جرعه ای از کتاب «برای زین أب» (محمد بچه ها را به اتاق برد و با آنها وداع کرد )در تمام این مدت من توی هال به پشتی تکیه کرده بودم و لحظه لحظه ی رفتنش را نظاره میکردم؛اینجا دیگر واقعا مصداق این مصرع شده بودم که:« من خود به چشم خویشتن، دیدم که جانم میرود!» همه چیز دست به دست هم داده بود که محمد عازم شود. انگار ندای هل من ناصری را شنیده بود که نمی توانست آنرا نادیده بگیرد.خودم را جای زن زهیر دیدم که چگونه از همسرش گذشت و او را راهی خیمه اباعبدالله کرد. اعتراف می کنم که در عمل کار بسیار سختی بود....... ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98