شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷🏴
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ فصل ششم ⭕️حاج آقا روح الله #قسمت_۸ همراه تعدادی از خانم ها به داخل ساختم
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ فصل ششم ⭕️حاج آقا روح الله ارتش همراه مردم شعار می داد: «تا مرگ شاه خائن، نهضت ادامه دارد. مرگ بر شاه. مرگ بر بختیار، نوکر بی اختیار» جمعیت راه افتاد به سمت میدان شهیاد. مردمی که این حرکت را به چشم می دیدند، یک صدا شعار می دادند: «برادر ارتشی! خدا نگهدار تو. بمیرد، بمیرد، دشمن خون خوار تو.» پیر و جوان به طرف نیروهای ارتش می آمدند. با اشک و بوسه آن ها را در آغوش می گرفتند و خدا را شکر می کردند. پیرمردِ گوسفند فروشی به شکرانه پیوستن ارتش به مردم، گوسفندهایش را جلوی پای جمعیت سر می برید و مالش را فدای راه انقلاب می کرد. چه بر این مردم گذشته بود که تشنه انقلاب بودند! به میدان شهیاد رسیدم. خبر رسید بختیار فرودگاه های کشور را بسته است و امام نمی تواند به ایران برگردد. خشم و عصبانیت، خون مردم را به جوش آورده بود. جمعیت یک صدا شعار می دادند. مردم ماشین های ژاندارمری را به آتش کشیدند. دودی که از لاستیک ها بلند می شد، رنگ آسمان را سیاه کرده بود. از اطراف صدای گلوله و تیراندازی به گوش می رسید؛ ولی مردم آب در دلشان تکان نمی خورد و ترسی از گلوله های سُربی شاه نداشتند. میان جمعیت علی را دیدم که به طرفم می آمد. گریه اش گرفت و گفت: «مامان! چرا اومدی؟! تو برو خونه من هستم. خیابونا شلوغه اذیت میشی، بلایی سرت میاد.» اشک هایش را پاک کردم. خیال می کرد با بودن او همه چیز تمام است و من باید برگردم خانه. سر که چرخاندم علی در میان شلوغی گم شد و دیگر ندیدمش. تا غروب خودم را به خانه رساندم. مثل تکه ای زغال شده بودم. دوش آب گرمی گرفتم و خستگی ام دررفت. رجب شامش را خورد و بدون اینکه حرفی بزند، خوابید. ادامه دارد... 🥀 روایت زندگی بانو زهرا همایونی؛ مادر شهیدان✨ ✨ 📙 📎|ڪانال‌ رسمی شہید‌مهدے‌ زاهدلویے‌|° ━─━────༺🇮🇷༻────━─━ 🆔@shahid_zahedlooee ━─━────༺🇮🇷༻────━─━