شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ فصل ۱۴ ⭕️ عطر خوش خدا #قسمت_۱۳ چشمانم را باز کردم. دیدم بغل دختری چادری ه
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ فصل ۱۴ ⭕️ عطر خوش خدا دستم را داخل تابوت بردم و قنداق سفید علی را بلند کردم. چند ثانیه نگاهش کردم، به سینه چسباندم و فشار دادم. قلبم از جا کنده شد و با هق هق گفتم: «آخ مادر! آخ علی! آخ پسرم! خوش اومدی! گل پسر من خوش اومدی! مرد خونه م خوش اومدی! چرا ان قدر دیر اومدی؟! مامان از پا افتاد. کمرم شکست. سوی چشمم رفته مادر. چطور روی ماه تو رو ببینم. دوازده سال چشم به راه بودم تا تو برگردی. پسرم! داشتی می رفتی قدت بلند بود، چرا قنداق برای من آوردن؟! لای لای علی جان! علی جان! علی جان!» نفهمیدم دوستان علی از کجا خبردار شدند و پیدایشان شد. بین کلی مرد، تنها مانده بودم. خودم را کشیدم عقب تا دیدار تازه کنند. به پاسداری که آنجا ایستاده بود، گفتم: «اجازه میدید من بچه م رو امشب ببرم خونه؟!» گفت: «شرمنده م حاج خانوم! امکانش نیست، ما خودمون میاریمش. مسئولیت داره.» همراه یکی از بچه های مسجد به اتاق رئیس رفتیم. پرونده را نگاهی انداخت و گفت: «حاج خانوم! این شهید مال کرجه! باید اعزام بشه اونجا تشییع کنن؛ برای تهران نیست.» گفتم: «چطور ممکنه! این علیِ منه! پسرِ منه؟! شناسایی شده.» نشستم گوشه ای و زار زدم. مثل ابر بهار گریه می کردم. پیش خودم گفتم: «یعنی اشتباه شده؟! خدایا! علی برنگشته؟!» با دلی شکسته از امام زمان (عج) مدد خواستم. ادامه دارد... 🥀 روایت زندگی بانو زهرا همایونی؛ مادر شهیدان✨ ✨ 📙 📎|ڪانال‌ رسمی شہید‌مهدے‌ زاهدلویے‌|° ━─━────༺🇮🇷༻────━─━ 🆔@shahid_zahedlooee ━─━────༺🇮🇷༻────━─━