eitaa logo
شهیدانه
1.7هزار دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
6.4هزار ویدیو
15 فایل
🌸🍃 بسم الله الرحمن الرحیم 🍃🌸 *وَلَا تَحسَبَنَّ ٱلَّذِینَ قُتِلُوا۟ فِی سَبِیلِ ٱللَّهِ أَموَ ٰ⁠تا بَلۡ أَحیاءٌ عِندَ رَبِّهم یُرزقون به یاد شهدای عزیز هستیم تا شهدا شفیع مان باشند مطالب شهدایی و مذهبی و سیاسی روز خادم‌کانال: @Salam_bar_mahdi_fatemehh
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁کتاب « عشق و دیگر هیچ » نوشته نرجس شکوریان فرد در قالب رمان، روایت زندگی پسری است که در طوفان زندگی گیر کرده است. 🍁این کتاب، داستان پسری به نام فرهاد است. پسری که به خاطر یک اتّفاق ساده، کارش به دادگاه کشیده می شود و در یک قدمی سال ها حبس، درحالیکه آینده ‌اش را پشت میله ‌های زندان می‌ بیند، ناگهان قاضی حکمی متفاوت برایش رو می کند… 🍁حکمی فراتر از ذهن فرهاد، و هرکس دیگری… حکم قاضی پیدا کردن یک قهرمان ملی و نوشتن زندگی آن در عرض دو هفته است. و همین باعث عوض شدن مسیر و دیدگاه فرهاد و دوست آن می شود. این کتاب استثنایی را از دست ندهید ✅ پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
شهیدانه
🍁خدا گاهی کارهایی می کند که از عقل آدمی زاد دور است. شما شاید ندانید، که نمی دانید؛ مهدی را خدا بعد از چهار بچه ای که می میرند می دهد به خانواده. یعنی با نذر ونیاز می شود اولین فرزند خانه و باز هم خدا کاری عجیب می کند که البته در ادبیات شما می شود، امتحان؛ مهدی ۶ ماهه بوده که مریض می‌شود، مرضی که بردش تا دم مرگ. برای اینکه بهتر تصور کنید؛ یک خانه کاهگلی و کوچک، با عروس و دامادی که به زحمت و با کمک‌ هم‌ خرجی زندگی را در می آورند. 🍁البته این زندگی نوپا دلش صدای یک بچه را کم دارد. بچه اول به دنیا می آید و بعد از چند ماه با بیماری می میرد، بچه دوم هم، سومی هم، تا مهدیِ شش ماهه، که شده بود رونق خانه و دل و پدر و مادر. اما او هم حالا افتاده به حال مرگ، داشت جان می داد...... امتحان خدا سخت نبوده برایشان، یا این که فکر کنم خدا هر کس را اندازۀ ظرفیتش بالا و پایین می کند. 🍁به هر حال برای پدر و مادری مرگ چند فرزند پشت سر هم؛ بعد هم مریضی لاعلاج نوزاد شش ماهه حتماً جگر سوز است. من از این پدر و مادر خیلی خوشم آمد، به جای آن که بزنند زیر کاسه کوزه خودشان و خدا، رفتند سراغ خود خدا تا آرامش بگیرند و گشایش در گره زندگیشان! زندگی مهدی شش ماهه را، نذر آقایی اباالفضل کردند. اندک پولشان را دادند یک گوسفند خریدند و در راه خدا قربانی کردند. 🍁گوشت ها قسمت شد بین نیازمندان و حتماً هم دعاها در حقشان زمزمه شد. همان ساعات بود که مادر مهدی یک حالی پیدا کرد. خودش تعریف می کند که: -متوجه نشدم بیدار بودم یا کمی خوابم برد..........کسی کنار گوشم زمزمه کرد: مهدی برایتان می ماند تا ۲۸ سالگی. اگر آن موقع نرفت، بیشتر هم می ماند. بچه ای که داشت جان می داد، جان گرفت و این خانه بعد از چند تا داغ، دوباره زنده شد. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🍁چشمات میگه ته خلافِت هارت و پورته. والّا آدمِ این بساطها نیستی. 🍁با خیال راحت نگاهش میکنم و او هم زل میزند توی چشمانم. خنده ام می گیرد از حرف هایش. لبهایم را اما کنترل می کنم. می گوید: -عیب نداره، تو به من بخند. اما من بهت می گم که آدمای خلاف، چشماشون خره. ابروهایم که بالا می رود، با جدیت ادامه می دهد: 🍁-با چشمای آدما زندگی کن! آدمای خوب یه رنگ دیگه نیست چشماشون، اما نگاهشون خرابت نمی کنه. فضول نیست، فوارهٔ آبه که می ریزه توی روح و روانت! مثل بنزین، موتورت رو روشن می کنه......‌حالا حکمت چیه؟ دستانم را دور زانوان جمع شده ام حلقه می کنم: 🍁-برای دعوای نکرده، فحش نداده، توهین نکرده..... برای دختری که می خوامش. دستی به لب هایش ‌می کشد: -اوه اوه عشقی شد قصه‌. حال نمی کنم باهاش! چی بریدن برات؟ فضاحت بار است حکم قاضی. با تمسخر می گویم: 🍁 مقاله ای راجع به ویژگی های یک قهرمان ملی! اول چشمانش درشت می شود. بعد ریز و بعد چنان صدای خنده اش در قبرستان ساکت می پیچید که مردها هم وحشت می کنند. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🍁بزرگ‌ بهایی ها آن روز فرار کرد، اما مهدی دو باره و سه باره آمد و کارش را دو سه جلسه دیگر ادامه داد. بد شده بود برایشان؛ یک جوان بیست و یکی دو‌ساله، یک فرقه چند ساله را داشت ویران می کرد. کسی رو فرستادن سراغش با وعده های پول و بستن دهان؛ مهدی اهل هوس نبود.قوی بود و با اراده.... 🍁 بار دوم کسی را فرستادند کنارش با لذت شهوت و....... مهدی به خودش وعده داده بود که گاهی پایی روی خواهش ها و چرب و لذیذها بگذارد و بگذرد. برایش کوچک هایِ دنیایِ پست، دیگر این قدر جلوه نداشت که بخواهد مقابل خدای یکتا و مهربان و عظیم بایستد. مهدی خلقتش را، زندگیش را از خدا می‌دانست و بازگشتش را به سوی خدا! 🍁بهایی ها مأیوس شدند، تهدیدش کردند به مرگ.....مهدی به این تهدید خندیده بود؛ ما را از سر بریده می ترسانی؟ حالا جوان ها به اضافه جوان های دیگر و بقیه ای که می خواستند جذب بهائیت شوند، جذب مهدی شده بودند. 🍁مهدی جوانی که یک موتور ساده داشت، یک خط خوب، یک چهره گشاده، یک ذهن خلاق، یک دل مهربان، یک دست پر بخشش......یک ها را که با هم جمع می کردی، دلت میخواست پشت همون موتور بشینی و همراهش بروی تا هرجا؛ اما پشت احمق ها و دشمن ها را بشکنی! ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🍁مادر اسپند را دور سرم می چرخاند. سلما هم‌‌ کیف را می دهد دستم. مادر می گوید: -قاسم جان، من‌هیچ اما این دختر رو چشم به راه نگذاری! زود به زود زنگ بزن. دستش را می بوسم و به سلما می‌ گویم: 🍁-شما به جای اینکه دلت برای من تنگ بشه، درساتو‌ می خونی. می خندد و می گوید: -شما هم‌ خودتُ تحویل می گیری، هر جایی رفتی، ریز‌و‌ دقیق می نویسی! باقاسم ( شاهرخ‌ هم‌ اسمش را گذاشته قاسم ) راهی شده ایم سمت روستاهای اطراف کرمان. 🍁نذر حاج قاسم کرده‌ایم تا برویم و برای مردم از آمریکا بگوییم و راه حاج قاسم. قسم خورده ام که ماهواره‌ها را از بالای بام ها جمع کنم و به جایش پرچم ایران بزنم. قصه دفاع از حریم ایران را باید بنویسم....... 🍁هزینه عروسیمان شده است کتابهای که می بریم تا میان مردم پخش کنیم؛ داستان دوستان حاج قاسم است خودش! سلما هم جهیزیه را مختصر تر گرفت و‌بقیه اش شد نذر حاج‌ قاسم. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98