⚡« بِسمِ اللهِ القاصم الجبارین »⚡ 📖  روایت «» 🔸٢٠٠ خاطره🔸️از 🔘به قلمِ محمدرضا حسنی سعدی و عباس صادقی 🔺فصل چهارم : دفاع مقدس 🔸صفحه:55 🔻قسمت چهلم: همشهری ✍درمحوطه ی پادگان قدم می زدم. شخصی رادیدم که یک دست لباس بسیجی برتن داشت ویک چفیه برگردن. آمدنزدیک من.سلام کردوگفت:چطوری؟بچه کجایی؟ -بچه رابرم. -کی تورواعزام کرده؟ -من ازبردسیراعزام شدم. -نمی ترسی توروبرگردونن؟ -نه میرم پیش قاسم سلیمانی،همشهری خودمه. ازاومی خوام دستوربده توجبهه بمونم. اگه قاسم سلیمانی بگه برگرد،برمی گردی؟ -قاسم سلیمانی می دونه من بچه عشایرم وتوان کارکردن توجبهه رودارم.نمی گه برگرد. -قاسم سلیمانی رومی شناسی؟ -نه -قاسم سلیمانی منم.حالاموندن تویه شرط داره،اون هم اینکه صبح هاجلوی گردان یه پرچم تودستت بگیری وبدوی. -قبول!دارم. 📝نشریه یاران شاهد شماره171 ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯