💝🍃💝 🍃💝 💝 📜 ❤️ قلب رئوف ابراهیم، بزرگترین نعمتی بود که خدا به این بنده اش داده بود. یکبار در دورانِ مجروحیتِ ابراهیم به دیدنش رفتم. یکی از علما هم آنجا بود، ابراهیم از خاطرات جبهه می گفت. یادم هست که گفت : 🔷 در یکی از عملیات ها در نیمه شب به سمت دشمن رفتم. لابه لای بوته ها و درخت ها حسابی به دشمن نزدیک شدم. یک سرباز عراقی روبرویم بود. یکباره مقابلش ظاهر شدم، کس دیگری نبود. 👊 دستم رو مشت کردم و با خودم گفتم : 🤔 با یک مشت او را می کشم. اما تا در مقابلش قرار گرفتم، یکباره دلم برایش سوخت. اسلحه روی دوشش بود و فکر نمی کرد اینقدر به او نزدیک شده باشم. 😔 چهره اش اینقدر مظلومانه بود که دلم برایش سوخت. او سربازی بود که به زور به جنگ ما آورده بودند. به جای زدن او را در آغوش گرفتم. بدنش مثل بید می لرزید. دستش را گرفتم و با خود به عقب بردم. ✅ بعد او را تحویل یکی از رفقا دادم تا به عقب منتقل شود و خودم برای ادامه عملیات جلو رفتم. @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🍃🌹 📚 سلام بر ابراهیم، ج ۲ 🔻قسمت هفدهم🔺 💝 🍃💝 💝🍃💝