد و سهم او شهادت. این تنها تفاوتش بود. برشی از کتاب خاطرات بی‌نظیر شهید کاظم عاملو @shahid_ketabi
ده سال از شهادتش گذشته بود. آقا مهدی نوار گفتگوی کاظم در را از من گرفت. قرار شد گوش کند و بیاورد. آورد. اما اصرار داشت بگذارم از روی آن یکی هم برای خودش تکثیر کند. گفتم نمی‌شود. پافشاری‌اش را که دیدم گفتم: «باید از خودش اجازه بگیری و بفهمم راضیه!» والّا شرمنده‌ام. خلاصه آن روز به یک بهانه سرش را تاباندم. ولی او تا مدتی دست‌بردار نبود. تا اینکه دو هفته بعد توی نمازجمعه دیدمش. مرا صدا زد. تا رسیدیم به هم گفت: «محمدحسن! نوار رو بیار.» نگاهش کردم. پرسیدم: «اجازه‌شو گرفتی؟» به نشانه تأیید سر تکان داد. باور نکردم. پرسیدم: «چطوری؟» برایم تعریف کرد و گفت: شبِ چهارشنبه رفته بودم دعای توسل؛ آن هفته دعا در منزل شهید برگزار شد و مداح در حال خواندن دعا بود. در اکثر فرازهای دعا متوسل به شهید بودم و در بعضی از فرازها را به سجده می‌رفتم و با شهید درد و دل می‌کردم. یکهو دیدم خود کاظم در مجلس دعاست و جلویم ایستاده! آن روز کاظم چیزهای زیادی به من گفت و می‌دانستم بیدارم و خواب نیستم. یکی از چیزهایی که شهید گفت این بود: «به حسن آقا سلام منو برسون و بگو به نشونه انگشتر و تسبیح، نوارکاست رو بهت بده!!!!» مهدی داشت همینطوری تعریف می‌کرد و من هاج‌و‌واج بودم. جالب اینکه اصلا نگفت خواب بودم. یعنی در بیداری این اتفاق برایش افتاده بود. ولی آخر چگونه؟! برشی از کتاب خاطرات بی‌نظیر شهید کاظم عاملو (بااصلاح سخنان راوی) @shahid_ketabi