✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
⭕️°•
#قاب_های_روی_دیوار•°
#قسمت۶۲
با نگرانی و دلهره می گویم: «چرا تب و لرز؟» -نمی دونم خانوم. حتما به خاطر هوای سرده، یا یه چیزی خورده و ناپرهیزی کرده. کمی گیاه بومادران و زنجبیل توی قوری می ریزم و یک دمنوش ضدتب برایش می جوشانم. داخل سینی می گذارم و می برم. از در اتاق که وارد می شوم، پیرمرد بیچاره به خود می لرزد. دانه های عرق از پیشانی اش بیرون می ریزد. نبضش تند می زند. تنفسش کوتاه و دهانش خشک شده است. تا حاجی به او دمنوش بدهد، دستمالی را به آب سرد آغشته می کنم و از حاجی می خواهم روی پیشانی اش بگذارد. تا خود صبح مواظب پیرمرد هستیم که تبش بالا نرود. ترس برم می دارد. اگر امشب در خانه ی ما برای او اتفاقی بیفتد چه؟! جواب زن و بچه اش را چه بدهیم؟ اصلا چرا باید همسرم کسی را نشناخته به خانه بیاورد و این جور مرا نگران و مضطرب کند؟ پیرمرد که نگرانی را در چشم هایم می بیند، با صدایی مهربان و گرفته و لهجه ای غلیظ می گوید: «نترس دخترم، من بیدی نیستم که بخوام با این بادا بلرزم. هِش طورَم نمیشه. بیرون هوا خیلی سرد بود. گُردِ پهلوهام یخ کِردن بابا جان. میبا به گرم بگیرمشون. حلال کن.» لبخند محوی می زنم و می گویم: «ان شاءالله که خوب میشید.» صبحِ فردا حال پیرمرد خیلی بهتر می شود. خدا را شکر می کنم و سفره صبحانه را برای او و حاجی می چینم. بعد از کلی عذرخواهی و تشکر، خداحافظی میکند و میرود دنبال پسرش.
ادامه دارد...
✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر
#شهیدان والامقام: مجید، حمیدرضا و مسعود
#انجم_شعاع✨
📎|ڪانال رسمی
#شہید_مهدے #زاهدلویے|°
🆔
@shahid_zahedlooee