💍💞💍💞💍💞💍💞💍💞💍 📆 روز تاسوعا بود که به اتفاق آقای بزرگ (فرمانده گیلانغرب) از سرپل ذهاب وارد گیلانغرب شدیم. ناهار رو سرپل ذهاب خورده بودیم. شام هم برایمان نون و سیب‌زمینی آوردند که من اصلا نخوردم. ☺️ اصغر تند تند می خورد و در ضمن جلوی فرمانده و بقیه رزمنده‌ها برای من هم لقمه می گرفت ولی من نمی خوردم چون نون بیات و سیب زمینی اینقدر خشک است که اصلا از گلوی آدم پایین نمی‌رود. 👤 آقای آزاد به شوخی به من گفت : «خواهر حاضر بودی امشب برای عملیات همراه ما می آمدی؟» گفتم : «حاضر بود‌م سیمرغ می شدم و اصلا احتیاجی هم به شما نداشتم و بالای ماشین‌هاتون پرواز می‌کردم.» 🌹 اصغر نگاهی به من کرد و گفت : «اگر سیمرغ هم بودی، نمی‌گذاشتم امشب بیایی.» ⏰ ساعتی بعد، اصغر از من خداحافظی کرد و رفت اما چند دقیقه نگذشته بود که دوباره برگشت، پیشانی من را بوسید و خداحافظی کرد و رفت. اصلا سابقه نداشت که برای خداحافظی دوباره برگردد. ده دقیقه بعد که من برای خواب آماده می شدم، دیدم دوباره در را باز کرد و آمد. خداحافظی کرد و دوباره رفت. خیلی برای من عجیب بود. 💫 همان شب خواب عجیبی دیدم. خواب دیدم یک نفر آمد که از وجاهت و ردای سبز و لباس سفیدش فهیمدم سید بزرگواری باید باشد. رو به من کرد و گفت : «امانتی را بده.» گفتم : «نه این مال من است.» گفت : «نه این یک امانت دست توست باید آن را بدهی.» مجددا گفتم : «امکان ندارد. این مال من است.» اینقدر اصرار کرد که من ناراحت شدم و گفتم : «اصلا مال خودتان. ببرید.» نزدیکی های صبح بود که با صدای توپ و خمپاره که یکیش هم کنار اتاق ما منفجر شد، از خواب بیدار شدم. هوا هنوز تاریک بود. رفتم و برای نماز صبح وضو گرفتم. خوابی که دیده بودم، خیلی واضح در ذهنم مانده بود. اون روز، روز عاشورا بود و من دائم در این فکر بودم که در سال 61 هجری در این لحظات، در کربلا چه خبر بوده؟ 💠 هرچه هم خواستم آیه‌الکرسی بخوانم، ذهنم یاری نمی‌کرد و تا نیمه آن را می‌خواندم. خیلی کلافه بودم. آقای بزرگ، حدود ساعت 3 یا 4 بعدازظهر آمد ولی خیلی ناراحت بود. 🔺 قسمت اول 🔻 🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹 🍃🌸 @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🌐 همشهری آنلاین 🌐 مشرق 📆 : ۱۳۲۹، تهران 📆 : ۱۳۵۹/۰۸/۲۸ 💍💞💍💞💍💞💍💞💍💞💍