eitaa logo
به یاد شهید محسن حججی
877 دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
1.5هزار ویدیو
39 فایل
آرزویم، آرزوی زینب است جان ناچیزم، فدای زینب است... شهادت، شهادت، شهادت آرزومه... به یاد شهیدان سردار حاج قاسم سلیمانی، دانشمند هسته ای محسن فخری زاده، محسن حججی، نوید صفری، صادق عدالت اکبری، حامد سلطانی تاریخ تاسیس: ۱۳۹۷.۰۱.۲۹
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂🕊🍂🕊🍂🕊🍂 🕊🍂 🍂 📜 عصر یک روز وقتی خواهر و شوهر خواهر ابراهیم به منزلشان آمده بودند هنوز دقایقی نگذشته بود که از داخل کوچه سر و صدایی شنیده می شد. 🌹 ابراهیم سریع از پنجره طبقه ی دوم نگاه کرد و دید شخصی موتور شوهر خواهرشان را برداشته و در حال فرار است. 🏃 ابراهیم سریع به سمت درب خانه آمد و دنبال دزد دوید و هنوز چند قدمی نرفته بود که یکی از بچه محل ها لگدی به موتور زد و آقا دزده با موتور به زمین خورد. 😥 تکه آهنی که روی زمین بود دست دزد را برید و خون هم جاری شد. ابراهیم به محض رسیدن نگاهی به چهره پر از ترس و دلهره دزد انداخت و بعد موتور را بلند کرد و گفت : سوار شو! 💠 همان لحظه دزد را به درمانگاه برد و دست دزد را پانسمان کرد. 🤔 کارهای ابراهیم خیلی عجیب بود و شب هم با هم به مسجد رفتند و بعد از نماز ابراهیم کلی با اون دزد صحبت کرد و فهمید که آدم بیچاره ای است و از زور بیکاری از شهرستان به تهران آمده و دزدی کرده. 🌹 ابراهیم با چند تا از رفقا و نمازگزاران صحبت کرد و یه شغل مناسبی برای آن آقا فراهم کرد. مقداری هم پول از خودش به آن شخص داد و شب هم شام خورد و استراحت کردند. ☀️ صبح فردا خیلی از بچه ها به این کار ابراهیم اعتراض کردند. ابراهیم هم جواب داده بود : 🔴 مطمئن باشید اون آقا این برخورد را فراموش نمی کند و شک نکنید برخورد صحیح، همیشه کار سازه. @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🍃🌹 🌐 وب سایت 🔻قسمت سی و دوم🔺 🍂 🕊🍂 🍂🕊🍂🕊🍂🕊🍂
🍂🕊🍂🕊🍂🕊🍂 🕊🍂 🍂 📜 ✅ از دیگر مسائلی که روحیات ابراهیم را نمایان می کرد، حفظ حریم ها بود. می دانست کجا و چه موقع، باید چه کاری انجام دهد. 🔷 حتی در شوخی ها، مراقب بود به کسی بی احترامی نکند. تمام افراد نیز احترام او را داشتند. 🌹 ابراهیم همیشه در مقابل بدی دیگران گذشت داشت. بارها به من می گفت : "طوری زندگی و رفاقت کن که احترامت را داشته باشند. بی دلیل از کسی چیزی نخواه. عزت نفس داشته باش." می گفت : ☺️ "این دعواها و مشکلات خانوادگی را ببین، بیشتر به خاطر اینه که کسی گذشت نداره. 🔴 بابا دنیا ارزش این همه اهمیت دادن نداره، آدم اگه بتونه توی این دنیا برای خدا کاری کنه ارزش داره." 💞 وقتی ازدواج کردم، غیر مستقیم مرا نصیحت می کرد. مثل انسان های دنیا دیده می گفت : "توی زندگی، اگر برخی مسائل پیش می آمد که برایت تلخ بود، توی خودت بریز و اجازه نده که این مسائل، باعث کدورت و دلگیری شود. ❤️ از خدا بخواه، خدا به بهترین حالت، مشکلات را برطرف می کند." @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🍃🌹 📚 سلام بر ابراهیم، ج ۲ 🔻قسمت سی و چهارم🔺 🍂 🕊🍂 🍂🕊🍂🕊🍂🕊🍂
🍂🕊🍂🕊🍂🕊🍂 🕊🍂 🍂 📜 💠 سالهای آخرِ قبل از انقلاب بود. ابراهيم به جز رفتن به بازار مشغول فعاليت ديگری بود. تقريباً کسی از آن خبر نداشت. خودش هم چيزی نميگفت، اما كاملا رفتار و اخلاقش عوض شده بود. ابراهيم خيلی معنوی تر شده بود. صبحها يک پلاستيک مشكی دستش می گرفت و به سمت بازار ميرفت. چند جلد کتاب داخل آن بود. 📆 یك روز با موتور از سر خيابان رد ميشدم، ابراهيم را ديدم. پرسيدم : داش ابرام کجا ميری؟! گفت : ميرم بازار. 🏍 سوارش کردم، بين راه گفتم : چند وقته اين پلاستيک رو دستت ميبينم چيه!؟ گفت : هيچی کتابه! بين راه، سر کوچه نائب السلطنه پياده شد، خداحافظی کرد و رفت. 😦 تعجب کردم، محل کار ابراهيم اينجا نبود. پس کجا رفت!؟ 🚶 با كنجكاوی به دنبالش آمدم.... @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🍃🌹 📚 سلام بر ابراهیم، ج ۱ 🔻قسمت سی و پنجم - ۱🔺 🍂 🕊🍂 🍂🕊🍂🕊🍂🕊🍂
🍂🕊🍂🕊🍂🕊🍂 🕊🍂 🍂 📜 با کنجکاوی به دنبالشم آمدم، تا اينکه رفت داخل يك مسجد، من هم دنبالش رفتم. بعد در کنار تعدادی جوان نشست و کتابش را باز کرد. 😦 فهميدم دروس حوزوی ميخوانه، از مسجد آمدم بيرون. از پيرمردی که رد می شد پرسیدم : ببخشيد، اسم اين مسجد چيه؟ جواب داد : حوزه حاج آقا مجتهدی 🔷 با تعجب به اطراف نگاه کردم. فکر نميکردم ابراهيم طلبه شده باشه. آنجا روی ديوار حديثی از پيامبر نوشته شده بود : "آسمانها و زمين و فرشتگان، شب و روز برای سه دسته طلب آمرزش ميکنند : علماء، کسانيکه به دنبال علم هستند و انسانهای با سخاوت" (مواعظ العدديه، ص ۱۱۱) 🌙 شب وقتی از زورخانه بيرون ميرفتم گفتم : داش ابرام حوزه ميری و به ما چيزی نميگی؟ يکدفعه باتعجب برگشت و نگاهم کرد. فهميد دنبالش بودم. خيلی آهسته گفت : ِ👤 آدم حيف عمرش رو فقط صرف خوردن و خوابيدن بکنه. من طلبه رسمی نيستم. همينطوری برای استفاده ميرم، عصرها هم ميرم بازار ولی فعلا به کسی حرفی نزن. ✅ تا زمان پيروزی انقلاب روال کاری ابراهيم به اين صورت بود. پس از پيروزی انقلاب آنقدر مشغوليتهای ابراهيم زياد شد که ديگر به کارهای قبلی نمی رسید. @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🍃🌹 📚 سلام بر ابراهیم، ج ۱ 🔻قسمت سی و پنجم - ۲، آخر🔺 🍂 🕊🍂 🍂🕊🍂🕊🍂🕊🍂
🍂🕊🍂🕊🍂🕊🍂 🕊🍂 🍂 📜 💠 ريز بينی و دقت عمل در مسائل مختلف، از ويژگيهای ابراهيم بود. اين مشخصه، او را از دوستانش متمايز ميکرد. 📆 فروردين ۱۳۵۸ بود. به همراه ابراهيم و بچه های کميته به مأموريت رفتيم. خبر رسيد، فردی که قبل از انقلاب فعاليت نظامی داشته و مورد تعقيب ميباشد در يکی از مجتمع های آپارتمانی ديده شده. ✅ آدرس را در اختيار داشتيم. با دو دستگاه خودرو به ساختمان اعلام شده رسيديم.وارد آپارتمان مورد نظر شديم. بدون درگيری شخص مظنون دستگير شد. 🔷 ميخواستيم از ساختمان خارج شويم. جمعيت زيادی جمع شده بودند تا فرد مورد نظر را مشاهده کنند. خيلی از آنها ساکنان همان ساختمان بودند. 🚶 ناگهان ابراهيم به داخل آپارتمان برگشت و گفت : صبر کنيد! با تعجب پرسيديم : چی شده!؟ 😕 چيزی نگفت. فقط چفيه ای که به کمرش بسته بود را باز کرد. آن را به چهره مرد بازداشت شده بست. پرسيدم : ابرام چيکار ميکنی!؟ در حالی كه صورت او را ميبست جواب داد : ما بر اساس يك تماس و خبر، اين آقا را بازداشت کرديم، اگر آنچه گفتند درست نباشد آبرويش رفته و ديگر نميتواند اينجا زندگی کند. همه مردم اينجا به چهره يک متهم به او نگاه ميکنند. اما حال، ديگر کسی او را نميشناسد. اگر فردا هم آزاد شود مشکلی پيش نمی آيد. ✅ وقتی از ساختمان خارج شديم کسی مظنون مورد نظر را نشناخت. به ريز بينی ابراهيم فکر ميکردم. چقدر شخصيت و آبروی انسانها در نظرش مهم بود. @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🍃🌹 📚 سلام بر ابراهیم، ج ۱ 🔻قسمت سی و ششم🔺 🍂 🕊🍂 🍂🕊🍂🕊🍂🕊🍂
🍂🕊🍂🕊🍂🕊🍂 🕊🍂 🍂 📜 🌹 بندگان خانواده من هستند پس محبوبترين افراد نزد من کسانی هستند که نسبت به آنها مهربانتر و در رفع حوائج آنها بيشتر کوشش کنند. (حدیث قدسی امام صادق (ع)) عجيب بود! جمعيت زيادی در ابتدای خيابان شهيد سعيدی جمع شده بودند. با ابراهيم رفتيم جلو، پرسيدم : چی شده!؟ گفت : 🔷 اين پسر عقب مانده ذهنی است، هر روز اينجاست. سطل آب کثيف را از جوی بر ميدارد و به آدمهای خوش تيپ و قيافه ميپاشد! 👥 مردم کم کم متفرق ميشدند. مردی با کت و شلوار آراسته توسط پسرك خيس شده بود. مرد گفت : نميدانم با اين آدم عقب مانده چه کنم. آن آقا هم رفت. ما مانديم و آن پسر!ابراهيم به پسرک گفت : ☺️ چرا مردم رو خيس ميکنی؟ پسرك خنديد و گفت : خوشم مياد. ابراهيم کمی فکر کرد و گفت : 👤 کسی به تو ميگه آب بپاشی؟ پسرك گفت : اونها پنج ريال به من ميدن و ميگن به کی آب بپاشم. بعد هم طرف ديگر خيابان را نشان داد. 😒 سه جوان هرزه و بيکار ميخنديدند. ابراهيم ميخواست به سمت آنها برود، اما ايستاد. کمی فکر کرد و بعد گفت : 🌺 پسر، خونه شما کجاست؟ پسر راه خانه شان را نشان داد. ابراهيم گفت : اگه ديگه مردم رو اذيت نکنی، من روزی ده ريال بهت ميدم، باشه؟ پسرک قبول کرد. وقت جلوی خانه آنها رسيديم، ابراهيم با مادر آن پسرک صحبت کرد. به اين ترتيب مشکلی را از سر راه مردم بر طرف نمود. @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🍃🌹 📚 سلام بر ابراهیم، ج ۱ 🔻قسمت سی و هفتم🔺 🍂 🕊🍂 🍂🕊🍂🕊🍂🕊🍂
🍂🕊🍂🕊🍂🕊🍂 🕊🍂 🍂 📜 از شروع جنگ يك ماه گذشته بود. ابراهيم به همراه حاج حسين و تعدادی از رفقا به شهرك المهدی در اطراف سرپل ذهاب رفتند. آنجا سنگرهای پدافندی را در مقابل دشمن راه اندازی كردند. 💫 نماز جماعت صبح تمام شد. ديدم بچه ها دنبال ابراهيم ميگردند! با تعجب پرسيدم : 😳 چی شده؟! گفتند : از نيمه شب تا حال خبری از ابراهيم نيست! من هم به همراه بچه ها سنگرها و مواضع ديده بانی را جستجو كرديم ولی خبری از ابراهيم نبود! ⏰ ساعتی بعد يكی از بچه های ديده بان گفت : از داخل شيار مقابل، چند نفر به اين سمت ميان! 🔷 اين شيار درست رو به سمت دشمن بود. بلافاصله به سنگر ديده بانی رفتم و با بچه ها نگاه كرديم. سيزده عراقی پشت سر هم در حالیكه دستانشان بسته بود به سمت ما می آمدند! ✅ پشت سر آنها ابراهيم و يكی ديگر از بچه ها قرار داشت! در حالی كه تعداد زيادی اسلحه و نارنجك و خشاب همراهشان بود. 😍 هيچكس باور نميكرد كه ابراهيم به همراه يك نفر ديگر چنين حماسه ای آفريده باشد. @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🍃🌹 📚 سلام بر ابراهیم، ج ۱ 🔻قسمت سی و هشتم - ۱🔺 🍂 🕊🍂 🍂🕊🍂🕊🍂🕊🍂
🍂🕊🍂🕊🍂🕊🍂 🕊🍂 🍂 📜 😍 هيچكس باور نميكرد كه ابراهيم به همراه يك نفر ديگر چنين حماسه ای آفريده باشد. آن هم در شرايطی كه در شهرك المهدی مهمات و سلاح كم بود. حتی تعدادی از رزمنده ها اسلحه نداشتند. يكی از بچه ها خيلی ذوق زده شده بود، جلو آمد و كشيده محكمی به صورت اولين اسير عراقی زد و گفت : عراقی مزدور! ⏰ برای لحظه ای همه ساكت شدند. ابراهيم از كنار ستون اسرا جلو آمد. روبروی جوان ايستاد و يكی يكی اسلحه ها را از روی دوشش به زمين گذاشت. ✅ بعد فرياد زد : برا چی زدی تو صورتش؟! جوان كه خيلی تعجب كرده بود گفت : مگه چی شده؟ اون دشمنه. 😒 او دشمن بوده، اما الان... ابراهيم خيره خيره به صورتش نگاه كرد و گفت : اولاسيره، در ثانی اينها اصلا نميدونند برای چی با ما ميجنگند. حالا تو بايد اين طوری برخورد كنی؟! 🍂 جوان رزمنده بعد از چند لحظه سكوت گفت : ببخشيد، من كمی هيجانی شدم. 🚶 بعد برگشت و پيشانی اسير عراقی را بوسيد و معذرت خواهی كرد. اسیر عراقی كه با تعجب حركات ما را نگاه ميكرد، به ابراهيم خيره شد. نگاه متعجب اسير عراقی حرفهای زيادی داشت! @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🍃🌹 📚 سلام بر ابراهیم، ج ۱ 🔻قسمت سی و هشتم - ۲🔺 🍂 🕊🍂 🍂🕊🍂🕊🍂🕊🍂
🍂🕊🍂🕊🍂🕊🍂 🕊🍂 🍂 📜 🚶 رفته بودم ديدن دوستم. او در عملياتی در منطقه غرب مجروح شد، پای او شديداً آسيب ديده بود. به محض اينكه مرا ديد خوشحال شد و خيلی از من تشكر كرد. اما علت تشكر كردن او را نمی فهميدم! دوستم گفت : سيد جون، خيلی زحمت كشیدی، اگه تو مرا عقب نمی آوردی حتماً اسير ميشدم! گفتم : معلوم هست چی ميگی!؟ من زودتر از بقيه با خودرو مهمات آمدم عقب و به مرخصی رفتم. 🌹 دوستم با تعجب گفت : نه بابا، خودت بودی، كمكم كردی و زخم پای مرا هم بستی! اما من هرچه ميگفتم : اين كار را نكرده ام بی فايده بود. ⏰ مدتی گذشت. دوباره به حرفهای دوستم فكر كردم. يكدفعه چيزی به ذهنم رسيد. رفتم سراغ ابراهيم! او هم در اين عمليات حضور داشت و به مرخصی آمد. با ابراهيم به خانه دوستم رفتيم. به او گفتم : كسی را كه بايد از او تشكر كنی، آقا ابراهيم است نه من! چون من اصلاً آدمی نبودم که بتوانم کسی را هشت کيلومتر آن هم در کوه با خودم عقب بياورم. برای همين فهميدم بايد کار چه کسی باشد! یك آدم کم حرف، كه هم هيکل من باشد و قدرت بدنی بالایی داشته باشد. من را هم بشناسد. فهميدم کار خودش است! ⚠️ اما ابراهيم چيزی نمی گفت. گفتم : 🌹 آقا ابرام به جدم اگه حرف نزنی از دستت ناراحت ميشم. اما ابراهيم از كار من خيلی عصبانی شده بود. گفت : سيد چی بگم؟! ✅ بعد مكثی كرد و با آرامش ادامه داد : من دست خالی می آمدم عقب. ايشان در گوشه ای افتاده بود، پشت سر من هم کسی نبود. من تقريباً آخرين نفر بودم. درآن تاريکی خونريزی پايش را با بند پوتين بستم و حركت كرديم. در راه به من ميگفت سيد، من هم فهميدم که بايد از رفقای شما باشد. برای همين چيزی نگفتم تا رسيديم به بچه های امدادگر. 😔 بعد از آن ابراهيم از دست من خيلی عصبانی شد. چند روزی با من حرف نميزد! علتش را ميدانستم. او هميشه ميگفت : 👈 كاری كه برای خداست، گفتن ندارد. @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🍃🌹 📚 سلام بر ابراهیم، ج ۱ 🔻قسمت سی و نهم🔺 🍂 🕊🍂 🍂🕊🍂🕊🍂🕊🍂
🍂🕊🍂🕊🍂🕊🍂 🕊🍂 🍂 📜 😓 خون زيادی از پای من رفته بود. بی حس شده بودم. عراقيها اما مطمئن بودند كه زنده نيستم. حالت عجيبی داشتم. زير لب فقط ميگفتم : ❤️ يا صاحب الزمان (عج) ادركنی. 💔 🌑 هوا تاريك شده بود. جوانی خوش سيما و نورانی بالای سرم آمد. چشمانم را به سختی باز كردم. 😭 مرا به آرامی بلند كرد. از ميدان مين خارج شد. در گوشه ای امن مرا روی زمين گذاشت. آهسته و آرام. 👤 من دردی حس نميكردم! آن آقا کلی با من صحبت کرد. بعد فرمودند : ☺️ كسی می آيد و شما را نجات ميدهد. او دوست ماست! لحظاتی بعد ابراهيم آمد. با همان صلابت هميشگی؛ مرا به دوش گرفت و حركت كرد. آن جمال نورانی ابراهيم را دوست خود معرفی كرد. خوشا به حالش... @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹 ✍ پی نوشت : اينها رو ماشاءالله عزیزی در دفتر خاطراتش از جبهه گيلان غرب نوشته بود. او سالها در منطقه حضور داشت. از معلمين با اخلاص و باتقوای گيلان غرب بود كه از روز آغاز جنگ تا روز پايانی جنگ شجاعانه در جبهه ها و همه عملياتهاحضور داشت. او پس از اتمام جنگ، در سانحه رانندگی به ياران شهيدش پيوست. 🍃🌹 📚 سلام بر ابراهیم، ج ۱ 🔻قسمت چهلم (آخر)🔺 🍂 🕊🍂 🍂🕊🍂🕊🍂🕊🍂
📖 مجموعه داستان های کانال به یاد تا به الان، که می تونید دنبال کنید : 📋 داستان در حال انتشار : ✅ 🌹 🌷 تبریز 💠 به زودی داستان : ✅ 🌹 🌷 تهران - اصالتا زنجان 📋 داستان های گذشته رو از این طریق دنبال کنید : ✅ 🌹 🌷 تهران - اسلامشهر ✅ 🌹 🌷 نجف آباد اصفهان ✅ 🌹 🌷 نجف آباد اصفهان ✅ 🌹 🌷 اردبیل ✅ 🌹 🌷 خوزستان ✅ 🌹 🌷 تبریز ✅ 🌹 🌷 تهران ✅ 🌹 🌷 کاشان