#خاطرات_شهدا
الا یا ایها الساقی ادر کأساً و ناولها
یکبار همین که خواستم چای را دور بگردانم، محسن سینی را از دستم گرفت. طوری که شوخی و جدیاش را نمیشد فهمید، گفت: «بار آخرت باشه ها!». لبخندی زدم و گفتم: «غریبه که نیستن. عروسا و بچههامونن.» با همان لحن گفت: «نه! تو نباید خم بشی چایی بگیری جلوی بچهها». عروسهایش را خیلی دوست داشت؛ میگفت جای دخترهای نداشتهمان هستند. آنها هم علاقه عجیبی به محسن داشتند، به خصوص مهناز، همسر هانی که تازهعروس بود و بسیار با هم عیاق شده بودند. ساعتها مینشستند و بحث فلسفی میکردند. محسن تنها آرزویش بعد از زیارت حرم امام حسین(ع) سر و سامان گرفتن هانی بود. همیشه میگفت: «هانی! اگه تو هم ازدواج کنی، دیگه خیالم راحت میشه». در همین کرونا بود که عقد و عروسیاش را خودمانی گرفتیم و بدون تشریفات دست همسرش را گرفت و رفت خانه خودش. محسن از شوق روی زمین بند نمیشد
@shahid_modafe_haram_miladheidari