شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ فصل ۱۴ ⭕️ عطر خوش خدا #قسمت_۶ صدای جلز و ولز پوست دستم و نفس های تند رجب
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
فصل ۱۴
⭕️ عطر خوش خدا
#قسمت_۷
گفتم: «دستش درد نکنه! دیه داده؟!» پول را قبول نکردم و گفتم به رجب برگرداند. چند روز بعد خودش برای عذرخواهی آمد. دلم خیلی پر بود؛ دست گذاشتم روی گوش هایم تا صدایش را نشنوم. عصبانی شد و رفت پیش فاطمه. همیشه توقع داشت با یک معذرت خواهی خشک و خالی همه چیز درست شود. هر روز زخم دستم را پانسمان می کردم تا کمی بهتر شد. یکی دو ماه بعد دوستم، خانم ذوالفقاری، تماس گرفت و گفت: «اداره برای حراست نیروی خانوم می خواد، میای؟!» گفتم: « ذوالفقاری جان! خودت بهتر می دونی من اعصاب درست و حسابی ندارم. با کلی قرص و دوا سرپام. میام یه چیزی میگم دردسر میشه.» هرچه اصرار کرد زیر بار نرفتم. با دلخوری گوشی را قطع کرد. رجب و بچه هایش رفته بودند مسافرت؛ من تنها بودم. چند روز بعد دوباره خانم ذوالفقاری تماس گرفت. - حاج خانوم! پاشو بیا. من ضمانت می کنم اذیت نشی. - تو که این همه اصرار می کنی، بگو ببینم اداره تون وقت اذان نمازجماعت داره یا نه؟! - شاه آبادی؟! وزارت امور خارجه ست ناسلامتی! معلومه که نمازجماعت داریم. سرویس جلوی در خونه سوارت می کنه، جلوی در هم پیاده میشی. از همه نظر راحتی؛ شک نکن. بیا بریم. - باشه، فکرام رو می کنم بهت خبر میدم. دو به شک بودم. می ترسیدم از پس این کار برنیایم. مرا چه به وزارت امور خارجه!
ادامه دارد...
🥀 روایت زندگی بانو زهرا همایونی؛ مادر شهیدان✨ #امیر_و_علی_شاه_آبادی✨
📙#قصه_ننه_علی
📎|ڪانال رسمی شہیدمهدے زاهدلویے|°
━─━────༺🇮🇷༻────━─━
🆔@shahid_zahedlooee
━─━────༺🇮🇷༻────━─━
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ فصل ۱۴ ⭕️ عطر خوش خدا #قسمت_۷ گفتم: «دستش درد نکنه! دیه داده؟!» پول را قب
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
فصل ۱۴
⭕️ عطر خوش خدا
#قسمت_۸
من جز خانه های بالای شهر، جای دیگری کار نکرده بودم. با این فکر و خیالات خوابم برد. خواب دیدم برای جنگ لبنان نیروی داوطلب می خواهند. وسایلم را جمع کردم و همراه بچه ها رفتیم لبنان. کوهی از سیب های تازه و خوش عطر لبنانی جلوی من بود. یکی آمد و گفت: «کار شما بسته بندی این سیباست.» نشستم و همه را برای رزمندگان مقاومت بسته بندی کردم. از خواب پریدم. فکرم مشغول شد. گفتم شاید خدا خواسته من به این شکل جهاد کنم. چرا قبول نکنم؟! شب تماس گرفتم به ذوالفقاری و گفتم: «قبول! من میام سر کار.» - معجزه شده شاه آبادی؟! - نه، بعدا بهت میگم چرا قبول کردم. صبح زود با ذوالفقاری رفتم وزارت امور خارجه. کمی با مسئول گزینش صحبت کردیم. گفت: «بعد از این دوتا شهید چی کار می کنی حاج خانوم. هدفت از سر کار اومدن چیه؟!» - بعد از بچه هام با تلخ و شیرین روزگار می سازم. هر اتفاقی برام افتاد،گفتم امتحانی بوده از جانب خدا. تحمل کردم و از خودش صبر خواستم. تصور می کنم این کار برای من به منزله جهاد هستش؛ فقط به این نیت قبول کردم؛ هدفم فقط خدمته. - ماشاءالله به شما با این روحیه! از فردا صبح می تونید تشریف بیارید سر کار. - برادر! عجله نکن. اجازه بدید با شوهرم صحبت کنم، بعد خبر میدم. شانس با من یار بود و رجب همان شب از مسافرت برگشت. بعد از شام، سر صحبت را باز کردم. - حاج آقا! من می خوام برم سر کار.
ادامه دارد...
🥀 روایت زندگی بانو زهرا همایونی؛ مادر شهیدان✨ #امیر_و_علی_شاه_آبادی✨
📙#قصه_ننه_علی
📎|ڪانال رسمی شہیدمهدے زاهدلویے|°
━─━────༺🇮🇷༻────━─━
🆔@shahid_zahedlooee
━─━────༺🇮🇷༻────━─━
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ فصل ۱۴ ⭕️ عطر خوش خدا #قسمت_۸ من جز خانه های بالای شهر، جای دیگری کار نکر
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
فصل ۱۴
⭕️ عطر خوش خدا
#قسمت_۹
- کجا به سلامتی؟
- وزارت امور خارجه!
خندید و گفت: «دیگه چی؟! انگلیسی بلدی؟ تو فارسی رو به زور حرف می زنی! بایدانگلیسیت خوب باشه زن! باید بلد باشی غذا سرو کنی.»
- حاج آقا! من که نمی خوام برم غذا سرو کنم! برای کار حراست میرم.
- دروغ میگی! معلوم نیست باز چه نقشه ای برای من کشیدی. چی تو سرت می گذره؟!
- ای بابا! حاج آقا! تو که هیچ وقت حرفای منو جدی نگرفتی، اینم روش.
رضایت نامه را دادم دستش امضا کند. فهمید کاملا جدی هستم. گریه اش گرفت و گفت: «ببین زندگی با من چقدر بهت فشار آورده که می خوای بری سر کار.»
دیدم خیلی احساساتی شده، گفتم: «نه حاج آقا! می دونی چیه؟ من دارم میرم که خدمتی کرده باشم. خودت رو ناراحت نکن. صبح با سرویس میرم، ساعت چهار بعدازظهر هم خونه هستم.»
الحمدلله محیط شغل جدیدم خیلی خوب بود و به آرامش رسیدم. قرص های اعصاب را کم کردم. وضعیت مالی ام خیلی خوب شد. بچه دوم فاطمه هم به دنیا آمد و رجب اسمش را یوسف گذاشت. نمی دانم چرا؟! شاید فکر می کرد یوسف گم گشته اش است. علاقه شدیدی به این بچه داشت و لحظه ای او را از خود جدا نمی کرد. گاهی اوقات می دیدم امیر و محمدعلی دست انداخته اند گردن هم و گریه می کنند. بعد از کلی قربان صدقه رفتنشان می فهمیدم به به یوسف حسادت می کنند و دلشان آغوش پدر می خواهد.
ادامه دارد...
🥀 روایت زندگی بانو زهرا همایونی؛ مادر شهیدان✨ #امیر_و_علی_شاه_آبادی✨
📙#قصه_ننه_علی
📎|ڪانال رسمی شہیدمهدے زاهدلویے|°
━─━────༺🇮🇷༻────━─━
🆔@shahid_zahedlooee
━─━────༺🇮🇷༻────━─━
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ فصل ۱۴ ⭕️ عطر خوش خدا #قسمت_۹ - کجا به سلامتی؟ - وزارت امور خارجه! خندی
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
فصل ۱۴
⭕️ عطر خوش خدا
#قسمت_۱۰
وقتش رسیده بود برای حسین آستین بالا بزنم. گلویش پیش محبوبه، دختر سکینه خانم، دوست قدیمی ام گیر کرده بود. محبوبه پدر نداشت، عموهایش همه کاره اش بودند. بعد از خواستگاری و سنگ اندازی های رجب، صیغه محرمیت خوانده شد. به خاطر چند سکه کمتر و بیشتر بحث می کردند. پا پیش گذاشتم و به خوشی تمامش کردم. اتاق طبقه سوم را برایشان آماده کردم. جهیزیه را چیدیم و عروسی ساده ای گرفتیم. آمدند سر خانه و زندگی خودشان. روزهای خوش زندگی داشت برمی گشت. از طرف محل کارم به مدت چهار ماه رفتم مکه مأموریت. داشتم بال درمی آوردم. روزی هزار مرتبه خدا را شکر می کردم و از بچه های شهیدم تشکر می کردم که فراموشم نکرده اند. همه جا حضورشان را حس می کردم. مطمئن بودم دستم را می گیرند. بعد از چهار ماه برگشتم خانه، دیدم لوله های آب ترکیده و زندگی ام را آب برداشته. رجب دست به هیچ چیز نزده و گفته بود: «وقتی مامانتون برگشت، خودش درست می کنه؛ من پول ندارم خرج کنم!» خانه را از اول بازسازی کردم. هرچه حق مأموریت گرفته بودم را خرج کردم. خستگی به جانم مانده بود. چند روزی مرخصی گرفتم و در خانه ماندم تا استراحت کنم. اخبار اعلام کرد بعد از نمازجمعه، پیکر شهدای تازه تفحص شده به سمت معراج شهدا تشییع می شود.
ادامه دارد...
🥀 روایت زندگی بانو زهرا همایونی؛ مادر شهیدان✨ #امیر_و_علی_شاه_آبادی✨
📙#قصه_ننه_علی
📎|ڪانال رسمی شہیدمهدے زاهدلویے|°
━─━────༺🇮🇷༻────━─━
🆔@shahid_zahedlooee
━─━────༺🇮🇷༻────━─━
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ فصل ۱۴ ⭕️ عطر خوش خدا #قسمت_۱۰ وقتش رسیده بود برای حسین آستین بالا بزنم.
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
فصل ۱۴
⭕️ عطر خوش خدا
#قسمت_۱۱
طاقت نداشتم در خانه بمانم. روز جمعه چادر سر کردم و رفتم دانشگاه. بعد از نماز، همراه مردم شهدا را تشییع کردیم. پشت تابوت ها راه می رفتم و به یاد علی گریه می کردم. زیرلب زمزمه می کردم و می گفتم: «کجایی غریب مادر؟! روی کدوم خاک افتادی؟! چرا من بعد از دوازده سال دوریِ تو هنوز زنده م علی جان!» ابتدای خیابان کارگر جنوبی ضعف کردم. خیلی خسته بودم. رمق راه رفتن نداشتم. می خواستم برگردم خانه، اما دلم نیامد. کنار خیابان نشستم تا کمی بهتر شوم.
راننده تاکسی ای به طرفم آمد و گفت: «مادر! مثل اینکه حالتون خیلی خوب نیست. کجا می خوای بری؟ تو این جمعیت ماشین پیدا نمی کنی. می خوای برسونمت خونه؟!»
- نه آقا! من کم کم با جمعیت میرم جلو.
- چرا تعارف می کنی حاج خانوم؟! اگه نمی خوای برگردی خونه، من تا نزدیک معراج می برمت. شهدا رو هم میارن اونجا. ماشین از کوچه پس کوچه ها رفت و نزدیک پارک شهر پیاده ام کرد. اطراف خیابان بهشت خیلی شلوغ بود. جمعیت منتظر رسیدن تابوت شهدا بودند. کنار خیابان پیرزنی ایستاده بود و عکس علی را در دست داشت. به طرفش رفتم. گفتم: «خانوم! میشه عکس این شهید رو بدی من ببینم؟»
گفت: «نه خیر! نمیشه. این عکس مال خودمه، دوستش دارم، نمیدم.»
ادامه دارد...
🥀 روایت زندگی بانو زهرا همایونی؛ مادر شهیدان✨ #امیر_و_علی_شاه_آبادی✨
📙#قصه_ننه_علی
📎|ڪانال رسمی شہیدمهدے زاهدلویے|°
━─━────༺🇮🇷༻────━─━
🆔@shahid_zahedlooee
━─━────༺🇮🇷༻────━─━
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ فصل ۱۴ ⭕️ عطر خوش خدا #قسمت_۱۱ طاقت نداشتم در خانه بمانم. روز جمعه چادر س
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
فصل ۱۴
⭕️ عطر خوش خدا
#قسمت_۱۲
اصرار بی فایده بود. به سمت معراج حرکت کردم، دیدم همه جا عکس علی را نصب کرده اند!
پیش خودم گفتم: «خدایا! یعنی علی برگشته؟! مگه نگفت خبرت می کنم مامان؟! پس چرا ...»
جمعیت به خیابان بهشت رسید. تا چشم کار می کرد، آدم بود و تابوت شهید! وسط موج جمعیت گیر کرده بودم و به جلو می رفتم. شهدا را منتقل کردند داخل معراج. جمعیت کم کم متفرق شد. رفتم نزدیک معراج نشستم. یکی دو ساعتی طول کشید تا آن اطراف خلوت شود. پاسدار جوانی از در بیرون آمد. به طرفش دویدم.
- آقا! این شهدایی که امروز تشییع شدن همه گمنام بودن؟! شهیدی هست که شناسایی شده باشه؟!
- نه حاج خانوم، همه گمنام نبودن بینشون یه تعدادی شناسایی شدن.
- میشه ببینی اسم پسر من تو این شهدا هست یا نه؟! آخه همه جا عکس علی شاه آبادی رو نصب کردن.
- نه حاج خانوم، نمیشه. امروز خیلی شلوغه،برو فردا صبح بیا.
- پسرم! من مریضم، حالم اصلا خوب نیست. تو رو خدا برو ببین. من تا فردا دق می کنم!
چند نفر دیگر هم آمدند دور پاسدار حلقه زدند، اصرار کردند اسم شهیدشان را جست وجو کند. بالاخره قبول کرد و رفت پیگیری کند.
به ده دقیقه نکشید که بیرون آمد و گفت: «کسایی که اسم به من دادن خوب گوش کنن. اسامی شهدایی که می خونم، شناسایی شدن...» پنجمین شهید علی بود که اسمش را خواند.
فریاد زدم: «یا زهرا! پسرم برگشته.» از هوش رفتم و جلوی در معراج افتادم.
ادامه دارد...
🥀 روایت زندگی بانو زهرا همایونی؛ مادر شهیدان✨ #امیر_و_علی_شاه_آبادی✨
📙#قصه_ننه_علی
📎|ڪانال رسمی شہیدمهدے زاهدلویے|°
━─━────༺🇮🇷༻────━─━
🆔@shahid_zahedlooee
━─━────༺🇮🇷༻────━─━
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ فصل ۱۴ ⭕️ عطر خوش خدا #قسمت_۱۲ اصرار بی فایده بود. به سمت معراج حرکت کردم
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
فصل ۱۴
⭕️ عطر خوش خدا
#قسمت_۱۳
چشمانم را باز کردم. دیدم بغل دختری چادری هستم. چهره اش برایم آشنا بود. گریه می کرد.
گفت: «خانوم شاه آبادی! چشمت روشن! علی آقا برگشته.»
مرضیه بود، دختر دانشجویی که سال گذشته در مراسم اعتکاف مسجد دانشگاه تهران در کنار هم بودیم. عکس علی را بین معتکفین پخش کردم و خاطراتش را هر شب برایشان تعریف می کردم. حسابی شیفته علی شده بودند. دستم را گرفت و با هم به سالنی که تابوت شهدا را روی هم چیده بودند، رفتیم. آن قدر زیاد بود که نمی شد شمردشان! هرکدام به طرفی رفتیم و دنبال علی می گشتیم.
مرضیه داد زد: «حاج خانوم! تابوت علی رو پیدا کردم، اینجاست.»
قلبم تندتند می زد. از دور ایستادم به تماشا. پاسدار ها تابوت را پایین گذاشتند و باز کردند. صلوات فرستادم. نفس عمیقی کشیدم و راه افتادم. چشمانم را بستم. به یاد آیه دوازده سوره طه افتادم. «فاخلع نعلیک انک بالواد المقدس طوی...»
گفتم: «زهرا! کفشت رو از پا در بیار که به وادی مقدسی قدم گذاشتی.»
با پای برهنه، آهسته به سمت تابوت علی قدم برداشتم. چشمانم بسته بود. کمرم خم شد. دستم می لرزید.
با بغض گفتم: «علی! مادرت اومده. دستش رو بگیر.»
ادامه دارد...
🥀 روایت زندگی بانو زهرا همایونی؛ مادر شهیدان✨ #امیر_و_علی_شاه_آبادی✨
📙#قصه_ننه_علی
📎|ڪانال رسمی شہیدمهدے زاهدلویے|°
━─━────༺🇮🇷༻────━─━
🆔@shahid_zahedlooee
━─━────༺🇮🇷༻────━─━
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ فصل ۱۴ ⭕️ عطر خوش خدا #قسمت_۱۳ چشمانم را باز کردم. دیدم بغل دختری چادری ه
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
فصل ۱۴
⭕️ عطر خوش خدا
#قسمت_۱۴
دستم را داخل تابوت بردم و قنداق سفید علی را بلند کردم. چند ثانیه نگاهش کردم، به سینه چسباندم و فشار دادم.
قلبم از جا کنده شد و با هق هق گفتم: «آخ مادر! آخ علی! آخ پسرم! خوش اومدی! گل پسر من خوش اومدی! مرد خونه م خوش اومدی! چرا ان قدر دیر اومدی؟! مامان از پا افتاد. کمرم شکست. سوی چشمم رفته مادر. چطور روی ماه تو رو ببینم. دوازده سال چشم به راه بودم تا تو برگردی. پسرم! داشتی می رفتی قدت بلند بود، چرا قنداق برای من آوردن؟! لای لای علی جان! علی جان! علی جان!»
نفهمیدم دوستان علی از کجا خبردار شدند و پیدایشان شد. بین کلی مرد، تنها مانده بودم. خودم را کشیدم عقب تا دیدار تازه کنند. به پاسداری که آنجا ایستاده بود، گفتم: «اجازه میدید من بچه م رو امشب ببرم خونه؟!»
گفت: «شرمنده م حاج خانوم! امکانش نیست، ما خودمون میاریمش. مسئولیت داره.»
همراه یکی از بچه های مسجد به اتاق رئیس رفتیم. پرونده را نگاهی انداخت و گفت: «حاج خانوم! این شهید مال کرجه! باید اعزام بشه اونجا تشییع کنن؛ برای تهران نیست.»
گفتم: «چطور ممکنه! این علیِ منه! پسرِ منه؟! شناسایی شده.»
نشستم گوشه ای و زار زدم. مثل ابر بهار گریه می کردم. پیش خودم گفتم: «یعنی اشتباه شده؟! خدایا! علی برنگشته؟!» با دلی شکسته از امام زمان (عج) مدد خواستم.
ادامه دارد...
🥀 روایت زندگی بانو زهرا همایونی؛ مادر شهیدان✨ #امیر_و_علی_شاه_آبادی✨
📙#قصه_ننه_علی
📎|ڪانال رسمی شہیدمهدے زاهدلویے|°
━─━────༺🇮🇷༻────━─━
🆔@shahid_zahedlooee
━─━────༺🇮🇷༻────━─━
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ فصل ۱۴ ⭕️ عطر خوش خدا #قسمت_۱۴ دستم را داخل تابوت بردم و قنداق سفید علی ر
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
فصل ۱۴
⭕️ عطر خوش خدا
#قسمت_۱۵
بعد از یکی دو ساعت بالا و پایین کردن پله ها، مشخص شد رجب چند سال قبل، بدون اینکه چیزی به من بگوید، پرونده علی را به بنیاد شهید کرج منتقل کرده. به خاطر علی نفرینش نکردم و پیش خودم گفتم: «رجب! تو بلایی بود که به سر من نیاورده باشی؟!» نمی دانم چطور مشکل پرونده حل شد و گفتند میتوانم علی را با خودم ببرم. دست و پایم از شوق می لرزید. سوار ماشین یکی از بچه های پایگاه شدم و به سمت خانه حرکت کردیم. جلوی مسجد امام صادق (علیه السلام) پیاده شدم. نماز مغرب و عشا تازه تمام شده بود و مردم داشتند از مسجد بیرون می آمدند. یکی از خانم ها وقتی حال و روزم را دید، به طرفم آمد و علت پریشانی ام را پرسید. بغض امانم را بریده بود. دستم را گرفت.
آرام گفتم: «علی! علی برگشته.» اشک از چشمش سرازیر شد و گفت: «یا فاطمه زهرا! حاج خانوم چشمت روشن!»
راه افتادم سمت خانه. شده بودم یک گلوله آتش و تندتند قدم برمی داشتم. به هرکس می رسیدم با شوق می گفتم: «پسرم برگشته، عزیزم اومده! انتظار تموم شد؛ دوازده سال منتظرش بودم.»
کلی زن و بچه دنبالم راه افتاده بودند. چادرم پیچید بین دست و پاهایم؛ زمین خوردم. زیر بغلم را گرفتند و بلندم کردند. کلید را در قفل چرخاندم و رفتم داخل حیاط.
فریاد زدم: «محبوبه! کجایی عروس؟! مرد خونه م اومده... نور چشمم برگشته. خونه رو جمع وجور کنید. حسین کجاست بره شیرینی بخره؟ فاطمه جان! عزیزم! لباس نو بپوش؛ عمو علی برگشته.»
ادامه دارد...
🥀 روایت زندگی بانو زهرا همایونی؛ مادر شهیدان✨ #امیر_و_علی_شاه_آبادی✨
📙#قصه_ننه_علی
📎|ڪانال رسمی شہیدمهدے زاهدلویے|°
━─━────༺🇮🇷༻────━─━
🆔@shahid_zahedlooee
━─━────༺🇮🇷༻────━─━
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ فصل ۱۴ ⭕️ عطر خوش خدا #قسمت_۱۵ بعد از یکی دو ساعت بالا و پایین کردن پله ه
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
فصل ۱۴
⭕️ عطر خوش خدا
#قسمت_۱۶
ناغافل سرم خورد به چهارچوب در و افتادم زمین. ضربه کار خودش را کرد و به خودم آمدم. خانه را آب و جارو کردم. رجب و بچه هایش رفته بودند پارک. اهالی محل کم کم در خانه جمع شدند. خبر به گوش رجب رسید و با عجله به خانه برگشت. اسپند و عود را آماده کرده بودم. رجب وارد خانه شد، به طرفم آمد. گریه اش گرفت و گفت: «زهرا! علی اومده؟!» چند ثانیه نگاهش کردم. بدون اینکه جواب بدهم، رفتم جلوی در منتظر آمبولانس ایستادم. خودش متوجه شد چه بلایی سر دل من آورده است. جمعیت زیادی جلوی در خانه جمع شد. چشم دوخته بودم به سر خیابان. فاطمه، هوویم، سینی اسپند را از دستم گرفت و گفت: «چشمت روشن حاج خانوم!» با فریاد پسربچه ای به خودم آمدم. - آمبولانس! آمبولانس شهید شاه آبادی اومد! مردم با فریاد «یا حسین» به طرف آمبولانس هجوم بردند. ماندم بین جمعیت! ایستادم به تماشای تابوت علی روی دست مردم. مغازه دارها به احترام شهید کرکره ها را پایین کشیدند و آمدند زیر تابوت؛ حتی همسایه هایی که دلِ خوشی از رجب نداشتند و بارها صابون او به تنشان خورده بود هم آمدند. رجب بین من و فاطمه ایستاده بود. به سرش می زد و ذکر علی جان از لبش نمی افتاد. حسین و امیر و محمدعلی بین جمعیت گم شده بودند. تابوت را گذاشتند وسط اتاق. محشر کبری به پا شد. فکر اینکه تا صبح با علی تنها باشم را از سرم بیرون کردم. آخر شب پیکر علی را به مسجد منتقل کردیم. نشستم گوشه ای و عشق بازی رفقایش را تماشا کردم. روضه می خواندند، نوحه های علی را می خواندند و سینه می زدند. جمعیت لحظه ای از دور تابوت کنار نمی رفت. تا صبح چشم از تابوت علی برنداشتم. از تماشای جگر گوشه ام حظ می کردم. علی با آمدنش بار دیگر عطر خوش خدا را در محله پر کرد. علی آمد، نور آمد. در میان جمعیت انبوه اهالی محله ی شمشیری، پیکر علی تشییع شد و کنار امیرم آرام گرفت.
ادامه دارد...
🥀 روایت زندگی بانو زهرا همایونی؛ مادر شهیدان✨ #امیر_و_علی_شاه_آبادی✨
📙#قصه_ننه_علی
📎|ڪانال رسمی شہیدمهدے زاهدلویے|°
━─━────༺🇮🇷༻────━─━
🆔@shahid_zahedlooee
━─━────༺🇮🇷༻────━─━
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ فصل ۱۴ ⭕️ عطر خوش خدا #قسمت_۱۶ ناغافل سرم خورد به چهارچوب در و افتادم زمی
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
فصل ۱۵
⭕️ مژده دهی وصل
#قسمت_۱
رنگم زرد شده بود، دست و پایم می لرزید. نای حرف زدن نداشتم. تحمل این همه سختی و مشکلات زندگی، عوارض جسمی و روحی زیادی برایم باقی گذاشته بود؛ اما نمی خواستم نشان بدهم از پا افتاده ام. به زور و اصرار از سرپرست محل کارم، قبل از ظهر مرخصی گرفتم و آمدم خانه ی امیر دومی. ازدواج کرده بود و خانه ای مستقل نزدیک محله ی آذری برایش اجاره کردیم. رجب پا به سن گذاشته بود. انواع درد و مریضی به جانش افتاده بود.دیابت و فشارخون و... هر هفته هم دیالیز می شد. درد زیادی می کشید. حوصله هیچ کس را نداشت. تحمل زبان تندش برای همه سخت شده بود. فاطمه و بچه هایش اطراف تهران خانه ای اجاره کردند و رفتند. من هم می ترسیدم شب تنهایی کنارش بمانم. بیشتر ایام هفته را خانه ی امیر می ماندم. همراه بچه ها نوبتی می رفتیم و از رجب پرستاری می کردیم. چند ساعتی استراحت کردم و کمی بهتر شدم. دل شوره رجب را گرفتم. رفتم سری به خانه قدیمی خودمان بزنم. رجب تنها بود. داروهایش را دادم. سوپ برایش پختم، دو سه قاشق بیشتر نخورد. کمی از آب پرتقالی را که برایش گرفته بودم، خورد. دستم را محکم گرفت. زبانم بند آمد و ترسیدم، خودم را کشیدم عقب. فشارش را بیشتر کرد. اشکم درآمد. گفت: «دلم برات می سوزه. خیلی از بین رفتی. چقدر شکسته شدی زهرا!» به سختی مچ دستم را آزاد کردم و خودم را کشیدم عقب.
ادامه دارد...
🥀 روایت زندگی بانو زهرا همایونی؛ مادر شهیدان✨ #امیر_و_علی_شاه_آبادی✨
📙#قصه_ننه_علی
📎|ڪانال رسمی شہیدمهدے زاهدلویے|°
━─━────༺🇮🇷༻────━─━
🆔@shahid_zahedlooee
━─━────༺🇮🇷༻────━─━
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ فصل ۱۵ ⭕️ مژده دهی وصل #قسمت_۱ رنگم زرد شده بود، دست و پایم می لرزید. نا
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
فصل ۱۵
⭕️ مژده دهی وصل
#قسمت_۲(آخر)
فشارش را بیشتر کرد. اشکم درآمد.
گفت: «دلم برات می سوزه. خیلی از بین رفتی. چقدر شکسته شدی زهرا!» به سختی مچ دستم را آزاد کردم و خودم را کشیدم عقب. گفتم: «دنیاست دیگه! همیشه برای آدم نمی سازه. با من که از همون اولش سر ناسازگاری داشت حاج آقا!»
با بغض گفت: «خیلی بهت ظلم کردم. حیف که دیر شناختمت زهرا! حلالم می کنی؟!» جوابش را ندادم.
قطرات اشک از چشمش جاری شد و بالشت را خیس کرد. با نگاهش ناامیدانه التماس می کرد. سینه اش به خس خس افتاد؛ سخت نفس می کشید. ماسک اکسیژن را به صورتش زدم. چشمانش را بست. صدایش کردم، جواب نداد. تلفن را برداشتم و شماره اورژانس را گرفتم. بچهها را هم خبر کردم.
پزشک اورژانس گفت: «به بیمارستان نمی رسد، خانه بماند بهتر است.» همه آمدند. تخت رجب را رو به قبله کردیم. برایش دعا خواندیم. چند ساعتی در حالت احتضار بود، جان کندن برایش سخت بود. صدای اذان مغرب از بلندگوی مسجد بلند شد. وضو گرفتم و نمازم را خواندم. رو به قبله نشسته بودم و داشتم تعقیبات نماز را زیرلب زمزمه می کردم. چشمم به رجب افتاد. مثل گچ دیوار سفید شده بود. تسبیح را گذاشتم روی سجاده و از جا بلند شدم. رفتم کنار تخت رجب و آرام در گوشش گفتم: «تو بابای امیر و علی هستی؛ حلالت کردم حاجی، دیدار ما به قیامت.» لحظاتی بعد رجب از دنیا رفت. حالا چند سالی است که رجب از دنیا رفته. زائران مزار علی و امیر مرا ننه علی صدا می زنند. حسین نوه دار شده، پسر است؛ اسمش را علی گذاشتیم. بچه ها همه رفته اند سر خانه و زندگی خودشان. الهام عروس شد. خودم برای یوسف رفتم خواستگاری و رخت دامادی به تنش کردم. رابطه ی خوبی با هوویم فاطمه دارم و جویای حال هم هستیم. هنوز عقلم به حرف بزرگ ترها قد نمی داد که می گفتند: «این عمر گران مثل برق و باد می گذره!» اما الان معنی برق و باد را به خوبی می فهمم. نمی دانم دست تقدیر کی و چگونه مرا به دیدار فرزندان شهیدم مژده می دهد؛ ولی می دانم پایان قصه ی ننه علی نزدیک است. اولین دیدار ما بعد از سال ها، رؤیای شیرینی است که هر شب خوابش را می بینم. برای آن روز تشنه تر از آنم که تصورش را بکنید! امیر، علی و من در محضر پروردگار دوباره مثل گذشته دور هم جمع می شویم؛ شاید رجب هم کنارمان باشد.
پایان
🥀 روایت زندگی بانو زهرا همایونی؛ مادر شهیدان✨ #امیر_و_علی_شاه_آبادی✨
📙#قصه_ننه_علی
📎|ڪانال رسمی شہیدمهدے زاهدلویے|°
━─━────༺🇮🇷༻────━─━
🆔@shahid_zahedlooee
━─━────༺🇮🇷༻────━─━