🕊🌺🌱🕊🌺🌱🕊 🌺🕊🌺 🌱🌺 🕊 📜روایتی از واکنش به ازدواج مجدد همسر یک شهید 🏡منزل مادرم بودم و به او سپردم اگر دختر عموی محمود آمد در را باز کن و بگو من زود بر می‌گردم. تقریبا ۵ دقیقه بعد برادرم رسید. در راه هی از آقا محمود می‌پرسید. 🔸گفتم: خوبه دیروز با هم صحبت کردیم. وقتی رسیدیم لباس نظامی را که تن محمد هادی کرد، چون تا حالا چنین لباسی تن پسرم ندیدم یک لحظه تشییع شهدا به نظرم آمد، دلم خالی شد. 😔متوجه برادرم شدم که حال خاصی دارد و رنگ از صورتش پریده. پرسیدم: چیزی شده؟ ادامه نداد و گفت فکر کنم فهمیدی؟ 💔این را که شنیدم نتوانستم روی پاهایم بایستم همانجا در مغازه نشستم. گریه نکردم فقط حس می‌کردم دنیا شبیه جایی شده که هیچ تکیه گاهی ندارد. 🌹برادرم بغلم کرد و گفت غیر از این برای محمود تصور می‌کردی؟ گفتم نه دادم در راه رضای خدا، اما خیلی زود بود. رفتیم داخل ماشین. گفتم: خانه نرو اول در خیابان بچرخ تا ببینم باید چکار کنم. نمی‌دانم دیگر چکار می‌شود کرد؟ 📲تلفنش زنگ خورد و شنیدم می‌گوید بله فهمید الان هم حالش خوب است. فهمیدم عده‌ای پیش از من خبر دارند. @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🔻قسمت دوازدهم - آخر🔺 🌺🌱🕊🌱🌺🌱🕊🌱🌺