محمد بلباسی یکی از شهدای مدافع حرم است که در منطقه «خان طومان» سوریه حین مبارزه با تروریستهای تکفیری به همراه دیگر همرزمانش به درجه رفیع شهادت نائل شد و پیکر مطهرش نیز هنوز به وطن بازنگشته است.
وی متولد ۱۳۵۷ است که ولادت و بزرگ شدن سه فرزند خود را دید اما زینب او بعد از شهادتش در دفاع از حریم اهل بیت (علیهم السلام) در عملیات مستشاری در خان طومان سوریه، دیده به جهان گشود؛ زمانی که پدر، چشم از این جهان فروبست، ولی دیدگان او نظارهگر این طفل از آسمانها است.
شخصیت چند بعدی محمد بلباسی، کتاب را خواندنی و قابل توجه کرده است. خواننده پس از خواندن این اثر، با مفهوم صحیح آتش به اختیار بودن و البته روحیه جهادی شهید در مقاطع مختلف از عمر کوتاه، اما پربرکتش آشنا می شود و میفهمد که اگر انسان از زمان خود به درستی استفاده کند و به هر اتفاقی در وقت و جایگاه خودش رسیدگی کند، دیگر هیچ چیز در زندگی، قضا نمیشود.
#برای_زِین_اَب
#شهید_محمد_بلباسی
#معرفی_کتاب
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
کتابهای دفاع مقدس الگوهای بسیار خوبی را در اختیار جوانان امروز قرار دادهاند، کارهای جهادی که در قالب اردوهای جهادی از سوی دانشجویان شکل میگیرد نتیجه همین الگوگیری از شهدا، جانبازان و هشت سال دفاع مقدس است.
قطعاً مخاطبین این کتاب پس از مطالعه آن با محمد بلباسی در زندگی شخصی اش، اردوهای جهادی، خادمی شهدا، جهاد با نفس، سرزندگی و نشاط در امور مختلف، سفرهای راهیان نور، مدیریت جهادی در ابعاد مختلف سیاسی، فرهنگی و…، سفر به سوریه، و مواردی دیگر همراه خواهند شد.
اگر کسی قصد پاگذاشتن در مسیر تدریجی تکامل انسانی، همراه با سیرۀ عملی را دارد، خوانِش کتاب «برای زِین اَب» را به او توصیه می کنیم.
#برای_زِین_اَب
#شهید_محمد_بلباسی
#معرفی_کتاب
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
بعضی شبها در حیاط روبروی حرم می نشستیم و با هم درس های کلاس اخلاق را مباحثه میکردیم. به من میگفت:« از امام چیزهای دنیایی نخواه! بگو آقا جان، معرفت خودت را به من بده!»
آنقدر دوستش داشتم که هر چه میگفت، برایم حجت بود. چشمانم را بستم و همین ها را تکرار کردم. یکدفعه یاد چیزی افتادم و گفتم: «راستی محمد! همه از اینجا برای خودشان کفن خریدند. ما هم بگیریم و بیاریم حرم برای طواف!»
طفره رفت و گفت: « ای بابا!بالاخره وقتی مردیم، یک کفن پیدا میشه ما را بذارند توش.»
اصرار کردم که این کارو بکنیم. غمی روی صورتش نشست. چشمانش را از من گرفت و به حرم دوخت. گفت: « دو تا کفن ببریم پیش یه بی کفن؟!»
#برای_زِین_اَب
#شهید_محمد_بلباسی
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
جرعه ای از کتاب «برای زین أب»
(محمد بچه ها را به اتاق برد و با آنها وداع کرد )در تمام این مدت من توی هال به پشتی تکیه کرده بودم و لحظه لحظه ی رفتنش را نظاره میکردم؛اینجا دیگر واقعا مصداق این مصرع شده بودم که:« من خود به چشم خویشتن، دیدم که جانم میرود!»
همه چیز دست به دست هم داده بود که محمد عازم شود. انگار ندای هل من ناصری را شنیده بود که نمی توانست آنرا نادیده بگیرد.خودم را جای زن زهیر دیدم که چگونه از همسرش گذشت و او را راهی خیمه اباعبدالله کرد. اعتراف می کنم که در عمل کار بسیار سختی بود.......
#برای_زِین_اَب
#شهید_محمد_بلباسی
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
گلچینی از کتاب «برای زین أب»:
سفر دوم سوریه ام همزمان شده بود با اولین سال تولد زینب؛ .... زینب را در حرم گذاشته بودم و او در عالم بچگی بازیگوشی میکرد تا توجه بقیه را به خودش جلب کند.انها که او را می شناختند انگار خوش مزگی هایش برایشان مرثیه ای بود که آنها را به فراخور حالشان به کربلا میبرد.
اما حس خودم خیلی خوب بود؛ احساس میکردم آلان خانم حضرت رقیه می آیند و دستهای زینب را میگیرند و از او استقبال میکنند.
حال من شرح « ما رأیت الا جمیلا» بود.به خودم می گفتم بهشت یعنی این.یعنی پیش آقا سرت را بالا بگیری و بگویی من همسر شهید ی هستم که برای دفاع از حرم خواهرت به شهادت رسیده و حالا زندگی من به زندگی خواهر فاطمه حسین (ع)گره خورده . و چه سعادتی بالاتر از این.
#برای_زِین_اَب
#شهید_محمد_بلباسی
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
هدایت شده از شهیدانه
نکته طلایی کتاب:
علی رغم اینکه در قرآن آمده که شهدا زنده اند ، شاید باور ان برای عده ای سخت باشد. اما من دیگر به این یقین رسیده ام.
یکی از دوستان خاله زهره بعد از شهادت دایی، برای عرض تسلیت و سر سلامتی به خانه شان آمده بود.لا به لای حرف هایش گفت: «شهید که راه خودش را پیدا کرد و رفت؛ بیچاره بچه هایش!اونا بی سرپرست شدند.»
اینکه گفتند این حرفها چه به روز خانواده شهید می آورد، بماند!
روز بعد همان خانم به خاله زهره زنگ زد. با هیجان و البته شرمندگی تعریف کرد که خواب دیده دایی محمد آمده بالای سرش و او را صدا میکند.از خواب که پرید، متوجه شد پتو روی صورت نوه ی شش ماهه اش افتاده و بچه در حال خفه شدن هست و به سختی نفس می کشد.پتو را برداشت، نماز صبح را خواند و دوباره خوابید. باز هم دائی به خوابش آمد و گفت: « من حتی مراقب بچه های شما هستم، چه برسه به خانواده ی خودم.»
#برای_زِین_اَب
#شهید_محمد_بلباسی
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98