شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•° #قسمت۸۱ همه می خندیم. دست در کیفم می برم، پاک
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• •° به ناچار ته استیشن پاهایش را توی شکمش جمع می کند و اسلحه را جلوی پایش می گذارد. رویش را به سمت شیشه ی اتومبیل می چرخاند تا از نگاهم دور بماند؛ می خواهد دل بکند و برود. ماشین راه می افتد و تکه ای از وجود مرا هم می برد. زانوهایم می لرزد. تا خود خانه یک کلمه هم حرف نمی زنم. به خانه که می رسیم، از برادرشوهرم خداحافظی می کنم و از ماشین پیاده می شوم. حاجی همراه برادرش می رود. کلید را در قفل می چرخانم و وارد می شوم. داخل اتاقمان بغضی که به زحمت نگه داشته ام، می ترکد. چادر را روی صورتم می کشم و گریه سر می دهم. فرشته وارد می شود و یک لیوان آب دستم می دهد. به لیوان لب می زنم و کمی آب می خورم. نگاهم روی فرشته سُر می خورد؛ هاله ای از اشک در چشمان عسلی و درشتش پرده انداخته. دستم را به طرف او دراز می کنم. خودش را در آغوشم می اندازد و بی مقدمه می گوید: «مامان!» می گویم: «جانِ مامان؟» -داداش مجید منو بوس کرد و رفت. -مگه وقتی اومد خونه، تو هم بودی؟ -آره بودم. بگم برات چی شد؟ -بگو دخترم. از بغلم بیرون می آید. با زبان شیرینش می گوید: «تازه از مدرسه اومده بودم خونه. داشتم لباسام رو عوض می کردم که صدای موتور رو از حیاط شنیدم. خواستم ببینم کیه؛ تا کنار در اومدم. داداش مجید با همون لباس سبزش که همیشه می پوشه، با پوتین اومد توی اتاق؛ دعواش نکنی ها! یه وقت بهش نگی من گفتم با پوتین اومده؛ خیلی عجله داشت. سلام کرد و گفت: یه چیزی جا گذاشتم. باید بردارم و زودی برگردم. رفت اتاق خودش و از کمد یه بسته ای برداشت. ادامه دارد... ✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر والامقام: مجید، حمیدرضا و مسعود ✨ 📎|ڪانال‌ رسمی |° 🆔 @shahid_zahedlooee