🌹سرباز همچنان بالای سر دختر بچه ایستاده. انگار که خودش هم شک کرده. هر چه تردید سرباز بیشتر میشود، قلبم تند تر میزند. به سعید نگاه میکنم. او هم مثل من، تمام سر و صورتش غرق عرق شده و مضطرب است.
🌹سرباز بعد از چند ثانیه، از مسیر آمده، برمیگردد. نفس راحتی میکشیم؛ اما هنوز چند قدمی دور نشده که افسر اسلحه اش را میگیرد به طرف سرباز و فریاد میزند:
_مگر کر بودی و دستور را نشنیدی که امروز نباید به هیچکس رحم شود؟ یا میکُشی یا کُشته میشوی! زود باش! زود باش انتخاب کن!
🌹سرباز با مکث و به احتیاط، روی زانو می نشیند؛ اما تفنگش را به طرف دختر نشانه نمیرود. افسر خودش را بالای سر سرباز می رساند و با پشت اسلحه به سرش می کوبد. سرباز بیچاره بیهوش نقش زمین میشود. حالا افسر و دختر بچه تنها شده اند.....
🌹افسر که تفنگش را مسلح میکند، برق از سر من و سعید میپرد؛ چون مطمئن میشویم قصد تیر اندازی به دختر بچه را دارد. سریع از اطرافمان سنگ بر می داریم و ناخود آگاه، مثل دیوانه ها، با داد و فریاد می دویم وسط خیابان و شروع میکنیم به فحش دادن و سنگ پرانی به طرف افسر.
یکی از از سنگها به افسر میخورد......
#چغک
#رمان_نوجوان
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🌹«چُغُک»، رمانی درباره مبارزات مردم مشهد در انقلاب اسلامی و نقش آیت الله خامنه ای در رهبری آن مبارزات است که از زبان نوجوانی روایت می شود که در ایام مبارزات نهضت اسلامی، جای مخصوصی در بین مبارزان درجه یک انقلاب داشته و آیت الله خامنه ای، به او لقب «چغک» داده بودند.
🌹ماجرایی که این رمان بر بستر آن شکل گرفته، اتفاقات روزهای نهم و دهم دی ماه ۱۳۵۷ در مشهد است. اتفاقات این دو روز، از مهم ترین اتفاقات دوران مبارزات مردم ایران بر ضد رژیم شاهنشاهی است که در این رمان، به خوبی روایت، و به تصویر کشیده شده است.
🌹یادآور می شود، این کتاب در ۳۶۰ صفحه منتشر شده است و «چُغُک» در زبان مشهدی به معنی گنشجک است.
🌹در خاطرات رهبری قبل از انقلاب خاطرهای هست به این مضمون که ایشان میفرمایند: در هنگامه انقلاب نوجوانی کناردست ما بود که خیلی زبر و زرنگ بود و کارهای انقلابی بزرگی انجام میداد که خیلی از انقلابیون بزرگ مشهد هم جرئت انجام آن را نداشتند. من به این نوجوان چغک میگفتم (به معنای گنجشک) و این نقطه آغاز این رمان بوده.
با خواندن این رمان نوجوان پی میبرد که چرا مردم انقلاب کرده اند.
#چغک
#رمان_نوجوان
#معرفی_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🌹مشهدی ها تا به حال، در هیچ تظاهراتی، بیشتر از ده شهید نداده بودند. و اصلا توی کشور معروف بود که «مشهدی ها طوری مبارزه می کنند که با کمترین تلفات ممکن، بهترین نتیجه را می گیرند.»
🌹اما دیروز و امروز، مردم مشهد به اندازه ی چندین سال مبارزه، شهید دادند. جواد ادامه می دهد:
🌹_همه دلسرد شده بودند و با این کشتار وحشتناک فکر می کردند شکست سنگینی خورده اند؛ اما صحبت های آقای خامنه ای مجلس را از این رو به آن رو کرد. حاج آقا گفتند:
🌹این ده دی و نه دی که حالا همین طور دارد به صورت عادی می گذرد، یک روزی، روزهای به یادماندنی و برجسته ی تاریخ خواهند بود؛ حقیقتا روزهای فراموش نشدنی و تاریخی در تاریخ ما خواهند بود.
#چغک
#رمان_نوجوان
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🌼کتاب بچه مثبت مدرسه به دغدغه ها و افکار و رفتارهای دنیایی معصوم دو دانش آموز می پردازد که نظام آموزشی حدود سالهای دهه شصت کشورمان را تجربه کردهاند.
🌼متن کتاب، دلنشین و روان بیان شده است و اکثراً عبارت در عین سادگی، حاوی مفاهیم عمیق است که خواننده را به ادامه خوانش مطالب سوق می دهد.
🌼مطالب در ترکیبی از دو قالب طنز و جدی به وضعیت آموزشی مدارس که این دو نوجوان در آن درس می خواندند پرداخته است.
#بچه_مثبت_مدرسه
#رمان_نوجوان
#معرفی_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🌼نه! ربطی به امروز نداره. من از همون بچگی، شنبه رو دوست نداشتم.😳
یادم میاد هفته هایی که توی مدرسه صبحی بودم، وقت تعطیلی ظهر پنجشنبه، به قول کتاب های درسی: از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم🤓
و از اینکه هفته آینده بعد از ظهری می شدم، به خودم می بالیدم!🧐
🌼چرا؟🙄 چون شنبه هفته بعد به جای صبح، ظهر به مدرسه 🏫 می رفتم! با هزار ذوق و شوق ☺️ ساعت ها🕧 رو می شمردم تا بدونم چقدر دیر تر به مدرسه میرم! تو چشم👀 من هر ساعت تأخیر، تیری بود که به قلب ❤️ مدرسه می کوبیدم!
🌼یادم هست که آخرش شش داشت، سی و شش یا چهل و شش ساعت تعطیلی. با گذشت هر ساعت،🕧 انگار چیزی از انبار مهماتم کم می شد.
جمعه، به خودی خود یک گردان کمکی بود از یک هفته مبارزه، تو مدرسه🏫 به کمک می اومد و من رو از محاصره نجات می داد.
🌼 پنجشنبه نوید رسیدن جمعه بود و رنگش هم زرد بود. من انگار در تمام اعتقاداتم (که به نظرم اصلأ اعتقاد خاصی نداشتم) شک داشتم، در این مورد مطمئن بودم که امام زمان (عج)هم جمعه ظهور می کنه. البته همه روزا برای خودشون رنگی داشتن به جز شنبه که ذاتاً بی رنگ بود.😳
اصلاً از اولش با شنبه پدرکشتگی داشتم.😳😊
#بچه_مثبت_مدرسه
#رمان_نوجوان
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🌼 همین جا باید بگم که در بین اعضای انجمنی ها یک نفر بود که از روز اولی که دیدمش احساس خوبی داشتم. بسیار خوشرو و مهربان بود☺️ و به نظر من اصلاً خودش را نمی گرفت.😊
🌼از همین انجمنی ها بود ولی با اونها فرق داشت. مث ما لباس می پوشید و زنگ های 🔔 تفریح مثل اکثر بچه ها 🧒توی صف ساندویچ🌭سیب زمینی می ایستاد.چایی🍮نمی خورد و عجیب تر اینکه مثل همیشه بوی عطر می داد.
🌼در مدرسه 🏫 ما اون تنها کسی بود که تسبیح📿 داشت و صلوات و از این چیزها می فرستاد. اوایل برای اینکه سرکارش بذارم چند باری، جلوی بچه ها بهش گفتم: حاج آقا! التماس دعا!🤲
🌼اما اون با مهربونی😊می گفت: هم چنین.چیزی نگفته بود که به من برخورده، اما نمیدونم چرا بیخودی احساس کنفی می کردم.🧐
نمی دونم چرا، اما دوسش داشتم.😘
خیلی دلم می خواست با هم رفیق بشیم، اما اون زیادی آروم بود و از همه بدتر انجمنی بود. 😏😒
هر وقت می دیدمش یاد معلم دینی مون می افتادم.😎
#بچه_مثبت_مدرسه
#رمان_نوجوان
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@MAGHAR98
شهیدانه
🌼دم غروبی از دل پیچه بیدار شدم.😫 خیلی گرسنه ام بود. به خدا گفتم: خدایا! حالا که من رو نمیکشی حداقل به من غذا بده که..... 🤨من که دوباره باهات آشتی ام.😇 بیا تو هم یه بشقاب برنج جور کن ما بخوریم! من قول میدم فردا نماز صبح را بخونم.❤️
🌼خوندن نماز صبح برای من کار خیلی سختی بود، اونقدر که وقتی حاجت خاصی داشتم به خاطرش نماز صبح میخوندم.🙃
هنوز حرفم تموم نشده بود که تلفن زنگ زد.☎️میدونستم کار خداست. اما چطوری؟ تلفن را برداشتم یک نفر بود که با لحن خاصی حرف میزد.
🌼_الو... منزل شهید ماهسون.🥀
_بفرمایید.☺️
_معذرت می خوام شما؟ 😳
_من یاشار،داداش کوچکش.😌
_آها، احسنت، خوبی آقا یاشار؟☺️
_بله، ممنون.😌
_بنده رو شناختی؟🧐
_نه، والا....🤨
🌼_من کوثری هستم، پیش نماز مسجد رسول.🕌
_بله دیدمتون مگه نه؟🤨
_بله عزیزم،خدا رحمت کنه ابویت رو. خدا زیاد کنه درجات اخویت رو. چند سالی میشه که شما رو ندیدم، مادر چطور هستند؟
_خیلی ممنون، خوبن....☺️
_الان خونه 🏠تشریف ندارند؟
_نه حاج آقا. رفتن بیرون برای من خرید کنند. آخه فردا تولد منه. برا همین ما مهمونی داریم. همه دعوتن. الان هم من داشتم به دیوار ها شرشره می زدم. بعدشم قراره....
🌼_خب مبارکه انشاءالله... پس پسرم، سلام من رو برسون، بگو امشب مسجد رسول🕌یادواره شهداست. کارت دعوت شما نوشته نشده بود. برای همین شخصاً مصدع شدم. حتماً تشریف بیارید. مخصوصاً خودت بیا ببینمت. مراسم مختصریه و زیاد طول نمی کشه، البته شام 🥘هم در خدمت هستم.
🌼اسم شام🥘که اومد میخواستم بهش بگم حاج آقا!😳فدای شما شهدا، فدای مسجد🕌و خدا، واقعا خیلی وقت بود که چیزی نخورده بودم.
به هر حال از من قول گرفت و خداحافظی کرد.👋
#بچه_مثبت_مدرسه
#رمان_نوجوان
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🌼بغض گلویم را گرفته بود، خدایا چه کنم؟😕روز برام شب شد. قلبم از سینه بیرون زد. دنیا رو سرم خراب شد. صد رحمت به اصغر کاردی .......
دست دور کمرم زدم، قمه رو بیرون کشیدم و محکم روی میز ناظم گذاشتم.
🌼باغیظ گفتم:
_حالا پام بهتره
ناظم با دیدن قمه یکه ای خورد😳 و زبونش بند اومد. قدمی به عقب برداشت. طفلکی شوکه شده بود.
بله، حالا یقین رسیده بود که من کثیف ترین و لجن ترین دانش آموزی هستم که تا به حال دیده و من این رو خوب می فهمیدم.
🌼ناظم نگاهی به قمه کرد و نگاهی به من:
_این چی چیه؟😳
جوابی نداشتم اما این کلمه ها خودش بیرون اومد:
_دلم میخواد وقتی میام مدرسه با نخ و سوزن دهنم بدوزم.😳
خب، اینم یه بهانه خوب دیگه برای اطمینان صد درصدش از روانی بودنم.
🌼_شما از الآن اخراجی. میری فردا با والدینت میای تا پرونده ات رو بدم و تمام.
_من والدین و این چیزا ندارم آقا.
_با بزرگ ترت، با هرکی، هیچ فرقی نداره، اصلا با دایی ات بیا.
بلند شدم و دست ✋ بردم به سمت قمه
_بذار سرجاش
_من اخراجم و تو دیگه ناظم من نیستی
قمه رو گرفتم و مثل برق از اتاق بیرون اومدم. بعد برگشتم و مشت ✊ محکمی به در دفتر زدم و توی راهرو با تمام نیرو فریاد زدم:
خدااااحااااافظ گالیوررررررررر!😈😈
#بچه_مثبت_مدرسه
#رمان_نوجوان
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🌳باغ خرمالو در گونه ادبی رمان وخاص نوجوانان و در فضای شهریور سال ۱۳۲۰ نوشته شده است.
🌳این رمان روایت گر استعمار و تبعید رضاشاه پهلوی به خارج از کشور است، زمانی که کشور در اشغال متفّقین قرار دارد.
🌳در آن هنگام پهلوی دوم با خانواده سلطنتی به شهرهای ایران از جمله تهران، اصفهان، یزد، بندرعباس، سفر می کنند و در این سفر چند نوجوان با آنان دیدار می کنند.
🌳نویسنده با نگارش این رمان در حقیقت شکست خورده یک دیکتاتور را به تصویر می کشیده است.
#باغ_خرمالو
#رمان_نوجوان
#معرفی_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🌳پسرم کمک کرد پیرمردی که جلو نشسته بود پیاده بشود. من آرام جلو رفتم، باز هم جلوتر و همین طور که نگاهم به ماشین بود قیافه حسینعلی، البته آن قیافه تپل و بامزه زمان بچگی اش، قاب شد جلو چشم هام.
🌳سمت چپمان ده پانزده تا درخت سپیدار بود. باد خنکی می وزید و چند دقیقه حال خودم را نفهمیدم، طوری که انگار آن جا نبودم. یک لحظه زن های روستا را دیدم که همه سر قنات مشغول شستن لباس ها هستند.
🌳توسرم صدای رکاب زدن دوچرخه می آمد و پسر بچه ای که فریاد زنان تو کوچه های آبادی می دوید. کسی تند تند رکاب می زد. همه چیز مثل فرفره دور سرم می چرخید.
🌳یکهو خیال برم داشت که از این زمان دور می شوم، دور و دورتر. بعد حس کردم کسی صدام می زند، صدایی که همراه هوهوی باد بود. نا خودآگاه چرخیدم سمت قنات. اول حسینعلی آمد، پابرهنه و خیس عرق.
#باغ_خرمالو
#رمان_نوجوان
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🌳دعوا تقریباً مهم ترین اتّفاق آبادی بود. برای همین هم هیچ بچه ای حاضر نبود تماشایش را از دست بدهد. همین طور گرد و خاک کنان تو کوچه های باریک و پیچ در پیچ ده می دویم، طوری که تا برسیم جلو ساختمان نیمه ساز بخشداری نفسمان رفت.
🌳تازه آنجا هم یک محشرکبرایی بود که بیا و ببین. زن های که کریم کوفتی چادرشان را کشیده بود مثل باد رفته بودند از همسایه ها چادر قرض کرده بودند.
🌳ده یازده تا از زن های دیگر هم همراهشان شده بودند و همه با هم ریخته بودند جلو ساختمان نیمه ساز بخشداری. زن ها دور فیض الله حلقه زده بودند و جیغ و داد میکردند و از او می خواستند چادرهایشان راپس بدهند.
🌳فیض الله آمد وسط کوچه:
_بابا، به پیر به پیغمبر، این کریم کوفتی این جا نیست. این پدر سوخته یک وقتی می آمد این جا، اما به جون هر هشت تا بچه ام قسم حالا یک ماه بیشتر پا دور من نگذاشته. اگر هم باور نمی کنید، خودتون برید تو نگاه کنید.
#باغ_خرمالو
#رمان_نوجوان
#معرفی_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🌳 ورود به ساختمان بخشداری، آن هم روز روشن، یک جور هایی نشان دهنده دل وجرئت آدم های هم سن و سال من بود. تازه از میان بچه های ده هیچ کس مثل حسینعلی تو کار تله گذاشتن و گرفتن کفتر تر و فرز نبود.
🌳ولی، خب، چند وقت پیش موقع خالی کردن تله فیض الله گرفته بودش و یک فصل کتک حسابی بهش زده بود و برای همین حسینعلی حالا احتیاط می کرد.
🌳 حسینعلی می گفت کار این فیض الله هم فقط فضولی بیجاست. البته فیض الله که یک قدری فضول بود، خب، یک جورهایی نگهبان ساختمان بخشداری هم بود و با زن و بچه هاش توی یکی از همان اتاق ها زندگی می کرد.
🌳 حسینعلی با این یارو فیض الله یک جورهایی کل کل داشت. برای همین هم آمار رفت و آمد او را داشت و حالا هم یک پا ایستاد بود و به کی و کی قسم می خورد.
#باغ_خرمالو
#رمان_نوجوان
#معرفی_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🌳هنوز لقمه اول از گلویم پایین نرفته بود که یکهو چند تا زن از خانه کدخدا آمدند بیرون. زن ها خوشحال به نظر می آمدند. چادرشان را گرفته بودند و با عجله می رفتند طرف خانه شان.
🌳بعد سه تا مرد آمدند، بیرون دو تا جوان و یکی هم میان سال، بلافاصله دنبال سرشان هم کریم کوفتی و کدخدا. مصیبت بدتر از این نمی شود. همچنین که من آمدم قضیه الاغ را به کدخدا بگویم، کریم کوفتی پرید وسط کوچه و مچ دستم را گرفت.
🌳چنان هم فشار میداد که اگر حسینعلی به دادم نرسیده بود، معلوم نبود چه بلایی سرم می آورد. توی این وضعیت حسینعلی پرید طرف دوچرخه کریم را سوارشد و الفرار. کریم هم انگار که مویش را آتش زده باشند دستم را ول کرد و هوار زنان افتاد عقب حسینعلی.
🌳بیچاره حسینعلی زیاد دوچرخه سواری بلند نبود. برای همین هم هول شد و وسط کوچه محکم زمین خورد، اما، خب، قبل از اینکه کریم کوفتی بهش برسد بلند شد و در رفت. اون از آن سر کوچه من هم از این طرف .
#باغ_خرمالو
#رمان_نوجوان
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🐬پیرمرد آهی کشید و گفت: ممکن شده پسرم. مدتی است که قهرمانان قصه های مغرب زمین از آسمان حمله کرده اند!
سندباد از روی ناباوری نگاهی به رستم و علاءالدین انداخت و گفت: چه می شنوم؟! مگر ما تن تن و یارانش را شکست ندادیم؟!
🐬علاءالدین پرسید: چطور از آسمان حمله کرده اند؟
پیرمرد آهی کشید و گفت: میگویند با ماهواره. صنعت این قرن است. آنها این بار از بالا به سرزمین قصه های مشرق زمین حمله کرده اند. می گویند قصد کرده اند با این دستگاه همه چیز ما را عوض کنند. می خواهند رنگ و رو، زندگی، حرف زدن، راه رفتن، خورد و خوراک، پوشاک و همه چیز ما را به جانبی که خودشان صلاح میدانند، ببرند.
سندباد گفت: فهمیدم! پس دوباره حمله کرده اند.
🐬_بله سندباد. آنها در جام جهان بین به کوچک و بزرگ نشان میدهند که فقط خودشان قهرمان هستند.
رستم پرسید: پدر؛ آیا در جام جهان بین، اثری و نام و نشانی از ما هم هست؟
پیرمرد گفت: نه پهلوان. در حقیقت کار آنها این است که نام و نشان و اسم و رسم شما را از سرزمین قصه ها پاک کنند....
#تَن_تَن_و_سندباد
#رمان_نوجوان
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🐬تن تن و همراهانش در ساحل ایستاده بودند که جوانی از کشتی بادبانی پایین آمد و سوار قایقی شد و به ساحل آمد. پیرمرد ماهیگیر، با دیدن جوان تازه وارد خوشحال شد و جان تازه ای گرفت. او به طرف جوان دوید و فریاد زد: « سندباد، خوش آمدی! »
🐬تن تن تا این اسم را شنید رو به پروفسور کرد و پرسید: « تو تا به حال این اسم را شنیده ای پروفسور؟ »
پروفسور عینکش را جابه جا کرد و گفت: « در تمام مشرق زمین سندباد را می شناسند. من سرگذشت او راخوانده ام، جوان ماجرا جویی است. »
🐬کاپیتان هادوک که از این حرف ناراحت شده بود، گفت: خیلی از او تعریف نکن پروفسور. سند باد هر چه که باشد، نمیتواند در برابر ما ایستادگی کند. »
پروفسور با صدای جیغ مانندش گفت: « البته، البته! »....
#تَن_تَن_و_سندباد
#رمان_نوجوان
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🧨داستان زمانی برای بزرگ شدن 😎 به حضور یک جوان 👱♂جنوب شهری در جبهه برای اعاده حیثیت از خانواده اش👨👩👦👦 میپردازد؛ حیثیتی که پیوستن برادر بزرگترش به نیروهای منافقین و شرکت در بمبگذاریها آن را لکهدار کرده است😔.
🧨محسن مومنی زبانی پاکیزه و نثری روان و منسجم دارد و در داستانش از توصیف دقیق جزئیات و روابط آدمها و فضای داستان 🙃لحظهای غافل نمیشود☺️.
🧨چرا که داستان او، داستانی مبتنی بر حادثه و اتفاقهای بزرگ نیست؛🤨 بلکه داستانی است که بر پایه روابط عادی میان آدمها در جنگ پیش میرود و در مسیر خود به تحولی آرام و درونی در قهرمان اصلی منجر میشود.🙋♂
#زمانی_برای_بزرگ_شدن
#رمان_نوجوان
#معرفی_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🧨پادگان امام حسن(ع) شلوغ تر از آن است که کسی کاری با ما داشته باشد. میان جمعیت گم شده ایم. تو هر یک وجب جا چند نفری دور هم جمع شده اند. و زیر آفتاب کم زور زمستانی گرم گرفته اند؛ اما من دل تو دلم نیست. خدا خدا میکنم هر چه زودتر وضعمان روشن شود و تا بابام بو نبرده، از تهران رفته باشیم بیرون.
🧨منصور میگوید: 《 بچه ها حواس مان باشه همدیگر را گم نکنیم. جبهه دیگر شوخی بردار نیست. هر کس قُد بازی در بیاره کارش ساخته است. 》 بچه ها به من نگاه میکنند و می خندند. انگار منظورش من هستم. جوابش را می دهم.
🧨_حالا لازم نکرده تو رئیس بازی در بیاری. یه جوری از جبهه می گی که انگار اونجا بزرگ شدی!
منصور گوش نمی دهد و فرمان دیگری صادر میکند.
🧨_حالا شما همین جا باشید تا من برم یه سر و گوشی آب بدم ببینم دنیا دست کیه و میخوان کجا بفرستنمون.
#زمانی_برای_بزرگ_شدن
#رمان_نوجوان
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🧨از این همه ترس و احتیاط خودم کفری میشوم. ای کاش نامه را به جای اینکه در صندوق بیندازم،میبردم و می دادم دست خودش. اما از ترس اینکه یک وقت برای خودم دردسر درست کنم، تنها یک نامه بی نام و نشان نوشتم و تمام ماجرا را گفتم و نشانی جلال را هم دادم و انداختم تو صندوق جلو چادر فرماندهی .
🧨در این چند روز که جلال را ندیده بودم، خیال میکردم قضیه تمام شده. ولی حالا... باز پاک گیج شده ام. می خواهم بی خیال باشم. بالاخره با نوشتن آن نامه به قسمی که خورده بودم، عمل کرده ام. حالا دیگر بقیه اش به من مربوط نیست. اما انگار یک کسی دیگر میگوید نه هنوز تمام نشده. تو قسم خورده ای!
🧨دل را به دریا می زنم و به دنبالش می دوم. باید امروز سرنخی پیدا کنم. وقتی بالای تپه می رسم، باز غیبش زده.
آن ور تپه یک عالم دیگر است. چادرهای سفید تمام دشت را گرفته اند و یک منظره دیدنی به وجود آورده اند.....
🧨از دره پیچ در پیچی به طرف دهکده سرازیر میشوم. یک شوق کودکانه مرا به طرف دهکده حضرت رسول(ع) می کشاند.دیگر حتی به جلال هم نمیخواهم فکر کنم.....هنوز به پایین دره نرسیده ام که صدای ضد هوایی ها دلم را می لرزاند....سابقه نداشت تو این مدت که اینجا بودیم در این وقت بعد از ظهر هواپیماهای دشمن بیایند. ناخود آگاه ذهنم به طرف جلال میرود. دیگر شکی
ندارم که آدم خطرناکی هست....
#زمانی_برای_بزرگ__شدن
#رمان_نوجوان
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🧨چشم هایم را باز میکنم، یک گلوله سرخ آر پی جی می خورد به تنه درختی که پشتش سنگر گرفته ایم. انزابی قطار فشنگ در دستش هست، اما صدایش را نمی شنوم. از همه جا در شیار آتش می بارد.
🧨فشنگ تیربار که تمام می شود، انگار یک لحظه سر و صدا می خوابد لوله تیربار سرخ شده.
_پس نارنجک چی شد؟
انزابی در حال که نوار فشنگ را جا می زند، بی خیال تر از همیشهی گوید: 《 بَه ساعت خواب! اگه به موقع بیرون ننداخته بودم که الان اینجا نبودیم! 》
🧨هنوز حرف انزابی تمام نشده بود که صدای پایی از پشت سر می شنوم. کلاش را بر می دارم. منصور است که از تو کانال می دود به طرف مان. نرسیده داد می زند: 《 دولتخانی گفت که چرا موضع تان را عوض نمی کنید؟ جاتون لو رفته...》
🧨انزابی تازه گرم شده چند بار عرض و طول شیار را به رگبار می بندد. من می روم تو کانال. منصور داد می زند:《 احتیاط کن! تندتر بیا! 》
اما من دیگر از گلوله ها نمی ترسم. فقط حالم خوب نیست. می خواهم بالا بیاورم.
#زمانی_برای_بزرگ_شدن
#رمان_نوجوان
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🍭کتاب آبنبات دارچینی به قلم مهرداد صدقی، به روایت داستان جوانی به نام محسن میپردازد که با ماجراهای پیشبینی نشدهای مواجه میشود. این ماجراها ناخواسته هم در زندگی خود او و هم زندگی اطرافیانش تاثیرگذار است.
🍭این اثر که جلد بعدی کتاب آبنبات هلدار محسوب میشود بین سالهای 72 تا 74 میگذرد. ماجراهایی که در این سالها برای محسن رقم میخورد موقعیتهای طنزآمیزی را به وجود میآورد.
🍭آبنبات دارچینی و دو جلد پیشین آن یعنی آبنبات هلدار و آبنبات پستهای صرفاً برای خنداندن مخاطب نوشته نشدهاند؛ بلکه با هدف داشتن شاخصههای داستانی به رشته تحریر درآمده و شما را با داستان همراه میکند. به علاوه هدف بعدی این بوده که به سمت لودگی نرود و طنز باشد.
🍭کتاب آبنبات هلدار برنده چهاردهمین جشنواره ادبیات شهید حبیب غنیپور و کتاب سال خراسان شمالی شده.
#آبنبات_دارچینی
#رمان_نوجوان
#معرفی_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
شهیدانه
🍭از ترس خشکم زد. اگر من را برق گرفته بود، آنقدر نمیترسیدم. حسین، که دیده بود از سیمها میترسم، برای اینکه ترسم بریزد، مثلاً شوخی کرده بود. اما همین کار باعث شد چوب به سیم بخورد. مخزن بالابر هنوز نصف هم نشده بود که به بالا حرکت کرد. کارگرهایی که آن پایین بودند، همه با هم، شروع کردند به داد زدن و سوت کشیدن و شعار دادن. یکی دو نفر هم با بیل به مخزن میکوبیدند.
🍭میتیکمون، که انگار باید کارش به نحوِ احسن انجام میشد، یک دفعه به مخزن آویزان شد تا مانع از بالا رفتن شود. حسین، که در کسری از ثانیه به نامهربان تبدیل شده بود، داد زد: « اون دکمه رِ بزن... اون دکمه رِ بزن...» آنقدر هول شده بودم که یادم رفته بود کدام پایین است و کدام بالا.
پایین همین بود؟
🍭حسین با عصبانیت چیزی گفت که نفهمیدم دارد فحش میدهد یا دارد میگوید « دستکش ». نیمۀ پر لیوان را در نظر گرفتم و فوراً دستکش را درآوردم تا به او بدهم. حسین چوب را گرفت. پیرمردِ معلق، مثل کسی که او را دار زده باشند، بین زمین و آسمان و در میانۀ راه، پاهایش را تکان میداد و همزمان از آن پایین به من فحش هم میداد. یک لحظه تصور کردم اگر زیاد فحش بدهد، ممکن است مثل داستان « لاکپشت و مرغابی »، ناخواسته، بالابر را رها کند و بیفتد.
🍭بالابر تا حدی آمده بود بالا که اگر پیرمرد آن را رها میکرد بلایی سرش میآمد. حسین، هر جور بود، بالابر را متوقف کرد و آرام آن را پایین فرستاد. صدای اوستای اصلی میآمد که از پایین داد میزد: « یک کار بهت سپردیما... نمخواد. بیا پایین، کارِت دارم. »
🍭تندتند از راهپلۀ شیبدارِ بدون پله پایین رفتم. بقیۀ کارگرها هم دست از کار کشیدند. ظاهراً وقتِ خوردن صبحانه بود. وقتی رسیدم پایین، اوستا و بقیۀ کارگرها دور هم نشسته بودند تا صبحانه بخورند.
#آبنبات_دارچینی
#رمان_نوجوان
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
هدایت شده از شهیدانه
🧨چشم هایم را باز میکنم، یک گلوله سرخ آر پی جی می خورد به تنه درختی که پشتش سنگر گرفته ایم. انزابی قطار فشنگ در دستش هست، اما صدایش را نمی شنوم. از همه جا در شیار آتش می بارد.
🧨فشنگ تیربار که تمام می شود، انگار یک لحظه سر و صدا می خوابد لوله تیربار سرخ شده.
_پس نارنجک چی شد؟
انزابی در حال که نوار فشنگ را جا می زند، بی خیال تر از همیشهی گوید: 《 بَه ساعت خواب! اگه به موقع بیرون ننداخته بودم که الان اینجا نبودیم! 》
🧨هنوز حرف انزابی تمام نشده بود که صدای پایی از پشت سر می شنوم. کلاش را بر می دارم. منصور است که از تو کانال می دود به طرف مان. نرسیده داد می زند: 《 دولتخانی گفت که چرا موضع تان را عوض نمی کنید؟ جاتون لو رفته...》
🧨انزابی تازه گرم شده چند بار عرض و طول شیار را به رگبار می بندد. من می روم تو کانال. منصور داد می زند:《 احتیاط کن! تندتر بیا! 》
اما من دیگر از گلوله ها نمی ترسم. فقط حالم خوب نیست. می خواهم بالا بیاورم.
#زمانی_برای_بزرگ_شدن
#رمان_نوجوان
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
هدایت شده از شهیدانه
🧨از این همه ترس و احتیاط خودم کفری میشوم. ای کاش نامه را به جای اینکه در صندوق بیندازم،میبردم و می دادم دست خودش. اما از ترس اینکه یک وقت برای خودم دردسر درست کنم، تنها یک نامه بی نام و نشان نوشتم و تمام ماجرا را گفتم و نشانی جلال را هم دادم و انداختم تو صندوق جلو چادر فرماندهی .
🧨در این چند روز که جلال را ندیده بودم، خیال میکردم قضیه تمام شده. ولی حالا... باز پاک گیج شده ام. می خواهم بی خیال باشم. بالاخره با نوشتن آن نامه به قسمی که خورده بودم، عمل کرده ام. حالا دیگر بقیه اش به من مربوط نیست. اما انگار یک کسی دیگر میگوید نه هنوز تمام نشده. تو قسم خورده ای!
🧨دل را به دریا می زنم و به دنبالش می دوم. باید امروز سرنخی پیدا کنم. وقتی بالای تپه می رسم، باز غیبش زده.
آن ور تپه یک عالم دیگر است. چادرهای سفید تمام دشت را گرفته اند و یک منظره دیدنی به وجود آورده اند.....
🧨از دره پیچ در پیچی به طرف دهکده سرازیر میشوم. یک شوق کودکانه مرا به طرف دهکده حضرت رسول(ع) می کشاند.دیگر حتی به جلال هم نمیخواهم فکر کنم.....هنوز به پایین دره نرسیده ام که صدای ضد هوایی ها دلم را می لرزاند....سابقه نداشت تو این مدت که اینجا بودیم در این وقت بعد از ظهر هواپیماهای دشمن بیایند. ناخود آگاه ذهنم به طرف جلال میرود. دیگر شکی
ندارم که آدم خطرناکی هست....
#زمانی_برای_بزرگ__شدن
#رمان_نوجوان
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
هدایت شده از شهیدانه
🧨پادگان امام حسن(ع) شلوغ تر از آن است که کسی کاری با ما داشته باشد. میان جمعیت گم شده ایم. تو هر یک وجب جا چند نفری دور هم جمع شده اند. و زیر آفتاب کم زور زمستانی گرم گرفته اند؛ اما من دل تو دلم نیست. خدا خدا میکنم هر چه زودتر وضعمان روشن شود و تا بابام بو نبرده، از تهران رفته باشیم بیرون.
🧨منصور میگوید: 《 بچه ها حواس مان باشه همدیگر را گم نکنیم. جبهه دیگر شوخی بردار نیست. هر کس قُد بازی در بیاره کارش ساخته است. 》 بچه ها به من نگاه میکنند و می خندند. انگار منظورش من هستم. جوابش را می دهم.
🧨_حالا لازم نکرده تو رئیس بازی در بیاری. یه جوری از جبهه می گی که انگار اونجا بزرگ شدی!
منصور گوش نمی دهد و فرمان دیگری صادر میکند.
🧨_حالا شما همین جا باشید تا من برم یه سر و گوشی آب بدم ببینم دنیا دست کیه و میخوان کجا بفرستنمون.
#زمانی_برای_بزرگ_شدن
#رمان_نوجوان
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🧨داستان زمانی برای بزرگ شدن 😎 به حضور یک جوان 👱♂جنوب شهری در جبهه برای اعاده حیثیت از خانواده اش👨👩👦👦 میپردازد؛ حیثیتی که پیوستن برادر بزرگترش به نیروهای منافقین و شرکت در بمبگذاریها آن را لکهدار کرده است😔.
🧨محسن مومنی زبانی پاکیزه و نثری روان و منسجم دارد و در داستانش از توصیف دقیق جزئیات و روابط آدمها و فضای داستان 🙃لحظهای غافل نمیشود☺️.
🧨چرا که داستان او، داستانی مبتنی بر حادثه و اتفاقهای بزرگ نیست؛🤨 بلکه داستانی است که بر پایه روابط عادی میان آدمها در جنگ پیش میرود و در مسیر خود به تحولی آرام و درونی در قهرمان اصلی منجر میشود.🙋♂
#زمانی_برای_بزرگ_شدن
#رمان_نوجوان
#معرفی_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98