#خاطره_شهید
▪️دوره جوانی ابراهیم بود. در بازار کار میکرد. ابراهیم هفته ای یکبار ما را در چلوکبابی محل دعوت میکرد. چند هفته گذشت. یکبار گفت: امروز مصطفی پول غذا را حساب کرد. همه از او تشکر کردیم. هفته بعد گفت: امروز سعید پول غذا را حساب کرد و همینطور هفته های بعد...
🌷ابراهیم شهید شد. یکروز دور هم نشسته بودیم. بحث چلوکباب شد. مصطفی گفت: یادتان می آید که ابراهیم گفت مصطفی امروز پول غذا را میدهد؟ آن روز هم پول را ابراهیم داد. اما برای اینکه من خجالت نکشم...
💫سعید با تعجب گفت: من هم همینطور... و بقیه هم همین را گفتند. آن روز فهمیدیم در تمام مدتی که ما با ابراهیم چلوکباب میخوردیم تمام پول غذا را خودش میداد. چون ما از لحاظ مالی ضعیف بودیم؛ اما این کار را کرد که ما هم از غذای خوب لذت ببریم. چه آدمی بود این ابراهیم.
📔سلام بر ابراهیم2
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
۱۲ بهمن ۱۳۹۸
❇️دلنوشته زینب سلیمانی برای پدرشان شهید قاسم سلیمانی:
نه گذاشتند لمست کنم، نه گذاشتند دست قطع شدهات را ببوسم... تمام حسرتهایم را باید با نگاه کردن به تابوتی که تو در آن آرمیده بودی و هر شب نگاه به سنگ مشکیای که از تمام تو برایم باقی ماند، خالی کنم.
این همه حسرت برای قلب یک دختر خیلی سخت است. بابا، اما همه اینها به فدای امام حسین (ع)، به فدای خواهر حسین (ع)...
دلم به آن وعدهای که همیشه به من میگفتی دخترم من و تو با هم شهید میشویم خوش است...
میدانم روز وصل من و تو دیر نیست و مرا به زودی در آغوش خواهی گرفت.
#مخلصیم_سردار
#خاطره_شهید
#مکتب_حاج_قاسم
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
۱۵ خرداد ۱۳۹۹
لَفـ🌷ـظ خوش شهـ🌹ـادت
❇️ سردار شهید قاسم سلیمانے:
«وقتی مهتاب گمشد» کتاب بسیار ارزشمندی است ڪه اشڪ را بر چشمان حضرت امام خامنهای جاری ساخت. من همه ڪتاب را خواندم و در اغلب اوراق ڪتاب گریه ڪردم... شهید خوشلفظ، خیلی زیبا، صادقانه، عارفانه و عامیانه خاطرات زیبای خودش را بیان ڪرد.
#مخلصیم_سردار
#خاطره_شهید
#سرداردلها
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
☜【 روایتگری_شهدا】
✅ @shahidabad313
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
۲۴ آبان ۱۳۹۹
روایتگری شهدا
#دلتنگے_شهدایے 🌿🌸 ________ لبخنـد میزنـد دلــم وقتے نگاهت میڪنم ♥️✨ #شهید_مصطفے_صدرزاده 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#خاطره_شهید 🎤♥️
________
در فرهنگسرای شهریار کلاس بازیگری🎭 گذاشتند...
مصطفے مصمم بود که در کلاسها شرکت کند✨
وقتی دیدم برای رفتن اصرار دارد؛
گفتم : مامان به دو دلیل امکانش نیست؛ اول اینکه از نظر فرهنگ این جور کلاس ها با خانواده ما سازگار نیست!
دوم اینکه از نظر مالی هزینه اش برای ما زیاد است، چون شهریه سه ماه را یک جا می گیرند...
اما باز مصطفے روی خواسته اش پا فشاری کرد!
با اینکه نسبت به حقوق پدرش میزان هزینه برای ما خیلی زیاد بود؛
گفتم: من برات شهریه را فراهم می کنم ولی خودت پشیمان می شوی...💯
مدتے در کلاسهای تئوری شرکت می کند و به کلاس های عملی که رسید به یک هفته نکشید که کلاسها را ترک کرد!
با ناراحتی پیشم آمد گفت: ازشون خواهش کردم بقیه شهریه رو پس بدن قبول نکردن. خیلے ناراحت بود😞💔
خندیدم و گفتم: اشکال ندارد مامان فدای سرت؛ حالا چرا ادامه ندادی؟!
گفت: همون که گفتید. مامان اصلا من و که هیچ به حساب نمی آورند؛
تازه از مردهای بزرگ هم حجاب نمی گیرند و خیلی چیزها را رعایت نمی کنند!😕
#شهید_مصطفے_صدرزاده
راوی مادرشهید
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
☜【 روایتگری_شهدا】
✅ @shahidabad313
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
۸ خرداد ۱۴۰۰
روایتگری شهدا
#دلتنگے_شهدایے💖🖇 _________ گاه گاهی با نگاهی حال ما را خوب کن💔 خلوت این قلب تنها را کمی آشوب کن #م
#خاطره_شهید 🌿
___________
زینب در دفتر خودسازی خود جدولی کشیده بود که بیست مورد داشت؛ از نماز به موقع، یاد مرگ، همیشه با وضو بودن، خواندن نماز شب، نماز غفیله و نماز امام زمان(عج)، ورزش صبحگاهی، قرآن خواندن بعد از نماز صبح، حفظ کردن سورههای قرآن کریم، دعا کردن در صبح و ظهر و شب، کمتر گناه کردن تا کمخوردن صبحانه، ناهار و شام.❤️
#شهده_زینب_کمایی
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
☜【 روایتگری_شهدا】
✅ @shahidabad313
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
۱۲ خرداد ۱۴۰۰
◾️ #خاطره_شهید ✨💔
____
همیشه به من میگفت که او را از زیر قرآن رد کنم....
تصمیم گرفتم هنگام دفن برای آخرین بار او را از زیر قرآن رد کنم :)
وقتے تربت امام حسین «علیه السلام» را در قبر گذاشتند و پرچم گنبد حضرت را روی مصطفی انداختند،
قرآنم را درآوردم و به عموی مصطفی که داخل قبر بود دادم. گفتم که این قرآن را روی صورت مصطفی بگذارند و بردارند.
به محض اینکه قرآن را روی صورت مصطفے گذاشتند، شاید به اندازه دو یا سه دقیقه نشده بود که دهان و چشم مصطفی بسته شد!💔
همان جا گفتم: «میخواستی در آخرین لحظه، «عند ربهم یرزقون» بودنت را نشانم دهی و بگویی که شهدا زنده هستند؟!🥀
همه اینها را میدانم! من با تو زندگی میکنم مصطفے 🙃♥️».
#راوی_همسر شهید
#شهید_مصطفے_صدرزاده 🕊
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
☜【 روایتگری_شهدا】
✅ @shahidabad313
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
۳۰ تیر ۱۴۰۰
📝 متن خاکریز خاطرات ۲۶۸
🌺 نوجوانِ عاشقِ خدا...
#خاطره_شهید
با اینکه هنوز به سنِ تکلیف نرسیده بود، نماز شب میخواند... یک بار ناخواسته و اتفاقی، نمازِ صبحش قضـا شـد. اونقدر گریه کرد، که ما فکر کردیم شـاید برایِ برادرش اتفاقی افتاده...
🌹خاطرهای از زندگی نوجوان شهید جلال تقوا طلب
📚منبع: کتاب محراب عشق ، صفحه ۳۶
#شهید_تقواطلب #شهدای_همدان #نمازشب #نمازصبح #نماز #عشق_به_خدا #نوجوان_شهید
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
☜【 روایتگری_شهدا】
✅ @shahidabad313
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
۲۷ آبان ۱۴۰۰
#خاطره_شهید🎙💛
شهید تورجیزاده در جبهه بارها مجروح شد به گونهای که در میان دوستان به شهید زنده معروف شد و هر بار پیش از بهبودی کامل باز به جبهه عزیمت میکرد.سرانجام شهید تورجیزاده 5 اردیبهشت سال 66 در ارتفاعات شهر بانه در استان کردستان حین فرماندهی گردان یا زهرا(س) در سنگر فرماندهی به شهادت رسید. جراحتی که سبب شهادت وی شد همچون حضرت زهرا(س) بود: جراحاتی بر پهلو و بازو و ترکشهایی مانند تازیانه بر کمر وی.
#شهید_محمدرضا_تورجیزاده💔
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
۹ فروردین ۱۴۰۱
#خاطره_شهید
✍سر سجاده نشسته بود. ابراهيم تا ميفهميد نمازش تمام شده، ميآمد كنارش مينشست و ميگفت «مادر! حالا نماز بگو، منم بلد بشم.»
🔹چهار زانو ميشد و دستهاي ابراهيم را در دستانش ميگرفت. نگاههاي ابراهيم به لبهاي او خيره ميشد. كلام به كلام ميگفت و او تكرار ميكرد. يواش يواش، چشم در چشم هم، آيه به آيه ميخواندند، تا اين كه او ساكت ميشد و ابراهيم ادامه ميداد.
#شهید_ابراهیم_همت
📚منبع : برگرفته از مجموعه كتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | مريم برادران
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
۲۱ تیر ۱۴۰۱
#خاطره_شهید
✍نادر خلق محمدی داشت. بسیار مهربان و آرام و صبور. طوری که هرگز کسی او را عصبانی ندید. حتی در خانه و میان خواهر و برادرهایش هم از همه آرامتر و صبورتر بود. در همه حالی او را متبسم می دیدی. با کسی تندی نمی کرد.
#شهید_نادر_اکبرزاده
📚منبع : هفته نامه یالثارات الحسین علیه السلام، شماره 622
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
۲۳ تیر ۱۴۰۱
#خاطره_شهید
✍در عملیات آزادسازی خرمشهر، هنگامی كه عراق، دفاع پرحجم و سختی تشكیل داد، بسیاری از رزمندگان ما شهید و یا مجروح شدند. در یكی از خاكریزها فردی را دیدم كه آرپیچی به دست بود و مرتب جای خود را تغییر میداد و به سمت دشمن شلیك میكرد. همین امر باعث شد اندك نیروهای باقی مانده، با روحیة بالا فعالیت كنند.
🔸اگر خاكریز، قبل از رسیدن نیروهای كمكی سقوط میكرد، وضعیت خط بحرانی میشد. در دل خود، آن آرپیچی زن را تحسین میكردم. وقتی پشت خاكریز رسیدم، آرپیجیزن را دیدم. او كسی جز احمد كاظمی نبود كه یك تنه ایستاد تا نیروهای كمكی از راه برسند و خط سقوط نكند.
#شهید_احمد_كاظمي
📚منبع : راوي: سيد ناصر حسيني، ر.ك: فاتحان خرمشهر، شهيد كاظمي، ص 55
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
۲۴ تیر ۱۴۰۱