✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
فصل۱۲
⭕️به انتظار علی
#قسمت_۴
مدت ها بود که رجب مغازه را بسته بود و منبع درآمدی نداشتیم. مثل سابق خرجیِ خانه را نمی داد. مادری هم نداشتم دستم را بگیرد. به چه کسی رو می زدم و پول دستی قرض می گرفتم؟! اگر برای مردم لب باز می کردم و دردی که در سینه ام بود را بیرون می ریختم، حرمت شهیدانم شکسته می شد. چاره ای نداشتم جز اینکه امیر را به حسین بسپارم و بروم سر کار. نمی خواستم انگشت نمای مردم شویم. در تمام مدتی که در محله شمشیری زندگی زندگی می کردیم، همه می دانستند من و رجب اختلاف داریم، اما کسی متوجه سر کار رفتنم نشد. صبح زود می زدم بیرون و هوا تاریک می شد برمی گشتم خانه. خجالت می کشیدم در و همسایه بگویند مادر شهیدان شاه آبادی کلفت خانه ی مردم است! یک شب کارم طول کشید، دیر به خانه رسیدم. امیر گرسنه بود و حسین از گریه هایش کلافه شده بود. فوری غذای ساده ای درست کردم و دادم بچه ها خوردند. امیر را خواباندم. حسین رفت وضو بگیرد. رجب برگشت خانه، از پله ها بالا می آمد که چشمش به من افتاد. گُر گرفت و گفت: «تو چرا دست از سر من و بچه هام برنمی داری؟! چرا گورت رو از این خونه گم نمی کنی بری بیرون؟!» با خودم گفتم: «زهرا! هرچی لال شدی و جواب این مرد رو ندادی، دیگه بسه.» آن قدر در این سال ها دندان روی جگر گذاشتم، جگرم پاره شده بود! صدایم را بلند کردم و گفتم: «حاج آقا! می دونی چرا نمیرم؟ چون سرمایه ی من تو این خونه س؟!» نیشخندی زد و گفت: «سرمایه؟! ارث و میراث خونه ی بابات رو آوردی ما خبر نداریم؟!» - نه خیر! برو تو آشپزخونه رو نگاه کن! حسین را دید آستین بالا زده و وضو می گیرد. - خب چیه؟! حسین داره وضو می گیره نماز بخونه.
ادامه دارد...
🥀 روایت زندگی بانو زهرا همایونی؛ مادر شهیدان✨
#امیر_و_علی_شاه_آبادی✨
📙
#قصه_ننه_علی
📎|ڪانال رسمی شہیدمهدے زاهدلویے|°
━─━────༺🇮🇷༻────━─━
🆔
@shahid_zahedlooee
━─━────༺🇮🇷༻────━─━