⏺شروع جنگ ص ۷۹ ✔تقي مسگرها 💚سربازان غیرتی و با روحیه❤️ ⏺...حركــت كرديم و رفتيم داخل شــهر، در يك جاي امن ماشــين را پارك كرديم قاسم، همان جا دو ركعت نماز خواند! ابراهيم جلو رفت و باتعجب پرســيد: قاســم، اين نماز چي بود؟! 🍁@shahidabad313 ⏺قاسم هم خيلي با آرامش گفت: تو كردســتان هميشــه از خدا ميخواســتم كه وقتي با دشــمنان اسلام و انقلاب مي جنگم اسير يا معلول نشــم. ⏺اما اين دفعه از خدا خواستم كه رو نصيبم كنه! ديگه تحمل دنيا رو ندارم! ⏺ابراهيــم خيلي دقيق به حرفهاي او گــوش مي كرد. بعد با هم رفتيم پيش محمد بروجردي، ايشان از قبل قاسم را مي شناخت. خيلي خوشحال شد. ⏺بعد از كمي صحبت، جائي را به ما نشان داد وگفت: دو گردان سرباز آن طرف رفتند و فرمانده ندارند. قاسم جان، برو ببين ميتوني اونها رو بياري تو شهر. 🍁@pmsh313 ⏺با هم رفتيم. آنجا پر از ســرباز بود. همه مســلح و آماده، ولي خيلي ترسيده بودند. اصلا آمادگي چنين حمله اي را از طرف عراق نداشتند. ⏺قاسم و ابراهيم جلو رفتند و شروع به صحبت كردند. طوري با آنها حرف زدند كه خيلي از آنها غيرتي شدند.آخر صحبتها هم گفتند: هر كي مَرده و غيرت داره و نميخواد دست اين بعثيها به ناموسش برسه با ما بياد. 🍁@shahidabad313 ⏺سخنان آنها باعث شد كه تقريبًا همه سربازها حركت كردند. قاسم نيروها را آرايش داد و وارد شهر شديم. شروع كرديم به سنگربندي.چند نفر از سربازها گفتند: ما توپ 106 هم داريم. ⏺قاسم هم منطقه خوبي را پيدا كرد و نشان داد. توپها را به آنجا انتقال دادند و شروع به شليك کردند. با شــليك چند گلوله توپ، تانكهاي عراقي عقب رفتند و پشــت مواضع مستقر شدند. بچه هاي ما خيلي روحيه گرفتند... 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ☜【 روایتگری_شهدا】 ✅ @shahidabad313 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊