شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷🏴
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•° #قسمت۷۴ زمانی هم که دانشگاه تهران قبول شد، به
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• •° روز مراسم خاکسپاری و تشییع جنازه اش، در مسجد جامع سخنرانی کوتاهی می کنم. شاید وظیفه ی زینبی من، گفتن همین چند خط نوشته از شهادت و افتخار به آن است؛ چیزی که برادرم برای رسیدن به آن بال بال می زد و بالاخره هم به آرزویش رسید. هرچند که شنیدن این خبر، تا مدت ها روح همه ی ما را سخت متأثر و اندوهگین می کند. به مجید که در جبهه ی کردستان عراق است خبر نمی دهیم. در مراسم هفتم برادرم، همه ز دیدار غیرمنتظره ی او متعجب می شویم. مجید با غم و اندوه به گلزار می آید. وقتی چشم پدرم به مجید می افتد، یکدیگر را در آغوش می گیرند و یک دل سیر گریه می کنند؛ از آن گریه های مردانه و بلندبلند. پدرم آرام که می شود، می گوید: «فاطمه جان! بابا! خوش به سعادتت که مجیدت برگشته! گفتم بوی غلامم میاد، نگو مجیدم اومده.» با چشم های غم بار و اشک آلود، برای تسکین زخم قلب پدرم می گویم: «پسر من سعادت نداشت که شهید بشه. دایی غلامش خیلی زودتر از اون به قافله ی شهدا رسید.» بعد از مراسم هفت، شب دور هم جمع هستیم. برادرم حمید با دیدن مجید، او را بغل می گیرد. مجید با ذوق رو به حمید می گوید: «دایی عباس الان توی بهشت نشسته.» چینی به ابروهایم می دهم: «حداقل بذار کفن دایی عباس خشک بشه، بعد دایی و خواهرزاده ان قدر ذوق کنید.» در کمال ناباوری می بینم هر دو می زنند زیر خنده. نمی دانم چرا با دیدن خنده آن ها بند دلم پاره می شود. شهادت غلام عباس، تاثیر زیادی روی مجید می گذارد. با آه و حسرت به من می گوید: «مامان! دایی زودتر از من برای شهادت سبقت گرفت.» ادامه دارد... ✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر والامقام: مجید، حمیدرضا و مسعود ✨ 📎|ڪانال‌ رسمی |° 🆔 @shahid_zahedlooee