✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
فصل سوم
⭕️ تولد یک پروانه
#قسمت_۶
دیدم بچه سالم است؛ حتی یک خراش هم برنداشته بود. سر تا پایش را بوسیدم. خوب به چهره اش نگاه کردم، امیر نبود. رنگم پرید، زبانم بند آمد. گفتم: «خدایا! این بچه کیه؟! امیرم کو؟!» صدایی در گوشم پیچید و گفت: «زهرا! این علی پسرته!» از خواب پریدم. به امیر نگاه کردم، آرام خوابیده بود. نشستم داخل همان تشک و گریه کردم. خداخدا می کردم باردار نباشم؛ اما... . امیر تازه از آب و گل درآمده بود که دوباره باردار شدم. رجب هم خوش حال نشد و نق و نوق کرد. خیلی نگران آینده بودم. نمی دانستم با نداری و بچه دوم چه کنم. مادرم مثل همیشه به دادم رسید و نصیحتم کرد: «زهرا جان! تو دیگه بچه هات دارن دوتا میشن. یه کم به فکر خودت باش خوب بخور مادر. تو سرپا نباشی کی میخواد این زندگی رو جمع
کنه؟!
ان قدر ضعیف شدی و زیر چشمات گود افتاده که دلش رو ندارم به صورتت نگاه کنم.» روزهای بارداری به سختی می گذشت. بی بی خانم دومین پسرش یدالله را هم خانه ی ما گذاشت و رفت! ماتم گرفته بودم با این یکی چه کنم. هفت سال بیشتر نداشت و باید یکی مراقب او می بود. دست به هر کاری می زد، بیشتر از دو سه روز دوام نمی آورد و جوابش می کردند. پاگیر هیچ جا نبود؛ اسمش را گذاشته بودند چک برگشتی! اصلا در عالم دیگری سِیر می کرد. چه انتظاری از یک پسربچه هفت ساله می توان داشت غیر از بازیگوشی و شیطنت؟! دیدم اگر به همین شکل ادامه بدهد، زندگی اش تباه می شود.
ادامه دارد...
🥀 روایت زندگی بانو زهرا همایونی؛ مادر شهیدان✨
#امیر_و_علی_شاه_آبادی✨
📙
#قصه_ننه_علی
📎|ڪانال رسمی شہیدمهدے زاهدلویے|°
━─━────༺🇮🇷༻────━─━
🆔
@shahid_zahedlooee
━─━────༺🇮🇷༻────━─━