⚡« بِسمِ اللهِ القاصم الجبارین »⚡ 📖  روایت «» 🔸٢٠٠ خاطره🔸️از 🔘به قلمِ محمدرضا حسنی سعدی و عباس صادقی 🔺فصل چهارم ؛ دفاع مقدس 🔸صفحه:۵۰ 🔻ادامه قسمت سی و ‌چهارم : شناسایی استعدادها ✍یک دفعه زدپشت من و گفت:«علی آقا بلندشو.» درعرض یک ثانیه دنیای من زیر و رو شد. ضربان قلبم به حدی بالا رفت که هر لحظه احتمال می دادم سینه ام منفجرشود. دستانم خیس عرق شده و به وضوح می لرزیدند. 🔹ناباورانه به چشم های حاج قاسم نگاه کردم وسعی کردم بدون حرف،التماس کنم که از من بگذرد . امااو خیلی مصمم تر ازاین حرف هابود. درهمین حال صدای آقامحسن دراتاق پیچید که«علی آقاپاشو» افتاده بودم وسط مهلکه ای که نمی توانستم از آن فرار کنم. 🍀آقارحیم به بچه ها اشاره کرد و گفت:علی آقارو کمک کنید تابلند بشه. یک نفر آمدوزیر بغل های من راگرفت و تا کنار عکس هوایی که به دیوار اتاق نصب شده بود، رساند. ادامه دارد….. ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯