شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•° #قسمت۳۲ پسرانم مجید، حمیدرضا، سعید و حتی مسعو
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• •° آفتاب از پنجره به داخل اتاقم سرک کشیده که با سروصدای بچه ها از خواب بیدار می شوم. در رخت خوابم می نشینم. سرم را که می چرخانم، کنارم یک کلبه ی کارتنی زیبا که بالا و پایین آن با پنبه پوشانده شده را می بینم. کاردستی را خوب برانداز می کنم. نگاهم به نوشته ی زیر کلبه می افتد. دست خط مجیدم را خوب می شناسم. نوشته است: «مادر! روزت مبارک.» مگر امروز روز مادر است؟ چرا خودم یادم نبود؟ از شوق فراوان اشک روی گونه هایم می ریزد. اولین هدیه ی روز مادر، از طرف مجیدم است؛ کلبه ای برفی! حمیدرضا کلاس دوم است. موهای فرشته را شانه می زنم. تازه محسن را در گهواره خوابانده ام. لای در ِخانه را باز گذاشته ام تا مجید و حمیدرضا از مدرسه بیایند. صدای بستن در را که می شنوم، خیالم از آمدنشان راحت می شود. موهای فرشته را با تل صورتی که روی آن شکوفه های سفید است نگه می دارم. مجید از در وارد می شود و پشت سرش حمیدرضا؛ نگاهم به کبودی زیر چشمش می افتد؛ عین یک بادمجان دور تا دور چشمش سیاه و کبود شده. با دست محکم به صورتم می زنم و با نگرانی می پرسم: «چشمت چی شده؟! تو مدرسه با کی دعوات شده؟! تو که اهل جنگ و دعوا نبودی رضا! کی چشم و چالت رو سیاه کرده؟» حمیدرضا با بی حوصلگی کیفش را گوشه ی اتاق می اندازد. از جا بلند می شوم، دوزانو مقابلش می نشینم. حمیدرضا به دیوار تکیه داده. دستم را زیر چانه اش می برم و سرش را بلند می کنم. در چشم های پُرسانم چرخی می زند. با هاله ای از اشک که در چشم هایش جمع شده. ادامه دارد... ✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر شهیدان والامقام: مجید، حمیدرضا و مسعود ✨ 📎|ڪانال‌ رسمی |° 🆔 @shahid_zahedlooee