🌳دعوا تقریباً مهم ترین اتّفاق آبادی بود. برای همین هم هیچ بچه ای حاضر نبود تماشایش را از دست بدهد. همین طور گرد و خاک کنان تو کوچه های باریک و پیچ در پیچ ده می دویم، طوری که تا برسیم جلو ساختمان نیمه ساز بخشداری نفسمان رفت. 🌳تازه آنجا هم یک محشرکبرایی بود که بیا و ببین. زن های که کریم کوفتی چادرشان را کشیده بود مثل باد رفته بودند از همسایه ها چادر قرض کرده بودند. 🌳ده یازده تا از زن های دیگر هم همراهشان شده بودند و همه با هم ریخته بودند جلو ساختمان نیمه ساز بخشداری. زن ها دور فیض الله حلقه زده بودند و جیغ و داد میکردند و از او می خواستند چادرهایشان راپس بدهند. 🌳فیض الله آمد وسط کوچه: _بابا، به پیر به پیغمبر، این کریم کوفتی این جا نیست. این پدر سوخته یک وقتی می آمد این جا، اما به جون هر هشت تا بچه ام قسم حالا یک ماه بیشتر پا دور من نگذاشته. اگر هم باور نمی کنید، خودتون برید تو نگاه کنید. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98