✍سر سجاده نشسته بود. ابراهيم تا مي‌فهميد نمازش تمام شده،‌ مي‌آمد كنارش مي‌نشست و مي‌گفت «مادر! حالا نماز بگو، منم بلد بشم.» 🔹چهار زانو مي‌شد و دست‌هاي ابراهيم را در دستانش مي‌گرفت. نگاه‌هاي ابراهيم به لب‌هاي او خيره مي‌شد. كلام به كلام مي‌گفت و او تكرار مي‌كرد. يواش يواش،‌ چشم در چشم هم، آيه به آيه مي‌خواندند، تا اين كه او ساكت مي‌شد و ابراهيم ادامه مي‌داد. 📚منبع : برگرفته از مجموعه كتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | مريم برادران ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯