شهید مسعود عسگری
خاطره آخرین روز ماه محرم سال ۹۴ چند ساعت قبل از شهادت مسعود جانم 👇 #شهید_مسعود_عسگری
صبح آخرین روز ماه محرم سال نودو چهار، چهل و دو روز بود مسعودو ندیده بودیم عجیب اون روز دلتنگ مسعود بودیم دلهامون بی قرار بی قرار بود . محسن برادر بزرگتر آلبوم عکس هارو آورده بود با هم نگاه می کردیم دل هامون بقدری بی قرار بود که دیدن عکس هم نمی تونست آرومش کنه... . (مسعود هفته ای یکی دو بار زنگ میزد با هم صحبت می کردیم . طاقت دوری شو نداشتم چند روز یکبار نگاه تلفن خونه می کردم مسعودو صدا میزدم می گفتم مسعود جان زنگ بزن زنگ بزدن دلم تنگ برات زنگ بزن صداتو بشنوم تا آروم بشم انقدر صداش میزدم تا زنگ میزد... بعضی وقتا تا زنگ میزد می گفت مادر توقع نداشته باشی هر روز زنگ بزنم، شرایطش نیست...) . روز آخر بعد از دیدن آلبوم دلم خیلی بی قرار بود مدام مسعودو صدا میزدم نه صدا زدنی که کسی بشنوه همه چیز در درونم بود تا کسی متوجه نشه می گفتم مسعود جان دیگه شنیدن صدات آرومم نمی کنه مادر بیا ببینمت خیلی دلتنگتم هیچ چیز آرومم نمی کنه حتماً باید ببینمت تا آروم بگیرم حتی اگر شده یکبار بیا ببینمت... . مسعودِ حرف گوش کن همون شب شهید شد و برگشت دو روز بعد ش رفتیم معراج شهدا برای دیدنش بهش گفتم مسعود جان چقدر حرف گوش کن بودی گفتم فقط یکبار ببینمت، اومدی همون یکبارو ببینمو بری! مسعود با جراحت های زیاد و یک چشم تخلیه شده، یه چشم نیمه باز برای دل تنگ مادرش آورده بود! با اون چشم نیمه باز کلی صحبت کردم : گفته بودم یکبار ببینمت تا آروم بگیرم... کنار پیکر پاکش دلم آروم گرفت مسعود وقتی از سوریه زنگ میزد می گفت مادر خیلی دعات کردم دعای میوه دلم در حقم مستجاب شده انقدری که بغیر از مسعود برای داغ مادر، پدر و برادرم هم دارم صبر می کنم... . توی زندگی چقدر به نگاه مسعودم محتاجم . شش ساله صداش می کنم و میگم مسعود جانم محتاج نگاه مهربونتم مسعودم دعاگومون باش دستمونو بگیر تا رسیدن به خودت توی خط ولایت بمونیم بمونیم تا کنار امام زمان عج همراه هم باشیم . خودم گناهکارم و رو سیاه، برای هدایت، عاقبت بخیری، انقلاب، امنیت و تمام حاجت ها پسر رو سفیدمو وسیله قرار میدم به امید گوشه چشمی از عزیز دلم... .