⚡« بِسمِ اللهِ القاصم الجبارین »⚡ 📖  روایت «» 🔸٢٠٠ خاطره🔸️از 🔘به قلمِ محمدرضا حسنی سعدی و عباس صادقی 🔺فصل نهم: مردم داری 🔸صفحه:۱۶۷—۱۶۸ 🔻قسمت صدونودویکم : دوقلوها ✍از یک طرف دوست داشتم حال نوزادان تازه به دنیا آمده هر چه زودتر خوب شود، و از طرف دیگر این دو بچه شده بودند نقطه ی وصل من و سردار و چه مصاحبت شیرینی بود. حال بچه ها خوب شد و از بیمارستان مرخص شدند، اما توفیق پیدا کردم یک بار دیگر در مطب پذیرای سردار باشم. خانواده دوستی ایشان برای من خیلی جالب بود. با وجود مشغله فراوان و مسئولیتهای سنگینی که داشت، برای اطمینان از سلامت نوه ها چند بار به بیمارستان آمد و وقتی هم که بچه ها از بیمارستان مرخص شدند، همراه دوقلوها به مطب می آمدند. آن روز مطب خیلی شلوغ بود. شلوغ تر از همیشه. بعد از ورود سردار به مطب، منشی به من خبر داد. از اتاق بیرون آمدم. با سلام و احوالپرسی، راهنمایی شان کردم داخل. در حالی که یکی از نوه ها را در آغوش گرفته بود، تعارف مرا قبول نکرد و گفت، به خانم منشی سپردم اسم ما رو تو نوبت ویزیت بذاره. منتظر می مونیم تا نوبتمون بشه. ادامه دارد .. ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯