🍁مادر اسپند را دور سرم می چرخاند. سلما هم‌‌ کیف را می دهد دستم. مادر می گوید: -قاسم جان، من‌هیچ اما این دختر رو چشم به راه نگذاری! زود به زود زنگ بزن. دستش را می بوسم و به سلما می‌ گویم: 🍁-شما به جای اینکه دلت برای من تنگ بشه، درساتو‌ می خونی. می خندد و می گوید: -شما هم‌ خودتُ تحویل می گیری، هر جایی رفتی، ریز‌و‌ دقیق می نویسی! باقاسم ( شاهرخ‌ هم‌ اسمش را گذاشته قاسم ) راهی شده ایم سمت روستاهای اطراف کرمان. 🍁نذر حاج قاسم کرده‌ایم تا برویم و برای مردم از آمریکا بگوییم و راه حاج قاسم. قسم خورده ام که ماهواره‌ها را از بالای بام ها جمع کنم و به جایش پرچم ایران بزنم. قصه دفاع از حریم ایران را باید بنویسم....... 🍁هزینه عروسیمان شده است کتابهای که می بریم تا میان مردم پخش کنیم؛ داستان دوستان حاج قاسم است خودش! سلما هم جهیزیه را مختصر تر گرفت و‌بقیه اش شد نذر حاج‌ قاسم. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98