✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
⭕️°•
#قاب_های_روی_دیوار•°
#قسمت۸۴
چند روزی می شود که از مجید بی خبرم. گوش به زنگِ درِ خانه ام تا همسایه مان، فروزنده خانم بیاید و بگوید مجید تماس گرفته. دل شوره امانم را بریده است. فکرم به مجید می پرد. نمی دانم تا چند روز دیگر باید منتظر تماس او باشم. سرم را به دوختن پته گرم می کنم. صدای زنگ در، کارم را نیمه تمام می گذارد. در را که باز می کنم، فروزنده خانم را با همان چهره ی شاد و خندان همیشگی می بینم. اصالتا اهل نایین اصفهان است؛ زنی مهربان و خوش رفتار که محبت هایش به من و بچه هایم تمامی ندارد. به او سلام می کنم. با لهجه اصفهانی می گوید: «سلام حَج خانوم. آقا مجیدِدون پُشدِ خطِ تلفنِست.» به او لبخند می زنم: «خدا ز خواهری کَمتون نکنه فروزنده خانوم! ببخشید که همیشه براتون زحمت داریم.» -اختیار دارید. همسایگی واسه همین روزاست دیگه. با قدم هایی تند، به خانه شان می رویم. تلفن را برمی دارم. از شنیدن دوباره ی صدای مجیدم سر از پا نمی شناسم. ضربان قلبم آن قدر تند می شود که به سختی حرف هایش را می شنوم. از او می پرسم: «کجایی مامان؟» می گوید: «ما تهرانیم مامان جان. فعلا حرکت نکردیم سمت کردستان. جوش نزنی ها! هیچ هم ناراحت نباش. چون جاده خرابه و آب و هوا خوب نیست، می خوان ما رو به صورت ستونی ببرن. هنوز منتظریم. بچه ها همه خوبن؟» خیالش را راحت می کنم که همه چیز روبه راه است و همه خوبند. دست روی قلبم می گذارم تا کمی آرام شود. گوشی را به دست دیگرم می دهم: «خب کی میایی؟» -پونزده روز دیگه به امید خدا. مامان جان! شما نگران نباش. به همه سلام برسون.
ادامه دارد...
✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر
#شهیدان والامقام: مجید، حمیدرضا و مسعود
#انجم_شعاع✨
📎|ڪانال رسمی
#شہید_مهدے #زاهدلویے|°
🆔
@shahid_zahedlooee