✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
فصل۱۲
⭕️به انتظار علی
#قسمت_۵
- برای چی وضو می گیره؟! الان وقت نماز خوندنه؟! حسین نمازش رو آخر شب می خونه؟! نه خیر آقا! اون بچه داره آماده میشه بره تو اتاق علی و امیر نمازشب بخونه. شده عین برادرای شهیدش. سرمایه زندگی من حسین و امیرن! حالا من این ثروت بزرگ رو بدم دست تو؟! کور خوندی! من تا آخرین نفس هستم تا بچه هام رو به نتیجه برسونم. اون دوتا رفتن و عاقبت به خیر شدن. پای این دوتا هم می مونم و بزرگشون میکنم. به طرفم حمله کرد. تعادلم را از دست دادم و از پله های طبقه اول پرت شدم. خدا رحم کرد دست و پایم نشکست! سرم گیج می رفت. حسین از پله ها پایین آمد، اشاره کردم، برگردد. می دانست هروقت من و پدرش دعوا می کنیم، او حق دخالت ندارد. صدای گریه ی امیر از داخل خانه بلند شد. رجب به طرفم آمد. گفتم حتما ترسیده و می خواهد دلجویی کند. گوشه ی لباسم را گرفت، پیراهنم را دور گردنم پیچید و مرا روی زمین تا جلوی در حیاط کشاند. دست وپا می زدم، نفسم بالا نمی آمد، کم مانده بود خفه شوم! از زمین بلندم کرد. با پای برهنه هُلم داد بیرون خانه و در را پشت سرم بست. بلند شدم، آرام چند ضربه به در زدم و گفتم: «رجب! باز کن. شبه بی انصاف! یه چادر بده من سرم کنم.» زنجیر پشت در را انداخت و چراغ های خانه را خاموش کرد. پشت در نشستم، از خجالت سرم را پایین می انداختم تا رهگذری صورتم را نبیند. پیش خودم گفتم: «این هم عاقبت تو زهرا! مردم با این سر و وضع ببیننت چه فکری می کنن؟!» یکی دو ساعتی کنار پیاده رو نشستم. آخر شب کسی جز من در خیابان دیده نمی شد. سرما به جانم افتاده بود. گاهی چند قدم راه می رفتم تا دست و پایم خشک نشود.
ادامه دارد...
🥀 روایت زندگی بانو زهرا همایونی؛ مادر شهیدان✨
#امیر_و_علی_شاه_آبادی✨
📙
#قصه_ننه_علی
📎|ڪانال رسمی شہیدمهدے زاهدلویے|°
━─━────༺🇮🇷༻────━─━
🆔
@shahid_zahedlooee
━─━────༺🇮🇷༻────━─━