eitaa logo
به یاد شهید محسن حججی
859 دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
1.5هزار ویدیو
39 فایل
آرزویم، آرزوی زینب است جان ناچیزم، فدای زینب است... شهادت، شهادت، شهادت آرزومه... به یاد شهیدان سردار حاج قاسم سلیمانی، دانشمند هسته ای محسن فخری زاده، محسن حججی، نوید صفری، صادق عدالت اکبری، حامد سلطانی تاریخ تاسیس: ۱۳۹۷.۰۱.۲۹
مشاهده در ایتا
دانلود
💝🍃💝 🍃💝 💝 📖 (3) مجید پسر شروشور محله است که دوست دارد پلیس شود، دوست دارد بی ‌سیم داشته باشد. دوست دارد قوی باشد تا هوای خانواده، محله و رفقایش را داشته باشد. 🍃🌺 مادر مجید می‌گوید : «همیشه دوست داشت پلیس شود. یک تابستان کلاس کاراته فرستادمش. 😶 وقتی رفتم مدرسه، معلمش گفت خانم تو را به خدا نگذارید برود تمام بچه‌ ها را تکه ‌تکه کرده است. 😐 می‌گوید من کاراته می ‌روم باید همه‌ تان را بزنم. ✨ عشق پلیس بودن و قوی بودن باعث شده بود هر جا می ‌رود پز دایی ‌های بسیجی‌اش را می داد، چون تفنگ و بی‌سیم داشتند و مجید عاشق این چیزها بود. بعدها هم که پایش به بسیج باز شد یکی از دوستانش می‌گوید آن‌قدر عشق بی‌سیم بود که آخر یک بی‌سیم به مجید دادیم و گفتیم این را بگیر دست از سر ما بردار (خنده) 😄 در بسیج هم از شوخی و شیطنت دست‌ بردار نبود.» : مادر شهید 🌺🍃 🌺🍃 🌺🍃 @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein ادامه دارد... 💝 🍃💝 💝🍃💝
💝🍃💝 🍃💝 💝 📖 (4) 😐 سربازی رفتنش هم مثل مدرسه رفتنش عجیب بود. همه اهل خانه مجید را داداش صدا می‌ کنند. پدر، مادر، خواهرها وقتی می‌خواهند از مجید بگویند پسوند «داداش» را با تمام حسرتشان به نام مجید می‌ چسبانند و خاطراتش را مرور می‌ کنند. 📖 خاطرات روزهایی که باید دفترچه سربازی را پر می‌ کرد اما نمی ‌خواست سربازی برود. 🌹 مادر داداش مجید داستان جالبی از روزهای سربازی مجید دارد : با بدبختی مجید را به سربازی فرستادیم. گفتم نمی‌شود که سربازی نرود، فردا که خواست ازدواج کند، حداقل سربازی رفته باشد. وقتی دید دفترچه سربازی را گرفته ‌ام، گفت برای خودت گرفته‌ای! من نمی‌روم. 😶 با یک مصیبتی اطلاعاتش را از زبانش بیرون کشیدیم و فرستادیم؛ اما مجید واقعاً خوش‌شانس بود. از شانس خوبش سربازی افتاد کهریزک که یکی از آشناهایمان هم آنجا مسئول بود. مدرسه کم بود هر روز پادگان هم می ‌رفتم. : مادر شهید 🌺🍃 🌺🍃 🌺🍃 @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein ادامه دارد... 💝 🍃💝 💝🍃💝
💝🍃💝 🍃💝 💝 📖 (5) 😔 مجید که نبود کلاً بی ‌قرار می ‌شدم. من حتی برای تولد مجید کیک تولد پادگان بردم. انگار نه انگار که سربازی است. آموزشی که تمام شد دوباره نگران بودیم. دوباره از شانس خوبش «پرند» افتاد که به خانه نزدیک بود. 😁 مجید هر جا می ‌رفت همه‌ چیز را روی سرش می‌گذاشت. مهر تائید مرخصی آنجا را گیر آورده بود، یک کپی از آن برای خودش گرفته بود. 🌺 پدرش هر روز که مجید را پادگان می‌رساند وقتی یک دور می‌زد و بر می گشت خانه می ‌دید که پوتین ‌های مجید دم خانه است، شاکی می‌شد که من خودم تو را رساندم پادگان تو چطور زودتر برگشتی. 😄 مجید می‌خندید و می‌ گفت : خب مرخصی رد کردم!» : مادر شهید 🌺🍃 🌺🍃 🌺🍃 http://eitaa.com/joinchat/566231045Cfe7366a1db ادامه دارد... 💝 🍃💝 💝🍃💝
✅ به مناسبت سالروز تخریب قبور ائمه علیهم السلام در بقیع، امروز قسمت بعدی رو به دلیل طنز گونه بودن این قسمتش نخواهیم داشت. تشکر از همراهی شما دوستان 🙏🌹 خیلی التماس دعا دارم برای یکی از دوستان که عضو کانال هست و محتاج دعای شما خوبان 🌹
💝🍃💝 🍃💝 💝 📖 (6) 😁 تا می‌خواهیم برای مجید گریه کنیم، خنده‌ مان می‌گیرد، داداش مجید شیرینی خانه است؛ شیرینی محله. 😉 حتی آوردن اسمش همه را می ‌خنداند، اشک ‌هایشان را خشک می ‌کند تا دوباره دورِهم شیرین‌ کاری‌ های مجید را مرور کنند. 🌸 عطیه خواهر مجید درباره شوخ ‌طبعی مجید می‌ گوید : «نبودن مجید خیلی سخت است؛ اما مجید کاری با ما کرده که تا از دوری و نبودنش بغض می‌ کنیم و گریه می‌ کنیم یاد شیطنت ‌ها و شوخی‌ هایش می ‌افتیم و دوباره یکدل سیر می‌خندیم. 😉 مجید کارهای جدی ‌اش هم خنده ‌دار بود. از مجید فیلمی داریم که هم ‌زمان که با موبایلش بازی می‌ کند، برای همرزمهایش که هنوز زنده ‌اند روضه‌ های بعد از شهادتشان را می‌خواند، همه یکدل سیر می‌خندند و مجید برای همه روضه می‌ خواند و شوخی می‌ کند؛ اما آخرش اعصابش به هم می ‌ریزد. : خواهر شهید 🌺🍃 🌺🍃 🌺🍃 @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein ادامه دارد... 💝 🍃💝 💝🍃💝
💝🍃💝 🍃💝 💝 📖 (7) 🌸 مجید شب ‌ها دیر وقت می ‌آمد، وقتی می‌ دید من خوابم محکم با پشت دست روی پیشانی من می ‌زد و بیدار می ‌کرد این شوخی ‌ها را با خودش همه‌ جا هم می‌برد. ✅ مثلاً وقتی در کوچه دعوا می‌ شد و می‌دید پلیس آمده، لپ طرفین دعوا را می ‌کشید. 😁 لپ پلیس را هم می ‌کشید و غائله را ختم می ‌کرد. یک ‌بار وقتی دید دعوا شده شیشه قلیانش را آورد و محکم توی سرش خورد کرد همه که نگاهش کردند خندید، همین قصه را تمام کرد و دعوا تمام شد. 😔 هرروز که از کنار مغازه ‌ها رد می‌شد با همه شوخی می‌ کرد. حالا که نیست همه به ما می ‌گویند هنوز چشمشان به کوچه است که بیاید و یک تیکه ‌ای بیندازد تا خستگی ‌شان در برود.» : خواهر شهید 🌺🍃 🌺🍃 🌺🍃 @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein ادامه دارد... 💝 🍃💝 💝🍃💝
💝🍃💝 🍃💝 💝 📖 (8) 😐 نصفه‌ شب‌ ها مجبور می‌ کرد کله ‌پاچه بخوریم. مجید در هر چیزی مرام خاص خودش را دارد. حتی وقتی قهر می‌کند و نمی‌خواهد شب را خانه بیاید. ✅ حتی وقتی نصفه‌ شب ‌ها هوس می‌کند کل خانه را به کله ‌پاچه مهمان کند. 😔 حالا مجید نیست و تمام چیزهای عجیب و غیرمنتظره را با خود برده است مادر مجید می‌گوید : «معمولاً دیروقت می ‌آمد؛ اما دلش نمی‌آمد چیزی را بدون ما بیرون بخورد. ساعت سه نصفه‌ شب با یک ‌دست کامل کله ‌پاچه به خانه می ‌آمد و همه را به ‌زور بیدار می‌ کرد و می ‌گفت باید بخورید. من بیرون نخورده‌ ام که با شما بخورم. 😁 من هم خواب و خسته سفره پهن می‌ کردم و کله‌ پاچه را می ‌خوردیم» 🌸 ساناز خواهر بزرگ‌تر مجید می‌گوید : «زمستان‌ ها همه در سرما کنار بخاری خوابیده ‌اند اما ما را نصفه‌ شب بیدار می‌ کرد و می ‌گفت بیدار شوید برایتان بستنی خریده ‌ام و ما باید بستنی می‌خوردیم.» 💐 پدر مجید هم بعد از خالکوبی دست مجید به او واکنش نشان می‌دهد و مجید شب را خانه نمی‌ آید اما قهر کردن او هم مثل خودش عجیب است : «خالکوبی برای ۶ ماه قبل از شهادت مجید است. می‌گفت پشیمان شدم؛ اما خوشش نمی‌ آمد چند بار تکرار کنی. می‌گفت چرا تکرار می‌کنید یک ‌بار گفتید خجالت کشیدم. دیگر نگویید. 😉 وقتی هم از خانه قهر می ‌کرد شب غذایی را که خودش می‌خورد دو پرس را برای خانه می‌فرستاد. چون دلش نمی ‌آمد تنهایی بخورد.» : مادر و خواهر شهید 🌺🍃 🌺🍃 🌺🍃 @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein ادامه دارد... 💝 🍃💝 💝🍃💝
💝🍃💝 🍃💝 💝 📖 (9) 🏴 روضه حضرت زینب و زیر و رو شدن مجید مجید قهوه‌خانه داشت و برای قهوه‌ خانه‌ اش هم همیشه نان بربری می‌گرفت تا «مجید بربری» لقب بامزه ‌ای باشد که هنوز شنیدنش لبخند را یاد بقیه بیندازد. 🔢 بارها هم کنار نانوایی می ایستاد و برای کسانی که می دانست وضعیت مناسبی ندارند، نان می خرید و دستشان می رساند. ☕️ قهوه ‌خانه ‌ای که به گفته پدر مجید تعداد زیادی از دوستان و همرزمان مجید آنجا رفت ‌و آمد داشتند که حالا خیلی هایشان هم شهید شدند : «یکی از دوستان مجید که بعدها همرزمش شد، در این قهوه ‌خانه رفت ‌و آمد داشت. 🌙 یک شب مجید را هیئت خودشان می‌برد که اتفاقاً خودش در آنجا مداح بود. بعد آنجا در مورد مدافعان حرم و ناامنی ‌های سوریه و حرم حضرت زینب می ‌خوانند و مجید آنقدر سینه می‌زند و گریه می‌ کند که حالش بد می ‌شود. 😔 وقتی بالای سرش می ‌روند. می‌گوید : «مگر من مرده‌ ام که حرم حضرت زینب در خطر باشد. من هر طور شده می‌روم.» از همان شب تصمیم می ‌گیرد که برود... 🌺🍃 🌺🍃 @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein ادامه دارد... 💝 🍃💝 💝🍃💝
💝🍃💝 🍃💝 💝 📖 (10) مجید تصمیمش را گرفته است؛ اما با هر چیزی شوخی دارد حتی با رفتنش، حتی با شهید شدنش. 🌺 مجید تمام دنیا را به شوخی گرفته بود. عطیه درباره رفتن مجید و اتفاقات آن دوران می ‌گوید : «وقتی می ‌فهمیم گردان امام علی رفته است، ما هم می‌ رویم آنجا و می ‌گوییم راضی نیستیم و مجید را نبرید. 👥 آنها هم بهانه می ‌آورند که چون رضایت ‌نامه نداری، تک پسر هستی و خالکوبی داری تو را نمی بریم و بیرونش می‌ کنند. بعد از آن گردان دیگری می‌رود، که ما باز هم پیگیری می‌ کنیم و همین حرف ‌ها را می ‌زنیم و آنها هم مجید را بیرون می‌اندازند. ✅ تا اینکه مجید رفت گردان فاتحین اسلامشهر و خواست از آنجا برود. 😁 راستش دیگر آنجا را پیدا نکردیم (خنده) : خواهر شهید 🌺🍃 🌺🍃 🌺🍃 @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein ادامه دارد... 💝 🍃💝 💝🍃💝
💝🍃💝 🍃💝 💝 📖 (11) 😐 وقتی هم فهمید که ما مخالفیم، خالی می ‌بست که می‌ خواهد به آلمان برود بهانه هم می‌ آورد که کسب ‌و کار خوب است. ما با آلمان هم مخالف بودیم، مادرم به شوخی می‌گفت : "مجید همه پناه‌ جوها را می‌ ریزند توی دریا" ولی ما در فکر و خیال خودمان بودیم. ‼️ نگو مجید می‌خواهد سوریه برود و حتی تمام دوره‌ هایش را هم دیده است. ما روزهای آخر فهمیدیم که تصمیمش جدی است. 😔 مادرم وقتی فهمید پایش می‌گیرد و بیمارستان بستری می ‌شود. هر کاری کردیم که حتی الکی بگو نمی‌روی، حاضر نشد بگوید. به شوخی می ‌گفت : 😁 «این مامان خانم فیلم بازی می‌ کند که من سوریه نروم» وقتی واکنش ‌هایمان را دید گفت که نمی ‌رود، چند روز مانده به رفتن لباس‌های نظامی ‌اش را پوشید و گفت : «من که نمی‌روم ولی شما حداقل یک عکس یادگاری بیندازید که مثلاً مرا از زیر قرآن رد کرده ‌اید، من بگذارم در لاین و تلگرامم، الکی بگویم رفته‌ ام سوریه. 👥 مادر و پدرم اول قبول نمی‌ کردند، بعد پدرم قرآن را گرفت و چند عکس انداختیم. نمی‌دانستیم همه ‌چیز جدی است. : خواهر شهید 🌺🍃 🌺🍃 🌺🍃 @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein ادامه دارد... 💝 🍃💝 💝🍃💝
💝🍃💝 🍃💝 💝 📖 (12) وقتی می رفت تمام جیب هایش را خالی‌ کرد. ❗️ «مدافعان برای پول می ‌روند» این تکراری‌ترین جمله این روزهاست که مجید را بارها آزار داده است. بارها آزار دیده است وقتی گفته‌اند ۷۰ میلیون توی حسابش ریخته‌ اند و در گوش خانواده‌ اش خوانده‌ اند که مجید به خاطر پول می ‌رود. 🌺 پدر مجید می ‌گویند : «آنقدر آشنا و غریبه به ما گفتند که برای مجید پول ریخته‌ اند که این طور تلاش می ‌کند. باورمان شده بود. یک روز سند مغازه را به مجید دادم گفتم این سند را بگیر، اگر فروختی همه پولش برای خودت. هر کاری می‌خواهی بکن. حتی اگر می‌ خواهی سند خانه را هم می ‌دهم. 😔 تو را به خدا به خاطر پول نرو. مجید خیلی عصبانی می‌شود و بارها پایش را به زمین می‌ کوبد و فریاد می ‌گوید : 😞 «به خدا اگر خود خدا هم بیاید و بگوید نرو من باز هم می‌روم. من خیلی به هم ‌ریختم.» مجید تصمیمش را گرفته است. یک روز بی ‌قید به تمام حرف ‌هایی که پشت سرش می‌ زنند، کارت ‌های بانکی ‌اش را روی میز می‌ گذارد و جیب‌هایش را خالی می‌ کند، تا ثابت کند هیچ پولی در کار نیست و ثابت کند چیز دیگری است که او را می‌ کشاند. 💠 حالا تمام این رفتارها از پسر وابسته دیروز که بدون مادرش حتی مدرسه نمی ‌رفت خیلی عجیب است. «وقتی کارت ‌هایش را گذاشت روی میز و رفت حدود ۵ میلیون تومان در حسابش بود. مجید داوطلبانه رفت و هیچ پولی نگرفت. حتی بعد از شهادتش هم خبری نشد. عید با ۵ میلیونی که در حسابش بود به‌ عنوان عیدی از طرف مجید برای خواهرهایش طلا خریدم.» : پدر شهید 🌺🍃 🌺🍃 🌺🍃 @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein ادامه دارد... 💝 🍃💝 💝🍃💝
💝🍃💝 🍃💝 💝 📖 (13) از ترس اینکه نگذاریم برود، بی خداحافظی رفت. 🌸 مجید روزهای آخر در جواب تمام سؤال‌ های مادر تکرار می‌ کند که نمی‌رود؛ اما مادر مجید از ترس رفتن مجید از کنارش تکان نمی‌خورد. حتی می‌ترسد که لباس‌هایش را بشوید. «روزهای آخر از کنارش تکان نمی‌خوردم، می‌ترسیدم نا غافل برود. مجید هم وانمود می‌ کرد که نمی‌رود. 👕 لباس‌هایش را داده بود بشویم؛ اما من هر بار بهانه می ‌آوردم و در می ‌رفتم. چند روزی بود که در لگن آب خیس بود. فکر می‌کردم اگر بشویم می‌رود. ⏳ پنج‌شنبه و جمعه که گذشت وقتی دیدم دوستانش رفتند و مجید نرفته گفتم لابد نمی‌رود. من در این چند سال زندگی یک ‌بار خرید نرفتم؛ اما آن روز از ذوق اینکه باهم صبحانه بخوریم رفتم تا نان تازه بخرم. کاری که همیشه مجید انجام می‌داد و دوست داشت با من صبحانه بخورد. وقتی برگشتم دیدم چمدان و لباس‌هایش نیست. 😐 فهمیدم همه ‌چیز را خیس پوشیده و رفته است. : مادر شهید 🌺🍃 🌺🍃 🌺🍃 @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein ادامه دارد... 💝 🍃💝 💝🍃💝
💝🍃💝 🍃💝 💝 📖 (14) 😔 همیشه به حضرت زینب می‌گویم، مجید خیلی به من وابسته بود، طوری که هیچ‌ وقت جدا نمی ‌شد؛ شما با مجید چه کردید که آن‌قدر ساده‌ دل کند؟ 👤 یکی از دوستان مجید برایش عکسی می‌فرستد که در آن ‌یک رزمنده کوله‌ پشتی دارد و پیشانی مادرش را می‌بوسد. می‌گفت مجید مدام غصه می‌خورد که من این کار را انجام نداده‌ام.» 🌸 مجید بی ‌هوا می ‌رود در خانه خواهرش و آنجا هم خداحافظی می‌ کند. سرش را پایین می‌گیرد و اشک ‌هایش را از چشمهای خواهرش می‌ دزدد بی‌ آنکه سرش را بچرخاند دست تکان می‌دهد و می‌رود. 😔 مجید با پدرش هم بی ‌هوا خداحافظی می‌ کند و حالا جدی جدی راهی می‌شود... : مادر شهید 🌺🍃 🌺🍃 🌺🍃 @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein ادامه دارد... 💝 🍃💝 💝🍃💝
💝🍃💝 🍃💝 💝 📖 (15) ⏱ وقتی شهید شد پلاکاردهایش را جمع می‌کردند که نفهمیم مجید شهید شده است. بی‌ آنکه کسی بتواند پیکر بی‌جانش را برای خانواده ‌اش برگرداند، کنار دیگر دوستان شهیدش زیر آسمان غم گرفته خانطومان آرام خوابیده است؛ اما چه کسی می‌خواهد این خبر را به مادرش برساند؟ «همه می‌دانستند من و مجید رابطه ‌مان به چه شکل است. رابطه ما مادر فرزندی نبود. 🌺 مجید مرا «مریم خانم» و پدرش را «آقا افضل» صدا می‌ کرد. ما هم همیشه به او داداش مجید می‌گفتیم. 💖 آن‌قدر به هم نزدیک بودیم که وقتی رفت همه برای آنکه آرام و قرار داشته باشیم در خانه‌ مان جمع می‌شدند. 😔 وقتی خبر شهادتش پخش شد اطرافیان نمی‌گذاشتند من بفهمم. لحظه‌ای مرا تنها نمی‌گذاشتند. با اجبار مرا به خانه برادرم بردند که کسی برای گفتن خبر شهادت به خانه آمد، من متوجه نشوم. حتی یک روز عموها و برادرهایم تا ۴ صبح تمام پلاکاردهای دورتادور یافت‌آباد را جمع کرده بودند که من متوجه شهادت پسرم نشوم. 😔 این کار تا ۷ روز ادامه پیدا کرد و من چیزی نفهمیدم ولی چون تماس نمی‌گرفت بی‌قرار بودم. یکی از دخترهایم در گوشی همسرش خبر شهادت را دیده بود و حسابی حالش خراب‌ شده بود. او هم از ترس اینکه من بفهمم خانه ما نمی‌آمد. 😭 آخر از تناقضات حرف‌هایشان و شهید شدن دوستان نزدیک مجید، فهمیدم مجید من هم شهید شده است. ولی باور نمی‌ کردم. 😞 هنوز هم که هنوز است ساعت ۲ و ۳ نصفه ‌شب بی‌ هوا بیدار می‌شوم و آیفون را چک می‌ کنم و می‌گویم همیشه این موقع می‌آید، تا دوباره کنار هم بنشینیم و تا ۵ صبح حرف بزنیم و بخندیم؛ اما [دیگر] نمی‌آید!» : مادر شهید 🌺🍃 🌺🍃 🌺🍃 @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein ادامه دارد... 💝 🍃💝 💝🍃💝
💝🍃💝 🍃💝 💝 📖 (16) 😢 پای مجید به سوریه که می‌رسد بی‌قراری‌های مادرش آغاز می‌ شود. طوری که چند بار به گردان می‌ رود و همه‌ جوره اعتراض می‌ کند که ما رضایت نداشتیم و باید مجید برگردد. ✅ همه هم قول می‌دهند هر طور که شده مجید را برگردانند. 🌺 مجید برای بی‌قراری‌های مادرش، هر روز چندین بار تماس می‌گیرد و شوخی‌ هایش حتی از پشت تلفن ادامه دارد. 🌸 خواهر کوچک تر مجید می‌گوید : «روزی چند بار تماس می‌گرفت و تا آمار ریز خانه را می‌گرفت. اینکه شام و ناهار چه خورده ‌ایم. اینکه کجا رفته ‌ایم و چه کسی به خانه آمده است. ☺️ همه‌ چیز را مو به‌ مو می‌پرسید. آن‌قدر که خواهرش می‌گفت : «مجید تهران که بودی روزی یک ‌بار حرف می‌زدیم اما حالا روزی پنج شش بار تماس می‌گیری.» 💠 ازآنجا به همه هم زنگ می‌زد. مثلاً با پسردایی پدرم و فامیل‌های دورمان هم تماس می‌گرفت. هرکسی ما را می‌دید می‌گفت راستی مجید دیروز تماس گرفت و فلان سفارش را کرد. 😁 تا لحظه آخر هم پای تلفن شوخی می‌ کرد. آخر هر تماس هم با مادرم دعوایش می‌شد؛ اما دوباره چند ساعت بعد زنگ می‌زد. شنیده‌ ایم همان‌جا را هم با شوخی‌هایش روی سرش گذاشته بود. : خواهر شهید 🌺🍃 🌺🍃 🌺🍃 @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein ادامه دارد... 💝 🍃💝 💝🍃💝
💝🍃💝 🍃💝 💝 📖 (17) 🌺 مجید به خاطر خالکوبی هایش طوری در سوریه وضو می گرفته که معلوم نباشد. اما شب آخر بی خیال می شود و راحت وضو می گیرد. ⏱ وقتی جوراب یکی از رزمندها را می شست، یکی از بچه ها که تازه مجید را در سوریه شناخته بود به او می گوید : مجید جان تو این همه خوبی حیف نیست خالکوبی داری؟ 🌸 مجید هم جواب می دهد : این خالکوبی یا فردا پاک می شود، یا خاک می شود. 💐 مجید حتی لحظه شهادتش با اینکه چند تیر به شکمش خورده باز شوخی می‌کرده و فحش می داده است. حتی به یکی از همرزم‌هایش گفته بیا یک تیر بزن خلاصم کن. وقتی بقیه می گفتند مجید داری شهید می شوی فحش نده. 😉 می گفت من همینطوری هستم، آنجا هم بروم همین شکلی حرف می زنم. یکی از دوستانش می‌گوید : 😔 هرکسی تیر می‌خورد بعد از یک مدت بی‌هوش می‌شود. مجید سه ساعت تمام بیدار بود و یک‌بند شوخی می‌کرد و حرف می ‌زد تا اینکه شهید شد.» : خواهر شهید 🌺🍃 🌺🍃 🌺🍃 @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein ادامه دارد... 💝 🍃💝 💝🍃💝
💝🍃💝 🍃💝 💝 📖 (18) 🌺 «آقا افضل» هفت ‌ماه بود سرکار نمی‌ رفت و خانه ‌نشین شده بود، بارها میان صحبت هایمان و حرف‌ هایمان بی‌ هوا می ‌گفت : «تعریف کردن فایده ندارد. کاش الآن همین‌ جا بود خودش را می‌دیدید.» ✅ بارها میان صحبت ‌هایمان می‌گوید : ❤️ خیلی پسر خوبی بود؛ پسرم بود، داداشم بود، رفیقم بود. وقتی رفتیم سوریه وسایلش را تحویل بگیریم، حرم حضرت رقیه رفتم و درست همان‌جایی که مجید در عکس ‌هایش نشسته بود، نشستم و درد و دل کردم. گفتم هر طور که با حضرت رقیه درد و دل کردی حرف من همان است. 😔 اگر دوست داری گمنام و جاویدالاثر بمانی حرفی نمی ‌زنیم. هر طور که خودت دوست داری حرف ما هم همان است. : پدر شهید 🌺🍃 🌺🍃 🌺🍃 @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein ادامه دارد... 💝 🍃💝 💝🍃💝
💝🍃💝 🍃💝 💝 📖 (19) ⏱ از وقتی شهید شده خیلی ‌ها خوابش را می‌بینند. 💠 یک‌ بار پیرزنی آمد خانه ما و گفت : شما پدر مجید هستید؟ من هم گفتم : بله. گفت : "من مشکل سختی داشتم که پسر شما حاجتم را داد." 😔 من فقط یک ‌بار خواب مجید را دیده‌ ام. خواب دیدم یک لباس سفید پوشیده است، ریش ‌هایش را زده است و خیلی مرتب ایستاده است. تا دیدمش بغلش کردم و تا می‌توانستم بوسیدمش. 😭 با گریه می‌ گفتم مجید جانم کجایی؟ دلم می‌خواهد بیایم پیش تو. ✅ حالا هم هیچ ‌چیز نمی‌ خواهم اگر روی پا ایستادم و هستم به خاطر دخترهایم است؛ اما دلم می‌خواهد بروم پیش مجید. بدجوری دلم برایش تنگ‌ شده است.» : پدر شهید 🌺🍃 🌺🍃 🌺🍃 @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein ادامه دارد... 💝 🍃💝 💝🍃💝
💝🍃💝 🍃💝 💝 📖 (20) ✅ تحول و شهادت مجید آنقدر سریع اتفاق افتاده که هنوز عده ‌ای باور نکرده‌اند. هنوز فکر می‌ کنند مجید آلمان رفته است. ⚠️ اما مجید تمام راه با سر دویده است. مادرش هنوز نگران است. نگران نمازهای نخوانده‌ اش، نگران روزه‌ های باقی ‌مانده مجید که آنقدر سریع گذشت که نتوانست آنها را به‌ جا بیاورد. نگران آنکه نکند جای خوبی نباشد. 😔 «گاهی گریه می‌ کنم و می ‌گویم پسر من نرسید نمازهایش را بخواند. گرچه آخری ‌ها نماز شب خوان هم شده بود. اما آنقدر زود رفت که نماز و روزه قضا دارد؛ اما دوستانش می‌گویند مهم حق‌ الناس است که به گردنش نیست و چون مطمئنم حق ‌الناس نکرده، دلم آرام می‌گیرد.» : مادر شهید 🌺🍃 🌺🍃 🌺🍃 @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein ادامه دارد... 💝 🍃💝 💝🍃💝
💝🍃💝 🍃💝 💝 📖 (21، آخر) 🌺 مجید رفته است و از او هیچ‌ چیز برنگشته است. چندماهه است که کوچه قدم ‌هایش را کم دارد. 😔 بچه‌ های محله هنوز با دیدن ماشین مجید توی خیابان می‌ریزند. 🌸 مادرش شب ‌ها برایش نامه می ‌نویسد. هنوز بی ‌هوا هوس خریدن لباس ‌های پسرانه می‌ کند. 💠 هنوز آخرین لباسی که مجید از تنش درآورده است را نگه ‌داشته و نَشُسته است. کت ‌و شلوار مجید را بارها بیرون می‌آورد و حسرت دامادی ‌اش را می‌خورد. 😍 یکی از آشناها خواب ‌دیده در بین ‌الحرمین برای مجید و رفقایش مراسم عقد گرفته‌ اند. 👥 بچه ‌های کوچه برای مجید نامه نوشته ‌اند و به خانواده ‌اش پیغام می ‌رسانند. 🌸 پدر مجید می ‌گوید : «همسایه روبروی ما دختر خردسالی است که مجید همیشه با او بازی می‌کرد. یک روز کاغذی دست من داد و که رویش خط‌ خطی کرده بود. ✅ گفت بفرستید برای مجید، برایش نامه نوشته‌ ام که برگردد. یکی دیگر از بچه‌ ها وقتی سیاهی ‌های کوچه را جمع کردیم بِدو آمد جلو، فکر می‌کرد عزایمان تمام‌ شده و حالا مجید برمی‌گردد. 😉 می‌گفت مجید که آمد در را رویش قفل کنید و دیگر نگذارید برود. از وقتی مجید شهید شده است، بچه ‌های محله زیر و رو شده ‌اند. بیش از هزار بار در کل یافت آباد به نام مجید قربان خانی؛ قربانی کشته‌اند.» 🌿 حالا بچه ‌محل‌ها و تعداد زیادی از دوستان مجید بعد از شهادتش برای رفتن به سوریه ثبت ‌نام کرده ‌اند. 🌺 مجید گفته بود بعد ازشهادتش خیلی اتفاقات می‌افتد. گفته بود بگذارید بروم و می‌بینید خیلی چیزها عوض می‌شود. 🌺🍃 🌺🍃 @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein روح این شهید بزرگوار شاد اِن شاءالله 🍃🌸 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌸🍃 💝 🍃💝 💝🍃💝
سلام دوستان همونطور که با خبر هستید، داستان امروز به پایان رسید. ✅ اگر شهیدی مدنظرتون هست؛ بفرمایید که در صورتیکه مطالبی کامل در رابطه باهاشون پیدا کنم در کانال قرار بدم. فقط یه چیزی، چون در رابطه با شهید جاویدالاثر ، در کانال های بسیاری گفته شده و کتاب های ایشون هم بارها به چاپ های چندم رسیده، از شهدایی در این زمینه نام ببرید که گمنام تر مانده اند و خیلی همه این عزیزان رو نمی شناسند. میترسم زمانی برسه که همونجور که همه رو بیشتر می شناختند و حالا در مورد اینطور شده، شهیدان دیگر باز گمنام بمانند. ما باید همه این عزیزان رو بشناسیم، تکیه فقط به یک شهید نداشته باشیم. هر کدوم این شهیدان حرف هایی برای گفتن دارند. پس قرار ما، اسم شهید و زمان شهادتش از شما، و از من هم تنظیم و جمع آوری داستان ☺️ 😉 قرارمون یادتون نره، خادم شهدا : @ya_zahra_s_adrekni
🕊💫🕊💫🕊💫🕊💫🕊💫🕊 💠 دیگه کم کم راه افتادیم که به سمت مزار و دیگر شهدای بریم. سر مزارها خانواده ی شهدای هم بودند. مزاری نمادین از 😉 مزار ؛ اولین شهید ارتش که پدر بزرگوارش هر پنج شنبه بساط چای و...سر مزارش حاضر میکنه... شهیدی که گفته بود سر مزارم میاید برام روضه علی اکبر و حضرت زهرا بذارید و من به اوج گریه برسونید. خیلی خوب بود موقعی که میخواستم از پدر محسن قوطاسلو در خواست دعا و عاقبت بخیری بکنم، نمی دونم حس خجالت یا هرچی نتونستم بگم برام دعای شهادت کنید و فقط گفتم عاقبت بخیری... خیلی پدر مهربانی بودند و مهمان پذیر بنده خدا همش می گفت اگر کاری هم از دستم بر بیاد در خدمتم. متواضع بود. خلاصه اینکه روم نشد دعای شهادت بخوام ولی یک دفعه خودشون دستشون به سمت مزار محسن و شهدا گرفتن و گفتن : اِن شاءالله عاقبتت بشه مثل همین ها... فکرمو خوند و دعامو خوند. پدر شهیده دیگه غیر این انتظاری نداشتم. شاید محسن به دلش انداخت 😭 خیلی خوشحال شدم، گفتم پس حتما دعاش میگیره و خیر بهم میرسه...می دونم که میشه... و خیر و خبر می رسه. بعد این که مزار شهدای قطعه ی 50 رو زیارت کردیم رفتیم دنبال مزاری اون آقا به من گفت حتما برید. مزاری که اول دنبالش گشتیم پیدا نکردیم و پشیمان شدیم بگردیم دیگه، اما خودش گفت بیا... مزار ... تا رفتیم بعد یکم گشتن پیدا شد و سرش شلوغ بود به حدی که صف بسته بودن و نوبتی سر مزار می رفتیم... اونجا که بودیم یک دفعه یه خانمی اومد که حاجت گرفته بود...و من یاد مشکلم افتادم گفتم این بنده خدا حتما مقصودشون حاجته که دعوت کرده البته حاجتم به گونه ی دیگه ای حل شد و خداروشکر. درسته اون حاجت رو نگرفتم اما رضایت رو به دلم انداختن تک تکشون... خداروشکر این هم از خاطره ای که انقدر به طول انجامید☺️😉 @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🔹 قسمت هفتم (آخر) 🕊💫🕊💫🕊💫🕊💫🕊💫🕊 📆 پنج شنبه، ۹۷/۰۵/۱۸
📖 مجموعه داستان های کانال به یاد تا به الان، که می تونید دنبال کنید : 📋 داستان در حال انتشار : ✅ 🌹 🌷 تبریز 💠 به زودی داستان : ✅ 🌹 🌷 تهران - اصالتا زنجان 📋 داستان های گذشته رو از این طریق دنبال کنید : ✅ 🌹 🌷 تهران - اسلامشهر ✅ 🌹 🌷 نجف آباد اصفهان ✅ 🌹 🌷 نجف آباد اصفهان ✅ 🌹 🌷 اردبیل ✅ 🌹 🌷 خوزستان ✅ 🌹 🌷 تبریز ✅ 🌹 🌷 تهران ✅ 🌹 🌷 کاشان
🕊 😔 بی‌آنکه کسی بتواند پیکر بی‌جانش را برای خانواده‌اش برگرداند، کنار دیگر دوستان شهیدش زیر آسمان غم گرفته خانطومان آرام خوابیده است... «همه می‌دانستند من و مجید رابطه‌مان به چه شکل است. ❤️ رابطه ما مادر فرزندی نبود. مجید مرا «مریم خانم»️ و پدرش را «آقا افضل» صدا می‌کرد. ما هم همیشه به او داداش مجیدمی‌گفتیم.  آن‌قدر به هم نزدیک بودیم که وقتی رفت همه برای آنکه آرام و قرار داشته باشیم در خانه‌مان جمع می‌شدند. 😢 وقتی خبر شهادتش پخش شد اطرافیان نمی‌گذاشتند من بفهمم. لحظه‌ای️ مرا تنها نمی‌گذاشتند. 🔶 با اجبار مرا به خانه برادرم بردند که کسی برای گفتن خبر شهادت به خانه آمد، من متوجه نشوم. ✅ حتی یک روز عموها و برادرهایم تا ۴ صبح تمام پلاکاردهای دورتادور یافت‌آباد را جمع کرده بودند که من متوجه شهادت پسرم نشوم. این کار تا ۷ روز ادامه پیدا کرد و من چیزی نفهمیدم ️ولی چون تماس️ نمی‌گرفت بی‌قرار بودم. 🌹 ی یکی از دخترهایم در گوشی همسرش خبر شهادت را دیده بود و حسابی حالش خراب‌شده بود... او هم از ترس اینکه من بفهمم خانه ما نمی‌آمد. آخر از تناقضات حرف‌هایشان و شهید شدن دوستان نزدیک مجید، فهمیدم مجید من هم شهید شده است. ولی باور نمی‌کردم. هنوز هم که هنوز است ساعت ۲ و ۳ نصفه‌شب بی‌هوا بیدار می‌شوم و آیفون را چک می‌گنم و می‌گویم همیشه این موقع می‌آید؛ تا دوباره کنار هم بنشینیم و تا ۵ صبح حرف بزنیم و بخندیم؛ ️اما نمی‌آید...» @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein : مادر شهید 🌹
جوان ما به وطن بازگشت... آقا مجید خوش آمدی برادر...😔💐💐💐