eitaa logo
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
224 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
3.6هزار ویدیو
32 فایل
💠کانال رسمی طلبه بسیجی #شهید مدافع امنیت #مهدی #زاهدلویی💠 با مدیریت خانواده محترم شهید ولادت: ۳۰ دی ماه ۱۳۸۱ شهادت: ۱۰ مهر ماه ۱۴۰۱ ✨مزار شهید: قم، خیابان امامزاده ابراهیم (ع) آستان امامزادگان شاه ابراهیم و محمد(ع) خادم: @zahedlooee_khadem313
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•° #قسمت۱۶۹ خبر تلخ فاطمه، نفسِ در سینه ام را می
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• •° صدایش شبیه به سردار سلیمانی بود. با منزل ما تماس گرفت و خودش را حاج قاسم معرفی کرد و به حاجی اطمینان داد که حالش خوب است. بعد از این تماس، حاجی کمی آرام گرفت. وقتی هم مصاحبه ی زنده حاج قاسم از تلویزیون پخش شد، قلب و روحش با هم آرامش پیدا کرد؛ اما حالا چطور می توانم خبر شهادت حاج قاسم عزیزمان را به حاجی بدهم؟ یعنی می تواند خوددار باشد و این مصیبت بزرگ را تحمل کند؟ دل توی دلم نیست. حاجی تا ساعت نُه صبح خواب است. تمامِ وقت بیداری یا نماز می خواند یا شبکه خبر را می بیند. می دانم وقتی بیدار شود، سراغ شبکه خبر می رود. باید قبل از اینکه تلویزیون را روشن کند خودم این خبر دردناک را به او بدهم؛ اما چطور؟ از خود حاج قاسم کمک می خواهم. حاجی از خواب که بیدار می شود، صبحانه اش را می دهم. طبق عادت همیشگی ، توی هال روی مبل راحتیِ روبه روی تلویزیون می نشیند. کنترل تلویزیون را که از روی میز برمی دارد، تمام قدرتم را در سینه جمع می کنم. نفس عمیقی می کشم. با مِن و مِن می گویم: «حاجی! خواستم بگم...» نگاهش به من خیره می ماند: «چی خانوم؟! قلبم خودش را محکم به سینه ام می زند. -مثل اینکه...، مثل اینکه دیشب تو عراق حاج قاسم رو ترور کردن. ادامه دارد... ✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر والامقام: مجید، حمیدرضا و مسعود ✨ 📎|ڪانال‌ رسمی |° 🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•° #قسمت۱۷۰ صدایش شبیه به سردار سلیمانی بود. با
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• •° تا حرف از دهانم بیرون می ریزد، حاجی با چشمانی گرد شده، مات و مبهوت نگاهم می کند. فوری و بدون یک کلمه حرف، دکمه ی کنترل را فشار می دهد و به صفحه تلویزیون خیره می شود. زیرنویسی مرتبا خبر شهادت حاج قاسم را تکرار می کند و گوینده ی خبر از داغ بزرگ یک ملت می گوید. حاجی شوکه می شود. نگاهش به قاب تلویزیون مات مانده؛ پلک هم نمی زند؛ تا نیم ساعت نه حرفی، نه کلامی، نه اشکی. سکوت خانه دارد دیوانه ام می کند. اضطراب و نگرانی امانم را می برد. داغ حاج قاسم برای حاجی سنگین و کمرشکن است و باورش به این سادگی ها نیست. می دانم این داغ از پا می اندازدش. در عرضِ کمتر از یک ماه بعد از شهادت حاج قاسم، تمام گوشت تن حاجی به یک باره می ریزد و زمین گیر می شود. اندوه بزرگی بر دلش نشسته. هیچ وقت حاجی را این طور ندیده ام؛ حتی زمانی که پیکر پر از خون پسرها را از جبهه آوردند! حاجی برای حاج قاسم زیاد گریه می کند؛ گریه ای که برای شهادت پسرهایش نکرد. جای خالی حاج قاسم چنگ به دلش می اندازد. ساعت ها به عکسی که با حاج قاسم گرفته زل می زند. شاید بهترین راه تحمل غمی که بر سینه اش سنگینی می کند این است که حرف بزند و خودش را خالی کند. ادامه دارد... ✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر والامقام: مجید، حمیدرضا و مسعود ✨ 📎|ڪانال‌ رسمی |° 🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•° #قسمت۱۷۱ تا حرف از دهانم بیرون می ریزد، حاجی
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• •° گاهی همان طور که مثل ابر می بارد، روبه روی عکس حاج قاسم می ایستد: «حاجی! ماشین رو بنزین زدم، کی بریم؟ حاجی! روغنش رو هم عوض کردم، نمیای بریم؟ حاجی! بچه های مردم رو به کی سپردی و رفتی؟» دلم از غصه ای که روی صورت حاجی نشسته، آتش می گیرد. هیچ چیز برای من، آزاردهنده تر از گریه های بلند حاجی نیست. انگار دنیا برای او دیگر معنا و مفهومی ندارد. زندگی را بعد از شهادت حاج قاسم، پوچ و تمام شده می داند. داغ چهار پسرم یک طرف ترازو و داغ حاج قاسم هم طرف دیگر؛ داغ حاج قاسم سنگین تر است! از اینکه آب شدن هر روز حاجی را می بینم و کاری از دستم برنمی آید، عذاب می کشم. حاجی روز به روز لاغرتر می شود. انگار به یک باره تمام آرزوها و دل خوشی هایش زیر خاک رفته. خدایا! این دیگر چه امتحانی است؟ تا کی قرار است من امتحانی سخت تر از قبل را پشت سر بگذارم؟ بغض می خواهد گلویم را پاره کند. شیطان را در دل لعن می کنم و می گویم: «الهی رضاً برضائک.» حیران و درمانده شده ام. قرص هایم را که می خورم، خواب به چشمم می آید. ادامه دارد... ✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر والامقام: مجید، حمیدرضا و مسعود ✨ 📎|ڪانال‌ رسمی |° 🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•° #قسمت۱۷۲ گاهی همان طور که مثل ابر می بارد، رو
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• •° به عکس حاج قاسم نگاه می کنم و چند قطره اشک از چشم هایم روی لباسم می ریزند. به او می گویم: «حاجی! بچه های من توی دنیا همه در رکاب شما بودن. توی اون دنیا حواست بهشون باشه ها! اون دنیا، سعید منو ول نکنی ها!» پلک هایم سنگین و بسته می شوند. در خواب، سعیدم را شاد و خندان می بینم. بعد از احوالپرسی با او، نگاهم به برگه ای لوله شده در دستانش می افتد. می پرسم: «این چیه دستت مامان؟» می گوید: «سندِ گل خونه مه مامان.» بعد خیابانی شن ریزی شده با دیوارهای قدیمی را در دو طرفمان می بینم. یک دفعه حاج قاسم از راه می رسد؛ با همان دو چشم سحرانگیز، ابروهای پرپشت و لبخند زیبا. با من و سعیدم احوالپرسی می کند. دست سعیدم را در دست می گیرد و می گوید: «سعید! سند گل خونه رو ول کن؛ بیا بریم سند باغت رو نشونت بدم.» دارم در خواب گریه می کنم که با تکان های دست فرشته بیدار می شوم. شش ماه از شهادت حاج قاسم می گذرد و حاجی هنوز نتوانسته آن را باور کند؛ نبودن فرمانده، امین، برادر، پشتوانه و همه چیزش را. رفت وآمدهای حاج قاسم به خانه ی ما بعد از تمام شدن جنگ بیشتر شده بود. زمان جنگ که حاجی دو سه روزی به خانه می آمد، وظیفه خودش می دانست قبل از رفع و رجوع مشکلات خانه خودمان، اول به خانواده ی فرمانده اش سری بزند و هر کاری دارند انجام دهد. ادامه دارد... ✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر والامقام: مجید، حمیدرضا و مسعود ✨ 📎|ڪانال‌ رسمی |° 🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•° #قسمت۱۷۳ به عکس حاج قاسم نگاه می کنم و چند قط
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• •° گاهی به حاجی گلایه می کردم که چند روز بیشتر کنار من و بچه ها باشد. با ناراحتی می گفت: «یه پاسدارِ تنها، تو جبهه منتظر منه خانوم. نمی تونم بیشتر از این اینجا بمونم؛ باید برگردم.» حاج قاسم که به کرمان می آمد، اگر می توانست و شرایطش را داشت، حتما سری به خانه ما می زد، وگرنه راننده اش را دنبال حاجی می فرستاد تا چند ساعت کنار هم باشند. چند باری حاج قاسم وقتی به خانه ی ما آمد که موقع اذان شده بود، با حاجی نماز را به جماعت می خواندند. هرچه بود این عشق و علاقه دوطرفه بود. یکی دو هفته ای می شود که حال حاجی زیاد روبه راه نیست. حسین، پسر فرشته، به خانه ی ما آمده تا به کارهای پدربزرگش رسیدگی کند. صدای حاجی را از اتاق خوابمان می شنوم. آهسته آهسته به آنجا می روم. لبه ی تخت نشسته است. می گویم: «چی شده حاجی؟ کارم داری؟» به چشم هایم زل می زند: «فاطمه! من مدام سرم می سوزه. دارم از تو می سوزم.» کنارش می نشینم: «خب مرد! بیا برو دکتر.» لبخند می زند و می گوید: «به دکتر نیاز ندارم. پنج تا آیه الکرسی که بخونم، خوب میشم خانوم جان.» از جا بلند می شود و زیر دوش آب سرد حمام می‌رود. ادامه دارد... ✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر والامقام: مجید، حمیدرضا و مسعود ✨ 📎|ڪانال‌ رسمی |° 🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•° #قسمت۱۷۴ گاهی به حاجی گلایه می کردم که چند رو
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• •° جوش می آورم؛ کش دار می گویم: «حاااجی!» می خندد: «جان حاجی؟» با ناراحتی و عصبانیت می گویم: «ان قدر زیر دوش آب سرد نرو، کار دست خودت میدی ها!» او که گوشش بدهکار حرف هایم نیست، بی خیال و بی تفاوت می خندد و جواب می دهد: «اگه زیر دوش آب سرد نرم، تشنج می کنم خانوم. بدنم از تو مثل کوره می سوزه؛ چی کار کنم؟» با جدیتی که التماس در آن موج می زند، می گویم: «علاج دردت همونه که گفتم. تا نری دکتر، خوب نمیشی مرد. مریضیت رو سهل ندون. بیا برو پیش یه دکتر خوب، یه نسخه ای بده خوب شی.» پاسخ درست و درمانی نمی دهد. انگار که حرف هایم را نشنیده باشد، لبخند می زند و از روی میز تسبیحش را برمی دارد و ذکر می گوید. روزهای بعد هم، وقتی گرمای تنش بالا می رود، یا پاهایش را در سطل آب سرد می گذارد و یا سرش را زیر شیر آب می گیرد تا کمی خنک شود. گاهی که نماز خواندنش طول می کشد، دهانش می شود مثل یک تکه چوب خشک؛ حتما باید یک لیوان آب دستش بدهم تا بتواند نماز بعدی اش را بخواند. تمام این سوختن ها از نبود پسر ها و تحمل مصیبتی است که از آن دم نمی زند. حاجی معمولا یکی دو ساعت قبل اذان صبح از خواب بیدار می شود. صدای جیرجیر تختش را می شنوم. وضو می گیرد و می رود تا نماز شب بخواند . ادامه دارد... ✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر والامقام: مجید، حمیدرضا و مسعود ✨ 📎|ڪانال‌ رسمی |° 🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•° #قسمت۱۷۵ جوش می آورم؛ کش دار می گویم: «حاااجی
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• •° همه ی توانم را پشت پلک هایم جمع می کنم که کمی باز شوند. نور ضعیفی به چشم می آید. پلک هایم را بیشتر باز می کنم، چهره ی نورانی، تبسم مهربان و عمیق حاجی را می بینم. دیشب قبل از خوابیدنمان، انگشتان دستش را در انگشتانم چفت کرد: «خودم همیشه مواظبتم؛ تو راحت بخواب.» لبخند پررنگ و دل چسبی زدم و پلک روی هم گذاشتم. پنجم مردادماه 99. چند دقیقه ای به اذان صبح مانده و حاجی تازه خوابیده. پتو را از روی کمرم کنار می زنم. باز دلم مثل سیروسرکه می جوشد. آرام از روی تخت پایین می آیم. اصلا نمی فهمم چرا هول و ولای چیزی را دارم؟! از کمرم دردی شروع می شود و در ران ها و حتی زانوهایم پخش می شود و ادامه پیدا می کند. صدای اذان بلند می شود. سر سجاده می نشینم. کمی راز و نیاز لازم است برای آرامش قلبم. می دانم حاجی تازه خوابیده، دلم نمی آید بیدارش کنم. می گذارم نیم ساعتی بخوابد. روی تخت دراز می کشم و دستم را زیر سرم می گذارم. نگاهم را به سقف اتاق می دوزم. چشمم به خواب گرم می شود. با صدای تخت از خواب می پرم. حاجی کنارم روی تخت نشسته است. نگاهش به چشم های سرخ از بی خوابی، و صورت خسته ام می افتد؛ همیشه نگاه های حاجی یک عمر برای من حرف دارد. ادامه دارد... ✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر والامقام: مجید، حمیدرضا و مسعود ✨ 📎|ڪانال‌ رسمی |° 🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•° #قسمت۱۷۶ همه ی توانم را پشت پلک هایم جمع می ک
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• •° لبخند مهربانی می زند. بلند می شوم: «می خوای بلند شی؟» دستش را دراز می کند: «آره خانوم. فقط دستم رو بگیر که بتونم لبه ی تخت بشینم.» دستش را در دست می گیرم و کمک می کنم تا بنشیند. چند دقیقه ای نفس می گیرد. دستم هنوز چفت دستش است. سر و صورتش آشفته شده، اما زیباست و به دلم می نشیند. آرام از جا بلند می شود و سمت دست شویی می رود تا وضو بگیرد. نگاهم می رود به عکس پسرها روی دیوار اتاق. یک دفعه صدای افتادن چیزی به گوشم می خورد. از تخت پایین می آیم و به طرف دست شویی می روم. در را که باز می کنم، می بینم حاجی پشت در افتاده. با جیغ و فریاد، حسین را صدا می زنم. او با موهایی پریشان و چشم هایی خواب زده، هراسان و با عجله می آید: «چی شده مادرجون؟» نفسم بند آمده است. بی صدا فرو می ریزم. چیزی در سینه ام می شکند. با چشم به حاجی اشاره می کنم. حسین، پدربزرگش را بیرون می آورد، سرش را روی سینه ی او می گذارد و چند بار صدایش می زند. با دست تکانش می دهد، آرام به گونه اش می زند؛ هیچ صدایی نمی شنود. رنگ صورت حاجی مثل گچ سفید شده است. سرم سنگین می‌شود. ادامه دارد... ✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر والامقام: مجید، حمیدرضا و مسعود ✨ 📎|ڪانال‌ رسمی |° 🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•° #قسمت۱۷۷ لبخند مهربانی می زند. بلند می شوم: «
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• •° خم می شوم و صورتم را در دست های بی رمق او پنهان می کنم. قطرات اشک از چشمانم می بارند. دستم را آهسته میان موهای حاجی می لغزانم. وسط موهای سپیدش هنوز خیس است. با حسرت به صورت حاجی نگاه می کنم. همه ی خاطرات با هم بودنمان به ذهنم هجوم می آورد؛ حاجی یک عمر همه چیزش را در طبق اخلاص گذاشت. دلم زیر و رو می شود. وقت دل بریدن است! بار این داغ را هم باید به دوش بکشم. بغضم می ترکد و گریه ام شدت می گیرد. حاجی حاجی می رود و بندبند وجودم را از هم جدا می کند. دفتر زندگی او با وضو و برای همیشه بسته می شود. چند روزی می شود که سخت بی تاب و دل تنگ بچه ها و حاجی هستم. با دیدن قاب عکس های روی دیوار، اشکم به پهنای صورت پایین می ریزد. غصه ی دلم سبک شدنی نیست. یک خاطره از مجید و حمید در ذهنم چرخ می خورد و یک خاطره از سعید و مسعود و البته حاجی. فرشته با صدای گریه ام از خواب بیدار می شود و می گوید: «اِ... مامان؟ باز داری گریه می کنی قربونت برم؟» اشک نمی‌گذارد صورت ماهش را درست ببینم. ادامه دارد... ✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر والامقام: مجید، حمیدرضا و مسعود ✨ 📎|ڪانال‌ رسمی |° 🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•° #قسمت۱۷۸ خم می شوم و صورتم را در دست های بی ر
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• •° آن قدر گریه کرده ام که بریده بریده حرف می زنم: «بخواب دخترم. ببخش بیدارت کردم.» حس می کنم نفسم بند آمده. فرشته از روی تخت پایین می آید و با ناراحتی به سمت قاب عکس ها می رود. یکی یکی آن ها را از دیوار برمی دارد و با خودش به اتاق دیگری می برد. می گوید: «دیگه نباید توی اتاق خواب عکس باشه.» دو روزی که از این ماجرا می گذرد، حس می کنم اتاقم بیابان شده. جای خالی قاب ها قلبم را می آزارد. به دنبال گمشده ای در وجودم می گردم و پیدا نمی کنم. به پشت روی تخت افتاده ام. چه شب نحسی! گرما از چشم و پیشانی ام بیرون می ریزد و انگار تمامی هم ندارد. عرق می کنم. عطش دارم. بلند می شوم و روی تخت می نشینم. تمام بدنم خیس است. نگاهم روی جای خالی عکس ها قفل می شود. سرفه ی خفیفی می کنم. محسن را صدا می زنم. طفلی بچه ام، از بعد شهادت برادرش مسعود و فوت پدرش، تمام سختی ها و کارهای خانه ام روی دوش او افتاده. وارد اتاقم که می‌شود، چشم در چشمم می دوزد: «مامان! حالت خوبه؟ چت شده؟ رنگ به رو نداری قربونت برم!» هراسان به سمتم می آید و دست روی پیشانی ام می گذارد: «چقدر داغی مامان! انگاری مریض شدی و تب داری؟» با بغض در صدایم می گویم: «خوبم. محسن جان! نمی خوام اتاقم خالی از عکسای برادرات باشه. من حالم با دیدن عکسا خیلی بهتر میشه. تو رو خدا بگو فرشته قاب عکسا رو بیاره! اتاقم شده بیابون مامان.» و بغضم می ترکد. ادامه دارد... ✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر والامقام: مجید، حمیدرضا و مسعود ✨ 📎|ڪانال‌ رسمی |° 🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•° #قسمت۱۷۹ آن قدر گریه کرده ام که بریده بریده ح
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• •° حالا من مانده ام و قاب های روی دیوار خانه ام؛ قاب عکس مجیدم، حمیدرضای من، سعیدم، مسعودم، حاجی و حاج قاسم عزیزمان. حالا دیگر مطمئن هستم که حاجی و فرمانده اش جایی بهتر و زیباتر از این دنیای خاکی، و در کنار یکدیگرند. نگاهم به عکس دو نفره ی حاج قاسم و حاجی خیره می ماند. حاج قاسم، حاجی را در بغل گرفته سرش را بوسیده. خوش به حال هر دویشان! می دانم با پسرها جمعشان جمع و محفلشان نورانی و گرم است. هنوز هم هنوز هم با عطرِ تن بچه ها، شوخی ها و خنده هایشان، صوت و صدای زیبای قرآن خواندنشان زندگی می کنم. بچه ها کنارم هستند؛ حضورشان را به خوبی در خانه حس می کنم. آن شب عروسی یکی از اقوام بود. فرشته و محسن هر دو باید به این مراسم می رفتند. توی خانه تنها بودم. روی مبل دراز کشیدم و سرم گرم تلویزیون شد. زمان به کندی می گذشت. نمی دانم چرا یک دفعه احساس تنهایی کردم و ترس افتاد به جانم. دلم می خواست یکی پیشم باشد. در همان حال و هوا نگاهم به حمیدرضا افتاد که آمد و تشک و لحافش را جلوی من انداخت و دراز کشید. ادامه دارد... ✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر والامقام: مجید، حمیدرضا و مسعود ✨ 📎|ڪانال‌ رسمی |° 🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•° #قسمت۱۸۰ حالا من مانده ام و قاب های روی دیوار
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• •° فقط سر و گردنش از لحاف بیرون بود. از خوش حالی صورتم رنگ سرخ لبو گرفت. دیگر اثری از ترس چند دقیقه پیش نداشتم. حالا خیالم راحت بود که حمیدرضا کنارم هست و تنها نیستم. تا محسن بیاید، حمیدرضا محافظ و نگهبان من شد. ساعت یازده شب، صدای کلید انداختن به در را که شنیدم، دیگر او را ندیدم. محسن وارد خانه شد و سلام کرد. وقتی خوش حالی را در چهره ام دید، پرسید: «چطوری مامان جان؟ ببخش قربونت برم که یه کمی دیر اومدیم. ما قرار بود زودتر بیایْم که نشد.» به او لبخند زدم و گفتم: «من اصلا از موقعی که شما رفتید تنها نبودم.» با تعجب پرسید: «چطور مگه؟!» -وقتی رفتید، تنهایی اذیتم می کرد. برای همین اومدم روی مبلای هال دراز کشیدم و داشتم تلویزیون می دیدم که یهو حمیدرضا اومد جلوی من لحاف و تشکش رو انداخت و خوابید تا تنها نباشم. بچه م جلوی چشمم بود و من ذره ای از تنهایی نترسیدم. شماها که اومدید، رضا هم رفت.» دخترم فرشته و پسرم محسن، تنها یادگاری های باقی مانده حاجی، مثل پروانه دورم می چرخند. تا روزی که نفس می کشم، در کنارشان می مانم. این سال ها رنج کشیده ام، داغ پشت داغ دیده ام، شکسته ام و کمر خم کرده ام، اما هرچه نگاه می کنم، چیزی جز زیبایی نمی بینم. مدام کلام حضرت زینب (سلام الله علیها) در ذهنم تداعی می شود: «ما رَأیتُ الّا جمیلاً.» 💔پایان💔 ✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر والامقام: مجید، حمیدرضا و مسعود ✨ 📎|ڪانال‌ رسمی |° 🆔 @shahid_zahedlooee