eitaa logo
به یاد شهید محسن حججی
859 دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
1.5هزار ویدیو
39 فایل
آرزویم، آرزوی زینب است جان ناچیزم، فدای زینب است... شهادت، شهادت، شهادت آرزومه... به یاد شهیدان سردار حاج قاسم سلیمانی، دانشمند هسته ای محسن فخری زاده، محسن حججی، نوید صفری، صادق عدالت اکبری، حامد سلطانی تاریخ تاسیس: ۱۳۹۷.۰۱.۲۹
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 هر وقت کارش جایی گیر می کرد و تیرش به سنگ می‌خورد، زنگ میزد که برایش قرآن بخوانم. 🍲 داشتم غذا درست می‌کردم، زنگ می‌زد که : ❤️ مامان یه یس برام بخون. کارم رو رها می‌کردم و می‌نشستم جَلدی برایش می‌خواندم. می‌خواست زمینی‌را که پدرش بهش داده بود بفروشد و جای دیگری خانه بخرد. چهل سوره‌ی حشر برایش نذر کردم. سی‌هشتمی را که خواندم به فروش رفت. ✅ وقتی می‌آمد خانه‌مان و می‌دید دارم قرآن می‌خوانم، به خانمش می‌گفت : ببین مامانم داره قرآن می‌خونه که شهید نشم. 💠 خون خونش رو می‌خورد و می‌گفت : همین که میان اسمم رو بنویسن، خط میزنن می‌گن حججی نه. گریه می‌کرد و می‌گفت : 😭 نکنه کسی رفته و چیزی گفته، بابا حرفی نزده باشه؟! @shahidane_313 @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein : مادر‌ شهید 🍃🌺 🌷 📚 کتاب سر بلند 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔷 دوازده ساله بود که اردوی راهیان نور رفت. 📸 عکسی از ابراهیم‌همت با یک عروسک برایم آورد. ☺️ آن عکس تلنگری شده بود که به شهدا علاقه پیدا کنم. 🌹 محسن گفت این عکس رو بذار جلوی چشمت و نگاش کن. ❤️ از الگو بگیر واسه زندگی. @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein : خواهر شهید (محسن) 🌹 هر دو و
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🐣 ما همیشه تابستونا جوجه میخریدیم که خودمونو باهاش سرگرم کنیم. 👥 یه روز من و محسن باهم جوجه هامونو بردیم سر کوچه، دوست محسن اشتباهی سر جوجه من لگت کرد و جوجم له شد. 😢 من گریه میکردم. محسن تا دید یک آجر آورد و زد تو سر جوجه من، جوجه ام مرد من گریه میکردم و با محسن قهر کرده بودم. 🌹 محسن بعد چند روز آمد و از من عذر خواهی کرد و گفت : من مجبور بودم اونو بکشم چون داشت زجر میکشید. و آخر جوجه خودش را داد به من. @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein : خواهر‌ شهید 🍃🌺 🌷 ✉️ ارسالی همرزم شهید 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🕊🍉🕊🍉🕊 🍉🕊 🕊 📜 خاطره ای از شب یلدای زمستان 65 در جبهه 📆 سال 65 و در شب یلدای آن سال ما در منطقه "علی شرقی، علی غربی" و تپه 160 بین دهلران و موسیان ایران و مرز عراق در سنگری تنها به وسعت 6 متر و در فاصله کمتر از 100 متری با نیروهای عراقی بودیم و چون در تیررس عراقی‌ها بودیم سقف سنگر را بسیار پائین آورده بودیم تا از دور دیده نشود.  💫 در آن شب 15 نفر بودیم و چون سنگرمان کوچک بود به سختی کنار یکدیگر نشستیم. اما سفره‌ای پهن کردیم و توی آن آینه، قرآن، کاسه آب و اسلحه گذاشتیم و عکس همرزمان شهیدمان را هم به کنارشان قرار دادیم؛ آن سفره شب یلدا هیچگاه از ذهنم پاک نمی‌شود و شب خاطره‌انگیزی شد.  ☺️ در آن شب توسط یکی از بچه‌های اهواز، هندوانه‌ای تهیه شد، من نیز تخمه و پسته‌ای که یک ماه قبل وقتی در مرخصی بودم تهیه کردم، را توی سفره گذاشتم و بچه‌های شمال هم چند دانه ازگیل و گلابی جنگلی آوردند. سوغات بچه‌های طارم زنجان هم زیتون بود. بیوک آذری زبان نیز نُقل‌های معروف و خوشمزه از ارومیه آورده بود و خلاصه هر کسی به نحوی نقشی در آماده‌ کردن سفره شب یلدا آن هم در شرایط سخت منطقه و در فاصله کمتر از 100 متر با عراقی‌ها ایفا کرد. ✅ اینها همه در شرایطی بود که ما باید برنامه‌مان در 40 دقیقه تمام می‌شد و به دلیل نزدیکی با نیروهای عراقی نگهبانی هم می‌دادیم.  قرار بود سه روز بعد از آن شب به یادماندنی عملیات بزرگ "نهر عنبر" توسط نیروهای سه‌گانه ارتش، سپاه و بسیج در منطقه دهلران و موسیان علیه نیروهای عراقی انجام شود. 😉 آن شب در کنار سفره یلدا ضمن اینکه هرکس در فضای صمیمی لطیفه‌ای شیرین یا خاطره‌ای از دوست شهید خودش تعریف می‌کرد. در پایان همگی با خواندن دو رکعت نماز از خدای بزرگ خواستیم تا در این شب که جزء فرهنگ ملی و باستانی ما است و خانواده‌های ایرانی در کنار هم جمع‌ شده‌اند ما را دعا کنند تا در این عملیات مهم پیروز شویم. 😍 چه حالت روحانی و وصف‌ناشدنی بود وقتی بچه‌ها با دادن نامه خود به یکدیگر وصیت می‌کردند هرکس که زودتر شهید شد دیگری نامه‌اش را به خانواده‌اش برساند و این عملیات هم با پیروزی ما همراه شد. m-defa-59.blogfa.com @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein : جناب آقای جاوید فولادزاده 🕊 🍉🕊 🕊🍉🕊🍉🕊
🕊 #برادران_شهدا 🎒 کلاس پنجم ابتدائی بودم که یک روز کبوتری از خانه ی همسایمان روی پشت بام خانه ی ما نشست و چون من آن زمان کبوتر زیاد داشتم هر کبوتر غریبه ای که به روستای ما می آمد روی پشت بام ما و در میان کبوتر هایم می نشست. 🕊 من آن کبوتر را گرفتم و سرش را بریدم در همین حین برادرم داریوش وارد حیاط شد از کاری که من انجام داده بودم خیلی ناراحت شد. 😔 از کاری که من انجام داده بودم کمی مرا سرزنش کرد. ✅ بعد هم به سمت کبوترانم رفت و دو تا از کبوتر هایم را برداشت و به خانه ی همسایه داد تا پسر همسایه از دست ما ناراحت و رنجیده نباشد. من از کار ایشان بسیار تعجب کردم. tashohada.ir @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein #راوی : برادر شهید، حامد #شهید_داریوش_زنگنه_قاسم_آبادی #دفاع_مقدس #تاریخ_ولادت : 1346/06/10، تربت ‌حیدریه #تاریخ_شهادت : 1364/12/06
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 💫 از زیارت برمی‌گشتم، دیدم توی دارالحجه خانمی با قلم خوشنویسی به نستعلیق می‌نویسد‌. اومدم بهش گفتم : ☺️ تو یه جمله بگو، منم یه جمله میگم بنویسه. 🖼 نقشه هم کشیدیم برایش که قاب بگیریم و توی اتاق خواب بزنیم به دیوار... 🌹 محسن این متن را پیشنهاد داد : "آن روزها دروازه‌ای برای شهادت داشتیم و حال، معبری تنگ. هنوز برای شهید شدن فرصت هست. دل را باید پاک کرد." 👤 من هم گفتم : "از قول من خسته به معشوق بگویید، جز عشق تو عشقی به دلم جا شدنی نیست." @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein ✍ #راوی : همسر‌ شهید 🍃🌺 #شهید_محسن_‌حججی ✊ #مدافع_حرم 🌷 #شهید_بی_سر 📚 کتاب سر بلند 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸 🌹 آقا مرتضی دهم دی‌ماه ۹۴ اعزام ‌شد و ۱۱ روز بعد در ۲۱ دی‌ماه به شهادت ‌رسید. آقا مرتضی کسی نبود که در موضوع دفاع از حرم ساکت بماند و کاری نکند. باید خیلی وقت پیش می‌رفت منتهی مشکلاتی برای‌مان پیش آمد که رفتنش را به تأخیر انداخت و به محض رفع آن مشکل، پیگیر شد و عاقبت هم اعزام گرفت. 😔 دلش دیگر طاقت ماندن نداشت. یکی از دوستانش به نام سید حبیب موسوی در سوریه مجروح شده بود. آقا مرتضی هم و غمش شده بود آقا حبیب و خیلی به او سرمی‌زد. 🔶 من اینها را که می‌دیدم می‌فهمیدم که خودش هم میل رفتن دارد. منتها به او می‌گفتم دست تنها با این دو تا بچه کوچک چه کار کنم، اما آقا مرتضی تصمیمش را گرفته بود. 🍃 آن وقت‌ها یک‌سالی می‌شد که از مرگ خواهرش می‌گذشت و مادر‌شوهرم به او می‌گفت حداقل بمان تا سالگرد خواهرت بگذرد. می‌خواست با این حرف‌ها مانعش شود، ولی آقا مرتضی ماندنی نبود. به مادرش گفت : اگر نروم فردای قیامت جواب حضرت زینب(س) را چه می‌دهی؟ ✅ بالاخره هم دهم دی‌ماه ۹۴ بود که به خانه آمد و گفت امروز اعزام داریم. قبلش هم از اعزام گفته بود، اما این بار رفتنش جدی بود. من ناراحت شدم و گفتم حداقل صبر کن کمی دیرتر برو، اما آقا مرتضی آن‌قدر خوشحال بود که می‌خواست پرواز کند. واقعاً هم پرکشید و رفت... rajanews.com @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein : همسر شهید ۸۸ توسط داعش داخلی توسط داعش خارجی 🕊 🌸🍃🌸🍃🌸
به یاد شهید محسن حججی
دل من تنگ همین یک لبخند... و تو در خنده ی مستانه ی خود می گذری نوش جانت اما گاه گاهی به دل خسته ی م
🌸🍃🌸🍃🌸 در فتنه ۸۸ که در تبریز هم جریان پیدا کرده بود، پدرش به عنوان فرمانده ناحیه تبریز فعالیت داشت و مأموریت هایی را به بسیجیان و محول می کرد. 💠 یک مرتبه پدر صادق به خودش می گوید : 🤔 «آقا رضا تو که به این سادگی جوانان مردم را به مأموریت می فرستی که احتمال هرگونه خطری برای شان وجود دارد، چرا پسر خودت را نمی فرستی؟!» ✅ وقتی این جرقه در ذهنش زده می شود صادق را صدا می زند و می گوید : «آماده شو و تیمی که برای مأموریت اعزام می کنم را همراهی کن.» ☺️ صادق با ادب و احترام کامل و بدون اینکه اعتراضی به خواسته پدرش داشته باشد، دستش را بر روی چشمانش گذاشته می گوید : «چشم بابا!» 🌹 صادق چهار شانه و تنومند بود، وقتی پدر بدرقه اش می کرد یاد بدرقه امام حسین (ع) افتاد که پسرش را با دعا راهی میدان جنگ کرده بود و او نیز به تأسی از امام حسین (ع) در دلش دعا زمزمه می کند؛ حتی یک آن این فکر به ذهنش می آمد : 😔 «من که پسرم را با این شور و شوق راهی اش می کنم شاید زخمی برگردد!» ولی می گوید چاره ای نیست، وقتی فردی مأموریتی را می پذیرد تبعاتش نیز برایش نوش است، اما در دل نگرانی داشت و با صلوات به ائمه متوسل شد. ⏰ چند ساعت بعد خبر مجروحیت صادق را آوردند و در آن لحظه فقط می گوید : «خدایا رضایتم در رضایت توست و به آنچه امر می کنی تسلیم هستم.» بعد می پرسید که از چه ناحیه ای مجروح شده است؟ گفتند : «کمی دستش زخمی شده است.» چند ساعت بعد با دستی باند پیچی شده آوردنش. به پدرش می گوید : 😊 بابا چیزی نشده فقط کمی دستم خراش برداشته. پدرش نمی خواهد که زیاد به عمق قضیه وارد شود و معذبش کند.... 😔 بعد از چند هفته پدرش متوجه می شود که دستش باد کرده وضعیت مساعدی ندارد، با یکی از همکاران راهی بیمارستانش می کند و عکسبرداری کرده و متوجه می شوند که تاندون یکی از انگشتانش قطع شده و نیاز به عمل دارد، هزینه عمل هم که ۴۰ هزار تومان شده بود، پرداخت کرد. 💠 بعد از چهار، پنج ماه یک روز پدرش سرکار در اتاقش بوده که همکارش وارد می شود و می گوید : «امروز صادق هزینه عملی را که خرج دستش کرده بودیم را در پاکتی آورده و گفته که این پول را به بیت المال برگردانید، چون من نمی خواهم مدیون بیت المال باشم.» @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🕊 : ، پدر صادق ۸۸ توسط داعش داخلی توسط داعش خارجی 🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌊 #دریا_دل_عاشق در عملیات «بیت‌المقدس» و آزادی خرمشهر  لشکر ایشان در مرحله نخست عملیات و در مرحله آخر آن، توانست نقش فوق‌العاده‌ای ایفا کند به گونه‌ای که در روزهای پایانی درگیری «بیت‌المقدس» که نیروهای ایرانی، توان کافی برای آزادی خرمشهر نداشتند و تقاضای چند هفته بازسازی را از فرماندهی کردند. 🔶 در شب نوزدهم یا هیجدهم وقتی همه خسته شده بودیم، همه وسواس داشتند که عملیات برای دو هفته به تاخیر بیفتد، آنجا حسن باقری صحبت کرد، گفت ما به مردم قول داده‌ایم. گفتیم خرمشهر در محاصره است چطور می‌توانیم برگردیم. ✅ همه خسته بودند چون ما چهل روز بعد از عملیات فتح المبین، عملیات بیت‌المقدس را شروع کرده بودیم. شهید کاظمی توانست با کمک شهیدخرازی آخرین مرحله عملیات آزادسازی خرمشهر را انجام دهد. ☺️ ایشان نیروهای عراقی را در خرمشهر محاصره و شهر را آزاد کردند، با دو لشکر خرمشهر را تصرف کردند هر کدام با پنج گردان یعنی سه هزار نفر در مقابل بیست هزار نفر دشمن، لشکرهای ۸ نجف و ۱۴ امام حسین تحت فرماندهی احمد و حسین بودند. 🍃 و اینگونه بود که در همه عملیات‌ها تا پایان جنگ، شهید کاظمی بدون استثنا نقش فعال و موفقی داشت؛ وی از افراد مؤثر در آزادسازی خرمشهر بود و این شهر تا ابد، مرهون رشادت کاظمی است. 🌐 منبع : shohada-esf.ir @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🔻 قسمت دوازدهم 🔺 #راوی : سردار #حاج_قاسم_سلیمانی 🍃🌸 #شهید_احمد_کاظمی 🌹 #شهید_سانحه_ی_هوایی #تاریخ_ولادت : ۱۳۳۷، نجف آباد - اصفهان #تاریخ_شهادت : ۱۳۸۴، ارومیه 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃
🕊 😔 بی‌آنکه کسی بتواند پیکر بی‌جانش را برای خانواده‌اش برگرداند، کنار دیگر دوستان شهیدش زیر آسمان غم گرفته خانطومان آرام خوابیده است... «همه می‌دانستند من و مجید رابطه‌مان به چه شکل است. ❤️ رابطه ما مادر فرزندی نبود. مجید مرا «مریم خانم»️ و پدرش را «آقا افضل» صدا می‌کرد. ما هم همیشه به او داداش مجیدمی‌گفتیم.  آن‌قدر به هم نزدیک بودیم که وقتی رفت همه برای آنکه آرام و قرار داشته باشیم در خانه‌مان جمع می‌شدند. 😢 وقتی خبر شهادتش پخش شد اطرافیان نمی‌گذاشتند من بفهمم. لحظه‌ای️ مرا تنها نمی‌گذاشتند. 🔶 با اجبار مرا به خانه برادرم بردند که کسی برای گفتن خبر شهادت به خانه آمد، من متوجه نشوم. ✅ حتی یک روز عموها و برادرهایم تا ۴ صبح تمام پلاکاردهای دورتادور یافت‌آباد را جمع کرده بودند که من متوجه شهادت پسرم نشوم. این کار تا ۷ روز ادامه پیدا کرد و من چیزی نفهمیدم ️ولی چون تماس️ نمی‌گرفت بی‌قرار بودم. 🌹 ی یکی از دخترهایم در گوشی همسرش خبر شهادت را دیده بود و حسابی حالش خراب‌شده بود... او هم از ترس اینکه من بفهمم خانه ما نمی‌آمد. آخر از تناقضات حرف‌هایشان و شهید شدن دوستان نزدیک مجید، فهمیدم مجید من هم شهید شده است. ولی باور نمی‌کردم. هنوز هم که هنوز است ساعت ۲ و ۳ نصفه‌شب بی‌هوا بیدار می‌شوم و آیفون را چک می‌گنم و می‌گویم همیشه این موقع می‌آید؛ تا دوباره کنار هم بنشینیم و تا ۵ صبح حرف بزنیم و بخندیم؛ ️اما نمی‌آید...» @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein : مادر شهید 🌹
🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌊 🔷 یک روز احمد به منزل ما آمده بود و فرزند ما را که مشغول بازی کردن بود، بغل کرد و بوسید و اسمش را پرسید، گفت : محمد مهدی. احمد پرسید : اسم برادرت چیست؟ پسرم پاسخ داد : محمدعلی احمد از من سوال کرد که چرا در نامگذاری هر دو فرزندت از محمد استفاده کرده ای؟ گفتم : "این پیشنهاد آیت الله مدنی (ره) است، وقتی که فرزندم را نزد آیت الله مدنی (ره) بردم تا برایش اسم بگذارند، ایشان تبسمی‌کردند و فرمودند که مستحب است تا ۷ روز اولاد ذکور را محمد صدا بزنیم؛ سپس خندیدند و گفتند که : کدام خوش انصاف اسم به این زیبایی را از روی بچه اش برمی‌دارد؟ گفتیم : مبارک است پس نامش محمد است. 🌹 آیت الله مدنی (ره) گفتند : نه، مادرش چه اسمی‌را می‌خواهد؟ گفتیم : مادرش اسم مهدی را خیلی دوست داشت. و آیت الله اسم محمد مهدی را به ما پیشنهاد دادند." ✅ وقتی این داستان را برای شهید کاظمی‌نقل کردم خیلی خوشش آمد و ذوق کرد و گفت : اگر خداوند به من فرزند ذکور بدهد حتما نامش را محمد می‌گذارم. ☺️ وقتی هم که خداوند به او فرزند هدیه داد نام اولین پسر را محمد مهدی و نام دومین پسر را محمد سعید گذاشت. 🌐 منبع : shahidkazemi.ir @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🔻 قسمت چهاردهم 🔺 ✍ : سردار اسدی 🍃🌸 🌹 : ۱۳۳۷، نجف آباد - اصفهان : ۱۳۸۴، ارومیه 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃
🕊 #مادران_شهدا ميلاد با آنكه در دبيرستان خودش رشته تجربی را انتخاب كرده بود بعد از ديپلم تغيير عقيده داد و رفت سراغ درس طلبگی و در حوزه علميه سفيران هدايت حضرت ابوالفضل (ع) شهرستان اميديه ادامه تحصيل داد. 🔷 بعدها كه موضوع دفاع از حرم پيش آمد، برای رفتن به سوريه لحظه‌ای آرام و قرار نداشت. یک سالی در تلاش بود تا بتواند اعزام شود و پنج جا هم ثبت کرده بود. ⛅️ از تابستان سال ۹۴ هم شروع به آماده‌سازی افكار من برای دادن رضايت جهت اعزامش شد و عكس شهدای #مدافع_حرم را به من نشان می‌داد و می‌گفت مادر ببين اينها به خاطر عشق به اهل بيت (ع) رفتند. ✅ در واقع با اين كار می‌خواست قلب من را قوی كند كه برای رفتنش رضايت بدهم.    🌺 ميلاد هميشه با برادر كوچك‌ترش رضا پای كامپيوتر می نشست. چند روز قبل از رفتنش ديدم چراغ اتاق‌شان روشن است. به تصور اينكه خواب‌شان برده رفتم و ديدم ميلاد دارد نماز شب می‌خواند و آن‌قدر چهره‌اش نورانی بود كه يك لحظه بدنم يخ شد و حرف نزده در اتاق را بستم... @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein ✍ #راوی : مادر شهید 🍃🌺 #شهید_میلاد_بدری ✊ #مدافع_حرم 🌐 رجانیوز
💫 هیچ انگیزه‌ای جز ایمان و عشق به اهل بیت نبود. این را واقعا از ته دل می‌گویم. رضا یک جوان امروزی بود، عاشق سرعت، موتورسواری، بدنسازی. 😊 دوبار قهرمان استان خراسان رضوی در رشته زیبایی ا‌ندام در وزن ۵۵ کیلوگرم شده بود. به زیبایی اندام و شیک‌پوشی خیلی اهمیت می‌داد. همیشه می‌گویند دخترها خیلی وسواس دارند موقع مهمانی‌رفتن و حاضر شدن، ‌رضا دوبرابر دخترها وسواس داشت. همیشه ما منتظرش می‌ایستادیم تا او حاضر بشود. ✅ حالا ببینید همین آدم از همه این مشغولیات دل می‌کند و می‌رود سوریه. انگیز‌ه اش جز ایمان و عشق به اهل بیت چه چیز دیگری می‌تواند باشد. @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🕊 #مادران_شهدا ✍ #راوی : مادر شهید 🍃🌺 #شهید_رضا_اسماعیلی ✊ #مدافع_حرم 🌹 #شهید_بی_سر
🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌊 🔷 حاج احمد در پست و سمت‌های مختلفی خدمت کرد، اما به اینکه در چه جایگاه و سمتی قرار دارد، اهمیتی نشان نمی‌داد که مثلا حتما به او بگویند سردار کاظمی فرمانده فلان لشکر؛ این‌ها برایش خیلی مهم نبود، بلکه بیشتر نفس کار برای او مهم بود که بتواند کار را با دقت انجام دهد.  شهید کاظمی فرمانده گردان‌ها، گروهان‌ها و دسته‌ها را با دقت انتخاب و گزینش می‌کرد. ☺️ حاج احمد با بچه‌های جنگ خیلی دوستانه و خودمانی رفتار می‌کرد و اصلا طوری رفتار نمیکرد که به دیگران بفهماند من فرمانده هستم. وقتی نیروها و سربازان شهید می‌شدند، حاج احمد بسیار ناراحت می‌شد. 🌺 حاج احمد در دورانی که فرمانده لشکر ۸ نجف بود، همیشه از بخش‌های مختلف پادگان‌های لشکر بازدید می‌کرد و از سربازان می‌خواست که مشکلات خودشان را برایش مطرح کنند. حتی خانواده سربازان را هم به پادگان دعوت می‌کرد و از آن‌ها می‌خواست که بروند از محل آسایشگاه فرزندان خود دیدن کنند و اگر کمبود و مشکلی را احساس کردند، با او در میان بگذارند. 🌐 منبع : iqna.ir @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🔻 قسمت نوزدهم 🔺 ✍ : همرزم شهید 🍃🌸 🌹 : ۱۳۳۷، نجف آباد - اصفهان : ۱۳۸۴، ارومیه 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌊 🛫 یک روز در فرودگاه، شهید حاج احمد کاظمی را دیدم ایشان بعد از احوالپرسی از من پرسیدند : حاج مرتضی دستت چطور است مواظبش هستی؟ گفتم : بله یک دست مصنوعی گذاشته ام که به عصب های قطع شده دستم آسیبی نرسد و زیاد درد نکند. 🌹 حاج احمد گفتند : خدا پدرت را بیامرزد این را نمیگویم. میگویم مواظبش هستی که با ماشینی، درجه ای، پست و مقامی تعویضش نکنی؟ 😔 سرم را به پایین انداختم و سکوت کردم. ایشان ادامه دادند : اگر یک سکه بهار آزادی در جیبت باشد و هنگام رانندگی یک مرتبه به یادت بیفتد سریعا دستت را از فرمان بر نمیداری و روی جیبت نمیگذاری که ببینی سکه سر جایش هست یا نه؛ آیا  این دستی که در راه خدا داده ای ارزشش به اندازه یک سکه نیست که هر شب ببینی دستت را داری، دستت چطور است؟ سر جایش هست یا با چیزی عوضش کرده ای؟ 🔴 پس مواظب باش با چیزی عوضش نکنی. 🌐 منبع : abrobad.net @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🔻 قسمت بیستم 🔺 ✍ : حاج مرتضی حاج باقری، آزاده اردوگاه ۱۲ که از ناحیه دست راست هستند. (قطع دست) 🍃🌸 🌹 : ۱۳۳۷، نجف آباد - اصفهان : ۱۳۸۴، ارومیه 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماجرای شهیدی که در هنگام آب دادن به اسیر عراقی به شهادت رسید... aparat.com @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein : رزمنده ی ، جناب آقای اسماعیل میرزاخانی
🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌊 🚙 سه تا ماشین در صحنه دیدم گفتند چی شده و گفتم همه زیر آوارند… 😔 تمام ساختمان‌ها پایین ریخته بودند من تمام وضعیتم خاکی بود آقای کاظمی‌را نمیشناختم بعد از شهادت ایشون رو شناختم.. 🌹ایشون اومد داخل ساختمان که تل خاکی بود جوان‌ها که دیدند آقای کاظمی‌مشغول کار است کمک کردند و تمام اجساد و پدر و مادر من را از زیر آوار بیرون آوردند. @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🔻 قسمت چهلم 🔺 : از اهالی بم 🍃🌸 🌹 : ۱۳۳۷، نجف آباد - اصفهان : ۱۳۸۴، ارومیه 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃
▫️🔸▫️🔸▫️ 🔸▫️ ▫️ محمدحسین زندگی اش وقف اهل بیت (ع)  و خدمتگزاری به مردم بوده است. بسیجی‌وار و بدون منت آنچه که در توانش بود برای دیگران کار می‌کرد. 🔷 اعمال و خصوصیات خوب پنهان‌ بندگان خوب خدا زمانی که شهید می‌شوند یا از دنیا می‌روند، نمایان می‌شود. محمد حسین اعمال و خصوصیات بسیار خوبی داشت که بنظر من باید برای هر کدامش ساعت‌ها کلاس درس گذاشت. 🍃 ساده‌زیستی او در زندگی و اینکه مال دنیا در نظرش بی‌ارزش بود یکی از خصوصیات بارز اوست که باید برای نسل جوان بیان شود. @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🔻 قسمت سیزدهم 🔺 : دوست شهید ، شهادت توسط داعش داخلی : ۷۴/۱۰/۲۴ : ۹۶/۰۱/۱۲، فتنه ی دراویش گنابادی، پاسداران تهران، فاطمیه دوم رزمنده ی و خادم امامزاده علی اکبر چیذر تهران - قیطریه ▫️ 🔸▫️ ▫️🔸▫️🔸▫️
🌺🍃🌺 🍃💖 🌺 آلفرد سر صحبت را باز می‌کند : «سال ۷۵ بود. داشتم از کاشان می‌اومدم تهران که تصادف کردم. مدارکم رو بردن قم. رفتم قم، گفتن افسر مربوطه رفته جمکران. ماه رمضان بود. ✌️ دو راه داشتم؛ یا ول کنم بیام تهران و چند روز بعد دوباره برگردم یا برم جمکران. با خودم گفتم این همه مدت تو این مسیر رفت ‌و آمد کردم، تا حالا جمکران نرفتم. برم اونجا. شب چهارشنبه بود و ماه رمضان. جمکران غلغله بود. گفتم یا صاحب‌الزمان! خبر برادرم رو برام بیار؛ زنده یا شهید. 😔 من که صاحب‌الزمان رو نمی‌شناختم. اما دیدم همه‌ی مردم دارند دعا می‌کنند، به دلم افتاد برای برادر مفقودالاثرم دعا کنم. همون موقع بود که یه نفر اومد یه کاسه آش تعارف کرد. یه نفر هم یه تیکه نون بهم داد. ✅ خلاصه، کارم با افسر تموم شد و اومدم تهران. چهارشنبه تهران بودم. پنجشنبه بود که از معراج خبر آوردند برادرم برگشته و فردا با ۱۰۰۰ شهید تشییع میشه. فرداش روز قدس بود. مادرم از هیچی خبر نداشت. به دلش الهام شده بود. رفته بود نماز جمعه برای تشییع. غوغایی بود اون روز. هیچ تشییعی این‌جوری نشده بود. 👥 کلی از هم ‌محلی‌های مسلمون اومده بودن تشییع جنازه ‌ی برادرم. تو همین کلیسای مارگیوگیز جمع شده بودند و سینه می‌زدند و می‌گفتند: حضرت عیسی مسیح، صاحب عزاست امروز...» : برادر شهید @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🌐 پایگاه اطلاع رسانی دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آیت الله العظمی سید علی خامنه ای 🌺 🍃💖 🌺🍃🌺
🍃🕊🍃 👥🌹رزمندگان ایرانی مردانه ایستادگی کردند و زمانی که بعثی‌ها از آن‌ها درخواست توهین به رهبر ایران را داشتند با پاسخ "مرد مردخمینی" و  یا "مرد است خمینی" مواجه می‌شدند. ✅طولانی‌ترین اسارت برای رزمندگان ایرانی 10 سال و کوتاه‌ترین آن 2 سال است. 😒در برخی از مواقع نیروهای بعثی عراق از رزمندگان #اسیر ایران برای شکنجه سایر اسرا استفاده می‌کرد و اسرای ایرانی به هیچ وجه اعتقادات خود را از دست نمی‌دادند و همواره پشتیبان ولایت فقیه بودند. 💫توسل به ائمه معصومین، قرائت #زیارت_عاشورا هیچ گاه ترک نشد و در زمان اسارت دشمن را تسلیم خود می‌کردند و عراقی‌ها از رفتار رزمندگان ایرانی عاجز بودند. #راوی : علی شاه‌نظری Tasnim @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🍃🕊🍃
🌺❄️🌺❄️🌺❄️🌺 ❄️🌺 🌺 🍃 حسرت محسن می ‌گفت من در هر عملیاتی که داشتم، هر آن شهادت را می ‌دیدم که به طرفم می‌ آید اما نصیبم نمی‌ شود. می‌ گفت تیر به سمتم شلیک می ‌شد اما از کنار سرم رد می‌شد، ترکش می ‌آمد اما ترکش ‌ها سرد بودند عمل نمی‌کردند، خمپاره بغلم زمین می‌ خورد اما منفجر نمی ‌شد. 😧 حتی یک بار وقتی داخل تانک بودم، تانک را زدند، همه گفتند که حتما شهید شدم اما من حتی یک خراش هم برنداشتم. بعد می‌ گفت زهرا، لابد من یک جای کارم می لنگد، یک جای کارم اشکال دارد که شهید نمی‌شوم. 😔 گله می‌کرد که چرا من شهادت را می‌ بینم اما شهادت به سمتم نمی ‌آید. آن موقع من هنوز باردار بودم، می ‌گفتم غصه نخور، صبر کن، حتما باید شرایطش مهیا باشد. 🍃🌺 : همسر @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein🌺🍃 💌 خاطرات برگرفته از : 🌐 khaterenegari.com 🌺 ❄️🌺 🌺❄️🌺❄️🌺❄️🌺
🌺❄️🌺❄️🌺❄️🌺 ❄️🌺 🌺 🎉 🔷 نحوه ی آشنایی خانم عباسی با همسرشان اگر ماجرای آشنایی ما را کسی از محسن می ‌پرسید، می‌گفت ما بواسطه شهدا با هم آشنا شدیم، حالا من هم همان را می ‌گویم : "ما بواسطه شهدا آشنا شدیم." من در یک نمایشگاه که مربوط به دفاع مقدس و بزرگداشت شهدای این دوران بود کار می ‌کردم، همسرم هم در یک دوره‌ ای آنجا با ما همکار شد، همدیگر را دیدیم و به قول ‌محسن، این شهدای دفاع مقدس بودند که واسطه آشنایی ما شدند. 🍃🌺 : همسر @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein🌺🍃 💌 خاطرات برگرفته از : 🌐 khaterenegari.com 🌺 ❄️🌺 🌺❄️🌺❄️🌺❄️🌺
به یاد شهید محسن حججی
🌺❄️🌺❄️🌺❄️🌺 ❄️🌺 🌺 🎉 #سفره_عقدی_که_بوی_شهادت_میداد 🔷 نحوه ی آشنایی خانم عباسی با همسرشان #شهید_محسن_ح
🌺❄️🌺❄️🌺❄️🌺 ❄️🌺 🌺 🎉 من همیشه از خدا می‌خواستم که کسی را در مسیر زندگی ‌من بگذارد که حضرت زهرا (س) تائیدش کرده باشد، این آرزوی قلبی‌ام بود و وقتی محسن را دیدم، با تمام وجودم حس کردم که دلش یک جور خاصی با اهل بیت است، حس کردم اگر یک نفر باشد که حضرت زهرا (س) در این دوره و زمانه بخواهد تائیدش کند،‌ همین محسن است، همین طور هم شد حالا می‌بینم که حضرت زهرا (س) هم ایشان را تایید کرد. : همسر @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein🌺🍃 💌 خاطرات برگرفته از : 🌐 khaterenegari.com 🌺 ❄️🌺 🌺❄️🌺❄️🌺❄️🌺
به یاد شهید محسن حججی
🌺❄️🌺❄️🌺❄️🌺 ❄️🌺 🌺 🎉 #سفره_عقدی_که_بوی_شهادت_میداد من همیشه از خدا می‌خواستم که کسی را در مسیر زندگی
🌺❄️🌺❄️🌺❄️🌺 ❄️🌺 🌺 🎉 ما ۱۱ آبان ۹۱ عقد کردیم؛ ۹ مرداد ۹۳ ازدواج کردیم و زیر یک سقف رفتیم. تنها فرزندمان علی، هم ۲۴ فروردین ۹۵ به‌ دنیا آمد. محسن از همان نوجوانی در کارهای فرهنگی فعال بود، همیشه در اردوهای جهادی شرکت می‌کرد. یکی از اعضای فعال موسسه ی بود و کلا فعالیت ‌های جهادی‌ اش را از همینجا شروع کرد و حالا که نگاه می‌کنم می ‌بینم حتی مسیر زندگی ‌اش را هم از همین موسسه پیدا کرد و ادامه داد. 🌺 محسن همیشه در پایگاه بسیج فعال بود، این اواخر در فضای مجازی از نظر فرهنگی بسیار فعال بود، می‌گفت مقام معظم رهبری وقتی که فرموده‌ اند : «جواب کار فرهنگی باطل، کار فرهنگی حق است.» تکلیف ما را در انجام کار فرهنگی روشن کرده ‌اند و ما نباید این عرصه فرهنگی را خالی بگذاریم و واقعا دغدغه اش کار فرهنگی بود. محسن خیلی خیلی زیاد کتاب می‌خواند، هر وقت هم جایی به مشکل می‌خورد و گیر می‌کرد، می‌گفت حتما کتاب کم خواندم که اینجوری شده. : همسر @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein🌺🍃 💌 خاطرات برگرفته از : 🌐 khaterenegari.com 🌺 ❄️🌺 🌺❄️🌺❄️🌺❄️🌺
🌺❄️🌺❄️🌺❄️🌺 ❄️🌺 🌺 🎉 چطور شد که محسن مدافع حرم شد؟ قضیه‌ اش طولانی است… محسن همیشه فعالیت‌ های‌ جهادی و فرهنگی داشت، اما موقعی که به‌ خواستگاری من آمد هنوز عضو سپاه نبود، یعنی بحث مبارزه و…هنوز در زندگی ‌اش مطرح نشده بود، با این حال علاقه زیادی به شهادت داشت. 🤔 یادم است سر سفره عقد که نشسته ‌بودیم، به من گفت : «الان فقط من و تو توی این آینه مشخص هستیم، از تو می‌خواهم که کمک کنی من به سعادت و شهادت برسم.» 😉 من هم همانجا قول دادم که در این مسیر کمکش‌ کنم. : همسرِ @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein🌺🍃 💌 خاطرات برگرفته از : 🌐 khaterenegari.com 🌺 ❄️🌺 🌺❄️🌺❄️🌺❄️🌺